سلم انم رمان جدید اگر کشنگ نیس بگید ادامه نتم

ژانر:غمگین،عاشقانه

بعددد خلاصه هم نمخواد

این رمان کپی کنین یا اسمشو به خدای احد و واحد حلالش نمیکنم چون پدرم دراوردن دوستام تا اینو نوشتم

بلههه اینم درست فهمیدید

سوگلی یعنی پسر زا😂

پسر زای ارباب😂✌

بزن ادامهههههه😂

(پارت یک )

-چی...نه...اون کمه کم از من پونزده سال بزرگتره

مامان:نخیر سیزده سال بزرگتره

از بدبختیم گریم گرفت:چطور دلتون میاد منو به یک مردی بدین که ازم سیزده سال بزرگتره!اون 30 سالشه من همش هفده سالمه

بابا محکم زد تو صورتم که طرفی که زد سوخت

بابا:صدات و ببر...تو اگه ازدواج کنی کل روستا خوشبخت میشن...اخه دختر احمق چرا نمیفهمی پسره خانزادست خودش اربابه...خود خان اومده دنبالت واسه خواستگاری اخه چرا نمیفهمی...تو ازدواج کنی اونا از هر لحاظ تامینمون میکنن

هق زدم:ولی من دوسش ندارم....

دوباره دستش توی صورتم فرود ولی این دفعه شدت بیشتر بود و باعث شد پرت بشم روی زمین روزگار با من بود

خیلی بد

بلند شدم و با گریه به سمت حیاط رفتم

قدم میزدم و گریه میکردم

از بچگی بابا و مامان ازم متنفر بودن و دوستم نداشت

برعکس من به مرینا خیلی اهمیت میدادن و دوسش داشتن با ازنکه زیر خواب همه میشد ولی من که همش سربه زیر بودم و دوست نداشتن و هنوزم نمیدونم چرا

اصلا نمیدونم چرا خان بین این همه دختر منو واسه ی پسرش بخواد

ولی این نامردیه

ارباب ازمن خیلی بزرگتره

تو عمرم یکبارم ندیدمش ولی همه میگن خیلی پر جذبه و ترسناکه

حتی اسمشم من نمیدونم

خیلی بدبختم خیلی

از زمانی که یادم میاد کارای خونه رو من باید انجام میدادم

مامانم دست به هیچی نمیزد به مریناهم گیر نمیداد

انگار من سر راهی بودم

تنها کسی که دوسم داشت پسر عموم لوکا بود(😂اینو یادتون باشه با لوکا کارهاااا داریم😂😂 )

ماهی پیش رفت سربازی

من قرار شد منتظرش بمونم هر چند که دوسش نداشتم ولی بهتر از این ادما بود

که حالا اونم کنسل شد

اااخ که چقدر من بدبختم 

چقدر تنهاام

هیچ وقت فکرشم نمیکردم سرنوشتم بجایی برسه که مجوور شم زن کسی بشم که کلی زن داره سیزده سال ازم بزرگتره دوسم نداره و اخلاق هم که شکر خدا نداره!!

*********

پایان

کم نوشتم که اگه خوشتون نیومده ادامه ندم

فعلا بای