💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۷۱

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/26 09:01 · خواندن 6 دقیقه

🧡💛

نمیدونم توی اون روز توی اون لحظه توی اون کافی شاپ قیافم چی شکلی شده بود که حتی سیاوش هم با ترس نگام میکرد

 

هنوز نگرانی صداش تو گوشم هست… صداش تو گوشم میپیچه: ترنم حالت خوبه؟

 

ولی اون لحظه من هیچی حالیم نبود… اصلا هیچی برام مهم نبود… نگاهی به تاریخ ارسال ایمیلا میندازم اولین ایمیل دقیقا برای یه هفته ی پیش بود…. اون موقع من اصلا برای سیاوش ایمیلی نفرستاده بودم… آخرین ایمیل ارسالی هم برای دیروز بود… بی توجه به حرف سیاوش اولین ایمیل رو باز کردم… چشمام به نوشته ها بود ولی هیچی ازشون نمیفهمیدم… شاید هم میفهمیدم ولی حالیم نمیشد..

 

💔سفر به دیار عشق💔

. نوشته ها دقیقا شبیه نوشته های خودم بود… همون لحن.. همون بیان… باورم نمیشد… بازی کثیفی بود… فقط در این حد میدونستم هر کی که داره با من این کارو میکنه خیلی خیلی بهم نزدیکه… ولی نمیدونستم کیه؟ واقعا نمیدونستم

 

دومین ایمیل رو باز میکنم تکرار همون حرفاسومین ایمیل خیلی وقیحانه تر از اولی و دومی

 

چهارمی رو که دیگه داشتم با هق هق و صدای لرزون بلند بلند میخوندم

 

همینجور میخوندمو اشک میریختم… همینجور میخوندمو با هق هق میگفتم اینا کار من نیست… همینجور میخوندم با بدبختی گریه و زاری میکردم

 

سیاوش مدام سعی میکرد آرومم کنه اما موفق نمیشد…. هر کاری میکرد نمیتونست ساکتم کنه میخواست گوشی رو به زور ازم بگیره ولی من بهش نمیدادمو دونه دونه ایمیلا رو باز میکردم… و همونجور که میخوندمو با ناباوری سرمو تکون میدادمو از خودم میپرسیدم خدایا این کیه که داره زندگیم رو به بازی میگیره…

 

با صدای دکتر به خودم میام

 

دکتر: ترنم تو رو خدا آروم باش

 

💔سفر به دیار عشق💔

با صدای بلند میزنم زیر گریه و میگم: آخه چه جوری؟… چه جوری میتونم آروم باشم؟… چه جوری میتونم در کمال خونسردی به زندگیم ادامه بدمو بگم هیچی نشده؟… بعد از اون همه اتفاق بعد از اون همه ماجرا بعد از اون همه سختی اگه بخوام هم چیزی از یادم نمیره… وقتی به اون روزا فکر میکنم بدبختی رو با تک تک سلولام احساس میکنم…یادآوری لحظه لحظه ی گذشته داغونم میکنه و در عین حال فراموش کردنه اون روزها از جز محالاته… هر وقت به اون روزها فکر میکنم همه چیز جلوی چشمام زنده میشه… شاید باورتون نشه ولی من واقعا همه ی اون روزها رو جلوی چشمام میبینم چه تو خواب چه تو بیداری…. همه ی اون حرفا تو ذهنم تکرار میشن و من رو تا مرز جنون هم پیش میبرن… دوست دارم همه چیز رو فراموش کنم… دوست که هیچی آرزومه… آرزومه همه چیز رو فراموش کنم و به آینده فکر کنم… به آینده ای که ذره ای محبت توش باشه ولی چنین چیزی امکان پذیر نیست… واقعا امکان پذر نیست

 

دکتر: با فراموش کردن چیزی درست نمیشه… هر چند هنوز چیز زیادی رو برام تعریف نکردی ولی معلومه روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی … باید سعی کنی باهاشون کنار بیای و آیندت رو با آرامش خاطر بسازی… با غصه خوردن برای روزهای از دست رفته چیزی درست نمیشه

 

-وقتی هنوز دارم روزهای سختی رو میگذرونم… وقتی هنوز هیچی درست نشده…. وقتی هنوز بعد از ۴ سال حتی یه نفر از خونواده ام باورم نکرده… وقتی هنوز بیگناهیم ثابت نشده… وقتی هنوز عشقم من رو مقصر همه ی اتفاقای پیش اومده میدونه…. وقتی عشقم داره جلوی چشمای من ازدواج میکنه و من تماشاگر این بازیه بی رحمانه هستم… چه جوری آروم باشم… آقای دکتر شما بگید چه جوری میتونم با آرامش زندگی کنم؟… چه جوری با گذشته کنار بیام… من همین الان هم دارم روزای سختی رو پشت سر میذارم… من با امروز و فردام هم به سختی کنار میام چه برسه به گذشته که مسبب تمام بدبختیهای حال و آیندمه … اون گذشته ی لعنتی یه نقطه ی سیاهه… یه نقطه ی سیاه که تمام زندگیه من رو تحت شعاع قرار داده… یه نفطه ی سیاه که واسه همیشه تو زندگیم موندگاره… اون گذشته ی به ظاهر سیاهی که دیگران ازش حرف میزنند و به جز آبروریزی چیزیازش نمیدونند مثله یه بختک به زندگیم چسبیده و دست بردار نیست… آره آقای دکتر حرف سر حرف سر کنار اومدن من نیست حرف سر اینه که تا دنیا دنیاست وضع من همینه… امروز من، فردای من، آینده ی من همه و همه با گذشته ام خراب میشنو من هیچ کاری نمیتونم کنم…

 

چشمم به دکتر میفته… ترحم توی چشماش موج میزنه… این ترحم رو دوست ندارم

 

آهی میکشم… به میز خیره میشمو زمزمه وار ادامه میدم: همه ی این سالها امیدوارم بودم… تمام این چهار سال ته دلم یه کورسوی امیدی بود… که شاید همه چی درست بشه… که شاید یکی باورم کنه… که شاید همه ی سختیها تموم بشه… در عین ناامیدی امید داشتم که شاید بیگناهیم ثابت بشهدکتر با ناراحتی بهم زل میزنه و میگه: دوست دارم دلداریت بدم… آرومت کنم… اما وقتی حرفاتو میشنوم خودم هم کم میارم… فقط میتونم بگم خیلی سخته… میدونم که خیلی سخته

 

اشکام رو به زحمت پاک میکنمو با بغض میگم: نه دکتر… نمیدونید … نمیدونید چقدر سخته… به خدا نمیدونید بعضی مواقع هر دم و بازدم برای من به سختی جا به جا کردن کوهیه که وسعتش به اندازه ی بی نهایته… نمیدونید دکتر… نمیدونید که زندگی چه جوری داره من رو به بازی میگیره… هر چند تفصیر شما نیست وقتی خود من از خیلی چیزا بی خبرم شما چه جوری باید درد من رو احساس کنید… وقتی داستان زندگیه من برای خودم گنگه شما چه جوری میتونید غصه های من رو لمس کنید… اینایی که امروز براتون گفتم فقط یه قسمت کوچیک از بین اون همه اتفاقه…

 

دکتر: یعنی تا به امروز نفهمیدی کی از ایمیلت سواستفاده کرد؟

 

با پوزخند میگم: ایمیل که خوبه از یه چیزایی سواستفاده شد که من هنوز هم توشون موندم

 

دکتر با کنجکاوی میگه: مگه بدتر از این هم هست؟

 

-دلتون خوشه ها دکتر… اینایی که براتون گفتم فقط یه مقدمه ی کوچیکی برای شروع مشکلاتم بود… وگرنه با یه ایمیل که نمیشد یه زندگی رو نابود کرد… فقط تعجب من از یه چیزه من هیچوقت در حق کسی بد نکردم… هیچوقت… پس کی بود که حاضر شد با زندگی من چنین بازی ای کنه

 

دکتر متفکر میگه: باید ادامه ی ماجرا رو بشنوم تا بتونم نظر بدم

 

نگاهم به ساعت میفته… ساعت سه و ربعه…

 

یاد قرارم با مهربان میفتم… بدجور دیرم شد تا بخوام به اون آدرسی که مهربان بهم داده برسم کلی راهه…

 

با شرمندگی میگم: ببخشید آقای دکتر ولی من خیلی دیرم شده… مجبورم برم… با یکی از دوستام قرار دارم… فکر کنم بهتر باشه تعریف بقیه ماجرا رو برای یه روز دیگه موکول کنم

 

دکتر لبخندی میزنه و میگه: اینقدر با اسم جمع صدام نکن… همون اول هم بهت گفتم من با همه مریضام

 

💔سفر به دیار عشق💔

دوستم…

 

لبخندی میزنمو میگم: سعی میکنم ولی قول نمیدم

 

دکتر: همین هم خوبه…مریضای زیادی داشتم ولی هیچوقت آدمی مثله تو ندیدم… حالا که فکر میکنم میبینم خیلی مقاوم بودی که تونستی این همه سال دووم بیاری… هر چند چیز زیادی نمیدونم اما معلومه زندگیه پر فراز و نشیبی رو پشت سر گذاشتی