پارت 13 From hatred to love

amily · 11:45 1400/07/05

رمان کپی نیست و خودم نوشتم 

کپی این داستان:حرام.دزدی

بزن ادامخ

(پارت سیزدهم)

منتظر نگاش کردم تا بگه ولی هیچی نگفت

غذا رو اوردن خوردیم

بعد از غذا پاشد که بریم

گفتم:قرار نیست بگی؟بگو دیگه

ادرین:بعدا میفهمی

هووف

دنبالش به سمت ماشین حرکت کردیم

توی ماشین نشستیم

چند دیقه صبر کرد و فقط به جلو نگاه میکرد

حتما میخواد الان قضیه رو بگه

-خب...بگو

بلافاصله ماشین و روشن کرد

هیچ حرفی نمیزد

ای بابا

من دق میکنم از فضولی که

با پام روی کف ماشین ضربه اروم میزدم

و با حرص و کنجکاوی ای که تو جونم عینه خوره بود به بیرون نگاه میکردم

صدای ضبط ماشین تا ته بالا بود

تخته گازم داشت میرفت

جوری که نبضم جای قلبم تو حلقم بود

از روی برجستگی زمین ماشین تقریبا پرید

که از ترس گفتم

ادرین تو رو خدا اروم تر

وقتی اوضامو دید اروم تر میروند

-کجا داریم میریم؟...خونه ی زن عمو و عمو که این ور نیس

ادرین:وقتی رسیدیم اونجا میگم

هوف

شک ندارم میخواد منو دیوونه کنه

*******

سرعتشو کم تر کرو و کلا ماشین و خاموش کرد

تو یک قسمت جنگلی روی یک کوه بودیم

یا خدا

حتما منو میخواد از دره پرت کنه پایین

یا بلا ملایی سرم بیاره

ادرین:پیاده شو

از ماشین بیرون اومدم

فکر کنم ساعت یازده دوازده نصفه شب بود

با صدای زوزه ی گرگ با جیغ چسبیدم بهش و بازوشو گرفتم

اونم که ترس منو دید من و تو بغلش گرفت

گرمای وجودش ارامش خیلی عجیبی رو بهم هدیه کرد

انقدر که تو بغلش از هیچی نمیترسیدم

انقدر رفتیم که قشنگ پاهام درد گرفته بود

خواستم بهش بگم بریم یک بشینیم که گفت

-رسیدیم ...همینجاهاس

بعد شروع کرد بوته ها رو کنار دادن و نگاه کردن

یکم که گشت 

جلوی یک بوته کامل وایستاد و بوته ها رو کنار داد و گفت:بیا همین جاس

دنبالش رفتم که....

*********

پایان

مدنم کمه ول برا فردا باید درس بخنم

شاید اگ نظرات و پسندا بالا باشه امشبم بدم

بایی ❤