پارت 14 From hatred to love

amily · 13:27 1400/07/06

اهم

سخن همیشگی

این رمان کپی نیست و خودم نوشتم

کپی این داستان=حرام،دزدی

بزن ادام که عربی درم اندازه کلم باید زود برم

(پارت چهاردهم )

که یک جایی زیبا فراتر از جنگل جلو چشمم دیدم

وسط جنگل یک عالمه گل سبزه و درخت های کم در اندازه ای که تو روز سایه کنه بود یک عالمه هم چراغ به شاخه های درخت ها اویز و روشن بود

با دهن باز و چشمای گرد نگاه میکردم

ادرین:چطوره؟

-اد...ادرین...اینجا بهشته؟...خیلی محشره

از قشنگی اونجا در حیرت بودم

انقدر که اشک تو چشمام جمع شده بود

یعنی ادرین اینجا رو واسه ی من درست کرده؟(هنوز زوده او جوری به من نگاه کنید...هنو خیلی مونده )

با لبخند به اون جا نگاه میکردم

داشتم ذوق مرگ میشدم که با حرفش گلوله ی اتیشینی به قلبم خورد

ادرین:اینجا رو واسه ی کاگامی همسر قبلیم درست کرده بودم

(جررر😂✌)

این دفعه اشک تو چشمام از غم بود نه شادی!

ادرین:من میرم اتیش روشن کنم گرم شیم شب اینجا میمونیم

باشه ای رو اهسته و با ترس گفتم که مبادا اشکم بریزه و اونم ببینه

رفت

اشکم فرو ریخت

یک لحظه به خودم اومدم

منه اجمق چرا دارم گریه میکنم

اه

من خیلی احمقم

اون من و فقط واسه به دنیا اومدن بچه میخواد

دستی به صورتم کشیدم و اشکام پاک کردم

همش تخسیر بابامه که از بس بهم محبت نکرده با کوچیک ترین محبتی دلم هوا ورش میداره

روی تخت سنگی نشستم 

یک گل و کندم

و گلبرکاشو پر پر کردم

درس مثه دل خودم که خیلی وقته خیلیا قلبم و همینجوری پر پر کردن

حواسم اصلا نبود

انقدری که نفهمیدم ادرین کی اومد و جلوم اتیش روشن کرد

با نشستنش کنارم حواسم برگشت سر جاش

نگاش کردم که گفت:مگه نمیخواستی بدونی ماجرامون چیه؟

نمیدونم ولی کلا حس کنجکاویم پریده بی حوصله گفتم:نه برام فرق نداره

ادرین:یعنی نمیخوای بشنوی؟

-اه...خاستی بگو نخاستی هم نگو

ادرین یکم به این ور و اون ور نگاه کرد 

بلند شد و رفت

خب که چی

مثلا قهر کردی؟

جهنم

خودت زدی تو حال خوبم

با غم عظیمی که روی دلم بود

بلند شدم تا یکم اینجا ها رو ببینم

از شاخه درختا کلی پارچه ی حریر رنگارنگ وصل بود و تا زمین میومد

خیلی قشنگ بود

واقعا خوش سلیقه بود

با لبخند از زیرشون رد میشدم و کیف میکردم

همینجوری میخندیدم و کیف میکردم

که با حلقه شدن دستی دور کمرم اصلا نترسیدم

نفس عمیقی کشیدم

این عطر ادرینه

سرشو تو گودی گردنم فرو کرد 

که چشمام بستم(عجب صحنه ی عاشقانه ای نه؟پس خوب بچسبیدش چو معلوم نی بعدیش کی باشه میدونید که شوخی نمیکنم😂✋)

گلی روی گوشم گذاشت 

بوسه ای به گردنم زد و ازم جدا شد

ادرین:بیا بریم استراحت کنیم

-باشه

با هم به سمت اتیش رفتیم

بهم یک پتو داد

انداختم رو دوشم بعد از یک مدت کوتاه من این وره اتیش اونم اون وره اتیش خوابیدیم

*******

پایان

پنج صفحه باید عربی بنویسم

هنرم و فناوری رم مونده

فردا هم امتحان علوم دریم😐

بایی❤