«تنهایی سخته…خیلی… و سخت تر از اون اینه که خودت بخوای تنها باشی تا کسی تنهات نزاره و درد نکشی »

به سمت من برمیگرده و شال رو روی سرم مرتب میکنه

 

ماشین رو خاموش میکنه و زمزمه وار میگه: آره گلم

 

با انگشتام بازی میکنم و هیچی نمیگم

 

سروش: احساس غریبی نکنیا… باشه؟

 

-باشه

 

سروش: آفرین خانوم خودم

 

بعد از این حرفش از ماشین پیاده میشه… من هم دستم به سمت دستگیره ی در میره اما سروش زودتر در رو برام باز میکنه و چشمکی برام میزنه

 

سروش: اینجوری بهتره

 

میخندم و از ماشین پیاده میشم.. دستمو با ملایمت تو دستش میگیره و به سمت یه خونه ی بزرگ و خیلی قشنگ هدایتم میکنه

 

سروش با کلیدی که تو دستشه در رو باز میکنه و با مهربونی میگه: بفرما خانوم خانوما

 

لبخندی میزنم و وارد میشم.. سروش هم وارد میشه و در رو پشت سرش میبنده

 

سروش: بریم کوچولو؟

 

سری تکون میدم شونه به شونش حرکت میکنم

 

همینکه وارد سالن میشم چشمم به سها و بابای سروش میفته که رو به روی هم نشستن و شطرنج بازی میکنند

 

سها: قبول نیست… باز تقلب کردی بابا.. داری سرمو کلاه میذاری

 

پدر سروش: این چه وضع بازی کردنه مدام داری جرزنی میکنه

 

سها با اخم بلند میشه و میگه: من دیگه بازی نمیکنم

 

پدر سروش: همینو بگو… بگو دارم میبازم واسه همین بازی نمیکنم

 

سها همونجور که به اینور اونور نگاه میکنه با غرغر میگه: اصلا هم این طور نیس……..

 

همینکه چشمش به من و سروش میفته خشکش میزنه

 

پدر سروش: چیه شکستو قبول کردی

 

سروش: نه باباجان این جغله مگه به همین زودیا شکستو قبول میکنه

 

پدر سروش به عقب برمیگرده و با دیدن من سریع از جاش بلند میشه

 

پدر سروش: به به ببین کی اینجاست

 

لبخند خجولی میزنم و زیرلب سلامی میگم

 

سها تازه به خودش میاد همراه با جیغ و داد و خوشحالی به سمت من هجوم میاره

 

همینکه میخواد بپره تو بغلم سروش جلوم وایمیسته سها محکم به سروش برخورد میکنه و روی زمین میفته

 

سها: آخ… هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟

 

متعجب به سروش نگاه میکنم که بیخیال میگه: دارم ترنم از خطر تفمالی شدن نجات میدم

 

سها همونجور که دماغش رو میماله از روی زمین بلند میشه و با عصبانیت سروش رو به کناری هل میده

 

میخندم و آروم اغوشمو براش باز میکنم.. سها هم با ذوق تو بغلم میاد و میگه: خیلی خوشحالم که اینجا میبینمت

 

چیزی نمیگم فقط آروم تو بغلم نگهش میدارم

 

سها: واقعا خودتی دیگه؟

 

سری تکون میمدمو میگم: آره سهاجان.. خودم هستم

 

ابرویی بالا میندازه و میگه: چه لفظ قلم حرف میزنی

 

یکی به شدت سها رو از بغلم میکشه بیرونو میگه:سها دخترمو اذیت نکن

 

با دیدن مادر سروش لبخندی میزنم

 

مادر سروش من رو تو بغلش میگیره و میگه: چه خوب کردی که اومدی عزیزم… خیلی خوشحال شدم

 

-ممنون خانوم راستین

 

کنار گوشم زمزمه میکنه: میدونم در گذشته اشتباه کردم ولی خواهش یه مادر دلشکسته رو خوب کن و دلش رو نشکن

 

متعجب نگاش میکنم

 

مادر سروش: بهم بگو مامان

 

یه خورده دلم میگیره از اینکه پیوند مادر و دختری اون همه زود از بین رفت و الان هم باید این همه همه زود به وجود بیاد ولی منی که سروش رو قبول کردم باید خونوادش رو هم پذیرا باشم

 

سری تکون میدمو میگم: اگه اینجوری خوشحال میشین چشم مامان صداتون میکنم

 

مامان: ممنون عزیزم

 

سها با اخم میگه: مامان جان فقط میخواستی منو ضایع کنی

 

مامان سروش بی توجه به سها و سروش من رو به سمت مبل میبره و میگه: بشین عزیزم.. زیاد سرپا نمون که هنوز خیلی ضعیفی

 

-ولی من حالم خوبه

 

مامان سروش میخنده و میگه: کار از محکم کاری عیب نمیکنه

 

من هم میخندم و هیچی نمیگم… مجبورم میکنه بشینمو بوسه ی آرومی به سرم میزنه

 

تازه چشمم به سیاوش میفته که کنار سروش واستاده با خنده بهم نگاه میکنه

 

پدر سروش میاد کنارم میشینه و میگه: دختر من حالش چطوره؟

 

-خوبم پدر

 

————-

 

پدر سروش با شیطنت به زنش اشاره میکنه و میگه: وقتی به اون میگی مامان به من هم باید بگی بابا وگرنه حسودیم میشه وقتی میگی پدر احساس پیری میکنم

 

همه میخندن و من هم با لبخند میگم: هر چی شما بگین بابا

 

سروش: میبینم که جمعتون جمع بود

 

سها با حاضر جابی میگه: خلمون کم بود که اون هم اومد

 

سروش با اخم میگه: سها

 

سها با چشم اشاره ای بهم میکنه و ادامه میده: نترس میدونم گلمون رو هم با خودت آوردی

 

سیاوش گوش سها رو میگیره که جیغ سها در میاد

 

سیاوش: زیاد حرف میزنیا سها خانوم

 

سها: ای داد.. ای فریاد.. ولم کن.. آخ گوشم.. یکی نجاتم بده

 

سروش: یه خورده محکم تر فشار بده دل من هم خنک بشه

 

سیاوش محکمتر گوش سها رو فشار میده که اشک تو چشمش جمع میشه

 

سیاوش: چشم.. چشم.. این هم به افتخار داداش سروش خودم

 

دلم براش میسوزه

 

-گناه داره سیاوش.. ولش کن

 

سها که مشغول جیغ و داد بود میگه: قربون……..

 

سیاوش جلوی دهن سها رو میگیره و گوشش رو ول میکنه

 

با خنده میگه: فقط به خاطر روی گل تو ولش میکنما وگرنه میخواستم حسابش رو برسم

 

همین که حرفش تموم میشه با داد میگه: آخ

 

همه نگران نگاش میکنند

 

مادر سروش: چی شد سیاوش؟

 

سیاوش به سمت سها خیز برمیداره و میگه: حسابتو میرسم

 

سها همونجور که میخنده از دستش فرار میکنه و ادای تف کردن رو میکنه و میگه: اه.. اه.. چه بد مزه بودی.. از بس گوشت تلخی با یه من عسل هم نمیشه خوردت.. دفعه ی بعد ر به موت هم بودم گازت نمیگیرم

 

همه خندمون میگیره

 

سروش سعی میکنه جدی باشه و تک سرفه ای میکنه

 

پدر سروش به سیاوش و سها اشاره میکنه تا آروم بگیرن.. اونا هم بی سر و صدا روی مبل منتظر میشینند

 

سروش: راستش اومدم یه خبری رو بهتون بدم

 

سها: احتیاجی نیست داداش.. خبرات بیات شده هستن

 

بعد به سیاوش اشاره میکنه و میگه: خودمون از قبل میدونیم

 

لبخند رو لب سروش میشینه

 

پدر سروش: سیاوش میگفت قصد ازدواج داری؟

 

سروش: آره بابا

 

پدر سروش: اونوقت میتونم بپرسم با اجازه ی کی؟

 

همه خشکشون میزنه… حس میکنم رنگم پریده

 

سروش با نگرانی میگه: منظورتون چیه بابا؟

 

پدر سروش دستش رو دور گردنم میندازه و بدون توجه به سروش لبخند مهربونی برام میزنه

 

سروش با بی قراری دوباره تکرار میکنه: بابا با شما هستم.. منظورتون از این حرفا چیه؟

 

پدر سروش نگاه خشنی بهش میندازه که من خودم به شخصه اگه به جای سروش بودم فرار رو بر قرار ترجیح میدادم

 

با ترس به سروش نگاه میکنم

 

پدر سروش: منظورم کاملا روشنه

 

سروش با حرص میگه: بابا

 

پدر سروش: من دخترمو از سر راه نیاوردم که تو همینجوری بیای بگی میخوای باهاش ازدواج کنی سروش خان

 

کم کم لبخند رو لبای همه میشینه… تو چشما ی سروش هم برق خوشحالی به راحتی دیده میشه

 

اما پدر سروش با جدیت ادامه میده:ترنم دختر منه آقا سروش پس مثله بچه ی آدم برو خونه ی خودت بعد یه شب با اجازه ی قبلی بیا خواستگاری شاید قبول کنم دخترمو بهت بدم

 

از این همه مهربونی پدر سروش دلم پر از خوشی میشه

 

پدر سروش: تو این مدت هم ترنم پیش ما میمونه

 

سروش مهربون میخنده و میگه: نمیشه مراسم خواستگاری همین امشب باشه

 

پدر سروش: در موردش فکر میکنم و خبرت میکنم

 

سروش با لب و لوچه ی آویزون نگام میکنه… با مهربونی بهش لبخند میزنم

 

پدر سرو که متوجه نگاه مشتاق من میشه میگه: نظر تو چیه دخترم.. از اونجایی که قیافش مثله بدبخت بیچاره ها شده امشب بذاریم بیاد نهایتش اینه که جواب رد بهش میدیم و میفرستیمش بره پی کارش

 

سروش با داد میگه: بابا

 

سها:اگه به سروش باشه مراسم عقد و عروسی هم همین امشب برگزار میکنه

 

همه با این حرف سها میخندن و من با خجالت به زمین خیره میشم ولی سروش با کمال پررویی میگه: اگه این طور بشه که من دیگه هیچ غمی تو دنیا ندارم

 

پدر سروش: دیگه بهت رو میدم پررو نشو.. یالا برو بیرون تا خودم از خونه بیرونت نکردم… بعد از شام با گل و شیرینی بیا ببینم چیکار میتونم برات کنم

 

زیر چشمی نگاهی به سروش میندازم

 

سروش با ذوق و شوق بهم زل میزنه و وقتی متوجه نگاه من میشه چشمکی نثارم میکنه که باعث خنده های ریز سها و سیاوش میشه… سروش هم که قربونش برم بدون خجالت با خواهر و برادرش میخنده

 

پدر سروش با جدیت میگه: نیشتم ببند فکر نکن دارم شوخی میکنم