💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۷۴

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/26 09:18 · خواندن 7 دقیقه

💙💛

چهار و نیم بیام؟

 

منشی نگاهی به دکتر میندازه که دکتر سری به نشونه ی مسئله ای نیست تکون میده… منشی هم توی سررسید رو به روش چیزی مینویسه و میگه: پس فردا راس ساعت ۴ اینجا باشین

 

با لبخند میگم: حتما و ممنونم بابت همه چیز

 

منشی زمزمه وار میگه: خواهش میکنم

 

یه خداحافظی زیر لبی به منشی میگم که منشی سری تکون میده و مشغول جمع کردن وسایلاش میشه

 

برای دکتر هم دستی به نشونه ی خداحافظی تکون میدمو میگم: با اجازه

 

دکتر با تحکم میگه: یه لحظه صبر کن… باهات کار دارم

 

بعد بدون اینکه به من اجازه ی صحبت کردن بده خطاب به منشی میگه: فردا صبح یه خورده دیر میام حواست به همه چیز باشه

 

منشی: چشم آقای دکتر

 

دکتر سری تکون میده و خطاب به من میگه: بریم

 

با تموم شدن حرفش بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه به سمت آسانسور حرکت میکنه …چیزی نمیگم پشت سرش آروم آروم راه میرم… دکتر متفکر به آسانسور میرسه و من هم با چند تا قدم بلند خودم رو بهش میرسونم… دکمه ی آسانسور رو میزنه ومنتظر میشه… با جدیت خاصی به طرف من برمیگرده وخطاب به من میگه:یادم رفته بود در مورد قرصایی که مصرف میکنی باهات حرف بزنم

 

منتظر نگاش میکنمو چیزی نمیگم

 

وقتی سکوتمو میبینه میگه: همیشگیه؟

 

با تعجب میگم: چی؟

 

دکتر با جدیت میگه: همیشه با آرامبخش میخوابی؟

 

-همیشه که نه ولی بیشتر شبا…………

 

میپره وسط حرفمو با تحکم میگه: از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمیکنی

 

-اما….

 

آسانسور میاد و دکتر با سر بهم اشاره میکنه که داخل آسانسور بشم

 

سری تکون میدمو وارد میشم خودش هم داخل میشه و دکمه ی همکف رو میزنه

 

دکتر: حالا بگو

 

نگاهی متعجبی بهش میندازمو میگم: چی بگم؟

 

دکتر: اون حرفی رو که داشتی میزدی

 

-آها… داشتم میگفتم من بدون اون قرصا نمیتونم بخوابم

 

دکتر: مگه با اون قرصا میتونی راحت بخوابی؟

 

آسانسور وایمیسته و اول من و بعد دکتر از آسانسور خارج میشیم

 

جوابی واسه ی حرفش ندارم… میدونم درست میگه… بعد از اتفاقی که توی پارک افتاد اون قرصا هم دیگه آرومم نمیکنند… هر چند قبل از اون هم تاثیر چندانی نداشتن فقط بهشون عادت کرده بودم… به قول دکتر یه عادت بد… یه جورایی حس میکنم معتاد اون قرصا شدم

 

دکتر: جوابمو ندادی

 

با ناراحتی میگم: حق با شماست

 

دکتر: خوبه… فکر میکردم الان باید یک ساعت نصیحتت کنم تا راضی بشی دیگه مصرفشون نکنی

 

-حس میکنم بهشون عادت کردم

 

دکتر لبخندی میزنه و میخواد چیزی بگه که میپرم وسط حرفشو میگم: خودم میدونم باید عادتهای خوب رو جایگزین عادتهای بد بکنم

 

میخنده و میگه: خوشم میاد که درست رو زود یاد میگیری

 

شونه ای بالا میندازمو میگم: حالا بهم بگید چه کاری رو جایگزین این عادت بد کنم؟

 

با مهربونی میگه: اول از همه باید فکرت رو آزاد کنی

 

-چه جوری؟

 

دکتر: برای اینکه کمتر به گذشته فکر کنی و فکرت آزاد بشه بهتره خودت رو سرگرم کنی… سرگرم کارایی که بهشون علاقه داری

 

یه خورده فکر میکنه و میگه: مثلا من با خوندن کتابهای روانشناسی موقعیت مکانی و زمانی که در اون هستم رو به کل فراموش میکنم

 

زمزمه وار میگم: بچه خرون… بعد از تموم شدن درسش هم دست بردار نیست

 

با صدای بلند میخنده و میگه: دارم میشنوما

 

با تعجب نگاش میکنم که شونه ای بالا میندازه… شرمزده نگامو ازش میگیرم که میگه: خوبیه گوشای تیز همینه دیگه

 

چیزی نمیگم حس میکنم صورتم از خجالت سرخ شده

 

خندشو قورت میده و سعی میکنه حرف رو عوض کنه با صدایی که ته مایه هایی از خنده توشه میگه: تو به چه کارایی علاقه داری؟

 

با ناراحتی میگم: شرمن………

 

میپره وسط حرفمو میگه: فراموشش کن… نگفتی به چه کارایی علاقه داری؟

 

خجالت زده میگم: خوندن شعر و رمان رو به هر چیزی ترجیح میدم… البته با حرف زدن با دوست صمیمیم هم نیمی از غصه هام رو از یاد میبرمدکتر: این که خیلی خوبه…. این دوستت کجاست؟

 

با ناراحتی میگم: چند سال کانادا زندگی میکنه… البته باهاش در تماس هستم

 

دکتر: دوست صمیمی دیگه ای نداری؟

 

-به جز ماندانا با کس دیگه ای صمیمی نیستم… البته یه دوست دیگه هم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودم ولی اون هم مثله بقیه باورم نکردو دوستیمون رو بهم زد…

 

دکتر: یعنی هیچکس دیگه ای رو نداری؟

 

-داشتن که دارم ولی باهاشون صمیمی نیستم یه جورایی بود و نبود من براشون مهم نداره

 

دکتر: اینو یادت باشه یه پدر و مادر همیشه پدر و مادر باقی میمونند… ممکنه باهات بد رفتار کنند ولی ته دلشون همیشه دوستت دارند…

 

میپرم وسط حرفشو میگم: من هم همینطور فکر میکردم ولی بعد از سالها فهمیدم بعضی مواقع یه پدر و مادر هم از بچه شون میگذرن… به خاطر خودشون… به خاطر آبروشون… به خاطر خودخواهیشون… از دختری که همه ی چشم و امیدش به اوناست میگذرن… از بچه ای که به جز

 

💔سفر به دیار عشق💔

اونا هیچکس رو نداره دل میکنند تا دنیای خودشون تاه نشه

 

دکتر: اما…….

 

با جدیت میگم: دکتر شما هنوز از خیلی چیزا خبر ندارین پس خواهش میکنم زود قضاوت نکنید

 

————-

 

دستاشو به علامت تسلیم بالا میاره و میگه: باشه بابا… من تسلیمم… بچه که زدن نداره

 

میخندمو هیچی نمیگم

 

دکتر: پس از این به بعد اگه خوابت نبرد یه رمان رو باز کن و شروع به خوندنش کن… سعی کن رمانهای تکراری و غمگین نخونی…

 

با تعجب میگم: دلیل غمگین نبودن رمانها رو میفهمم اما چرا میگین تکراری نخونم؟

 

با لبخند میگه: اگه رمانت تکراری باشه اونجور که باید غرقش نمیشی ولی اگه رمانت جدید باشه هر لحظه بیشتر تو بحر داستان میری و از اطراف غافل میشی… دوست داری زودتر بفهمی آخرش چی میشه… حس میکنم اینجوری برات بهتره

 

متفکر میگم:چقدر جالب… واقعا هم همینطوره…تا الان بهش فکر نکرده بودم

 

از ساختمون خارج میشیم… نگاهی به آسمون میندازم… بارون بند اومده ولی هوا هنوز ابریه

 

دکتر میخنده و میگه: از تجربیات خودمه… قبلنا خیلی رمان میخوندم

 

با تعجب نگاش میکنمو میگم: نــــه

 

شونه ای بالا میندازه و میگه: گفتم قبلنا… اونجوری نگام نکن میترسم

 

لبخندی میزنمو میگم: به هر حال ممنونم… امروز خیلی کمکم کردین

 

دکتر: وظیفم بود

 

-به نظر من که لطف بود

 

بعد بدون اینکه بهش اجازه هرگونه تعارفی رو بدم میگم: پس از امشب همه ی سعیم رو میکنم که قرص نخورم

 

دکتر: آفرین خانم خانما… درستش هم همینه

 

بعد از این حرفش با دست اشاره ای به ماشینش میکنه و میگه: سوار شو تا یه مسیری میرسونمت

 

میخندمو میگم: مسیر من به شما نمیخوره

 

با شیطنت میگه: سوار شو خودم یه کاری میکنم بخوره

 

لبخندی میزنمو میگم: آقای دکتر شما و این همه شیطنت محاله؟

 

یه اخم تصنعی تحویل من میده و میگه: مگه دکترا دل ندارن

 

-چی بگم والله… من که دکتر نیستم تا خبر داشته باشم

 

میخنده و میگه: خارج از شوخی سوار شو تا یه مسیری میرسونمت

 

-مرسی آقای دکتر… خودم میرم