پارت 15 From hatred to love

amily · 13:26 1400/07/07

سخن همیشگی

این رمان کپی نیست و خودم نوشتم

کپی این داستان=حرام،دزدی

بزن ادامه

(پارت پانزدهم )

-مارینت...میخوای با داد بگو...گریه کن...جیغ بکش...منو بزن...خودت و بزن ولی قبول کن دوسش داری...تو اون دوسش داری...چرا نمیخوای قبول کنی

با چشمای که توش پر از اشک بود پشت به الیا کردم:نمیتونم...نمیتونم(نقطعه ها علامت گریه )

الیا:چرا نتونی؟یالا،یالا بگو

مارینت حس کرد نفسش بالا نمیاد

به سمت پنجره رفت 

در و باز کرد

نفس عمیقی کشید

و وارد شش هاش کرد

برگشت سمت الیا

در و بست

به در باز تکیه داد:من...من...من ادرینو دوست دارم..(از این جا به بعد گریه س )ولی...اون منو نمیخواد...اون هنوزم زن قبلیش دوس داره...منم...منم فقط واسه...بدنیا اوردن بچه میخواد...همین

الیا سر جاش خشکش زده

بود بدون پلک زدن اشکاش میریخت

به سمتم و اومدم و محکم بغلم کرد

سرم و روی سینش گذاشتم

الیا با من گریه میکرد

اخ که چقدر من این بغل الیا رو دوست دارم

پر از ارامش

ارامشی مثله بغل ادرین نه 

ولی بغلش

به عنوانه اینکه یک دوستی 

مثل یک خواهر

کسی که نداشتم و ندارم

*********

الیا:مارینت این بهترین راهه

امروز تولده ادرینه تو میتونی امشب یک جشن تولد واسش بگیری و بهش بگی عاشقشی

-برام سخته الیا

الیا:میدونم ولی چاره ای نیست

-باشه

*********

همه چیز اماده بود 

هر چی دوست ادرین بود دعوت کردم

مامان و باباهم که رفته بودن مسافرت

خوش به حالشون

با این سنشون هنوزم عاشق همن

هر سال میرن ماه عسل😂

به یاد قدیماشون

رفتم حموم

بیرون اومدم

لباسی که خریده بودم و برداشتم

یک لباس دامنی بلند ابی روشن(پف پفی نیس)

موهامم باز گذاشتم و رفتم پایین(چیه؟داستانه ها...توقع ندارین که بگه چادر به سر کردم😐)

مهمونا منتظر بودن

کنار الیا نشستم

ساعت ها گذشت همه ی مهمونا رفتن

الیا هم رفت

ساعت یک بود ولی ادرین نیومده بود

دلم عجیب شور میزد

انقدری که لباسم و عوض نکردم

هی توی خونه قدم میزدم

با روشنایی نوری رو پنجره و صدای لاستیکه ماشین به سمت پنجره رفتم خودش بود

با اینکه مراسم و بهم ریخته بود با دیر اومدنش ولی

خب جای شکرشه که اومده

با خشم در و باز کرد که محکم در خورد به دیوار

با ترس نگاش کردم

اومد تو

برگه هایی که تو دستش بود رو پرت کرد جلوم:اینا چین؟هان؟مگه بهت نگفتم تا با منی حق نداری با کسی باشی؟د حرف بزن

خواستم حرف بزنم

که محکم زد تو صورتم و افتادم روی زمین

از کاری کرده بود کلافه دستی تو موهاش کشید و رفت طبقه ی بالا

لبم پاره شده بود و همینجوری خون میومد

کاغذا رو جمع کردم

بازشون کردم

عکس از دستم افتاد

اشک از چشام میومد

نه

غیر ممکنه

این دیگه کار من نیست

********

پایان

خداحافظ❤