💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۷۵
💙💛
با لبخند سری تکون میده و زمزمه وار میگه: هر جور که راحتی… فقط توصیه هامو فراموش نکن
-چشم… اینبار دیگه واقعا خداحافظ
دکتر: خداحافظ
دستی برای دکتر تکون میدمو خلاف جهت مسیری که دکتر حرکت میکنه راه میفتم… همونجور که با عجله به سمت ایستگاه میرم نگاهی به ساعت میندازم… ساعت ۴:۱۰ هستو من هنوز سوار اتوبوس هم نشدم… ده دقیقه ای طول میکشه تا به ایستگاه برسم… چند دقیقه ای هم منتظر اتوبوس میشم و توی اون چند دقیقه سعی میکنم به چیزای خوب فکر کنم… به هر چیزی به غیر از گذشته ی تلخم… خدا رو شکر اتوبوس زود میرسه و سوار اتوبوس میشم و بلیط رو به کمک راننده میدم… روی یکی از صندلی های خالی میشینمو به بیرون نگاه میکنم…امروز روز خیلی خوبی بود… الان که فکر میکنم میبینم توی این چند روز اتفاقای خوب زیادی برام افتاده… آشنایی با مهربان… آشنایی با دکتر… برگشت ماندانا…. میخوام از دید خوب به اتفاقات و ماجراهای اخیر نگاه کنم درسته فردا میخوام به شرکت مهرآسا برم ولی اگه از دید مثبت بهش نگاه کنم میبینم سابقه ی کار خوبی رو برام به همراه داره… درسته مونا مادر واقعیم نیست ولی حالا ته دلم این امید رو دارم که مادر واقعیم ممکنه دوستم داشته باشه و قبولم کنه… درسته تحمل اتفاقات دیشب خیلی سخت بود اما باعث شد یه جرقه ای تو ذهنم زده بشه تا به زندگیم یه سر و سامونی بدم… آره میخوام از این به بعد به همه ی اتفاقات با دید مثبت نگاه کنم… فقط خودم میتونم مسیر زندگیم رو عوض کنم… با تلقین که نمیشه که نمیتونم که همه چی بده فقط و فقط روحیه ام ضعیف میشه…با صدای راننده ی اتوبوس به خودم میام… نگاهی به اطراف میندازم… از اتوبوس پیاده میشمو به ایستگاه بعدی میرم… بعد از چند بار سوار و پیاده شدن اتوبوس بالاخره به خیابون مورد نظر میرسم… آدرس رو از کیفم در میارمو نگاهی بهش میندازم… پرسون پرسون محله ی مورد نظر رو پیدا میکنم… یه محله ی قدیمیه که توش فقر و گرسنگی بیداد میکنه… با این که تجل زیادی در لباسام دیده نمیشه ولی به راحتی میشه فهمید که اهل این محل نیستم… تفاوتها رو میشه از رفتار و کردارم دید… ایکاش امروز مثله روزای قبل لباس میپوشیدم از نگاه های خیره ی پسرای هیز، از پچ پچ زنای محله، از تعجب بچه های کوچیک خوشم نمیاد… دوست ندارم این همه متفاوت دیده بشم… من با همه ی مشکلات مالی خودم باز هم توی این محله زیادی شیک به نظر میرسم… آدرس سرراست نیست… ترجیح میدم از یه نفر بپرسم… نگاهی به دور و بر میندازم… چشمم به یه بقالی میفته… لبخندی رو لبم میشینه… به سمت بقالی میرمو به پیرمردی که داخل بقالی هست میگم: سلام حاج آقانگاهی به من میندازه و اخماش تو هم میره با همون اخمش میگه: سلام… چی میخوای؟
نمیدونم چرا همه
💔سفر به دیار عشق💔
چیز این محله عجیب به نظر میرسه
با تعجب میگم: چیز خاصی نمیخوام فقط میخواستم در مورد یه آدرس ازتون سوال بپرسم
با تموم شدن حرفم کاغذ رو بالا میارمو بهش نشون میدم… با جدیت کاغذ رو از دستم میگیره و نگاهی بهش میندازه…
یه خورده اخماش باز میشه و میگه: از فامیلای زهرایی؟
با گنگی میپرسم: زهرا کیه؟
پیرمرد: میخوای بری خونه زهرا بعد نمیدونی زهرا کیه؟
تازه یاد اون روزی میفتم که با مهربان تماس گرفته بودم و مهربان صابخونه ی خودش رو زهراخانم خطاب کرده بود
لبخندی رو لبام میشینه و با ذوق میگم: چرا چرا یادم اومد… میدونم زهرا خانم کیه… درسته من میخوام به خونه ی زهرا خانم برم…با مستاجرش کار دارم
با اخمایی درهم کاغذ رو به طرفم پرت میکنه و با لحنی سرد میگه: ته کوچه یه در سفید رنگه همون خونست… حالا هم زودتر برو بیرون… به سلامتمتعجب از برخوردش زیر لب تشکری میکنمو از مغازه خارج میشم
———–
به سمت کوچه ای که پیرمرد اشاره کرد میرم… از همون اول کوچه خونه ی مورد نظر رو میبینم… سرعتم رو بیشتر میکنمو با قدمهای بلند خودم رو به ته کوچه میرسونم… دستم به سمت زنگ خونه میره… دو بار زنگ میزنمو منتظر میشم… صدای قدمهایی رو میشنوم و بالاخره بعد از چند ثانیه در باز میشه و دختربچه ی بانمکی جلوی در ظاهر میشه
با لحن بامزه ای میگه: کاری داشتین خانم؟
-سلام گلم
دختر بچه: سلام
با لبخند میگم: با مهربان جان کار داشتم
صدای آشنایی زنی رو میشنوم که میگه: فرشته کیه؟
احتمال میدم باید صابخونه مهربان باشه… همون زهرا خانمی که پشت تلفن صداش رو شنیدم و بقال محله هم ازش حرف میزد
فرشته با داد میگه: نمیدونم مامان… با مهربان کار داره
صدای قدمهای کسی رو میشنوم و بعد از مدتی یه زن تپل و اخمالو جلوی در ظاهر میشه و با اخم به دختر بچه ای که اسمش فرشته هست میگه: برو داخل
فرشته با ترس سری تکون میره و به داخل خونه میره زن با همون اخمای در هم میگه: چی کار داری؟
سعی میکنم خونسردیم رو حفظ کنم… با لحن ملایمی میگم: سلام
با بی حوصلگی میگه: میگم با کی کار داری؟
با لبخند میگم: با مهربان
با اخمایی در هم نگاش رو از من میگیره و به من پشت میکنه… همونجور که داخل خونه میره زیر لب غرغر میکنه و میگه: اینجا رو با کتروانسرا اشتباه گرفتن
مردد جلوی در واستادم نمیدونم باید داخل برم یا نه… بعد از چند دقیقه بالاخره چند ضربه به در میزنمو وارد خونه میشم… چند تا زن رو وسط حیاط میبینم که لب حوض نشستنو دارن ظرف میشورن… زمزمه وار سلام میکنم که همگی سرم برام تکون میدن… خبری از زهرا خانم نیست… یکی از زنا میپرسه: آهای دختر… با کی کار داری؟میخوام دهنمو باز کنمو چیزی بگم که زهرا خانم همراه مهربان از زیرزمون خونه خارج میشن… مهربان با دیدن من لبخندی میزنه ولی زهرا خانم وقتی نگاهش به من میفته با اخم میگه: مهمونات هم مثل خودت پررو هستن… نگاه مهربان پر از شرمندگی میشه
لبخندی میزنمو برای اینکه مهربان معذب نباشه میگم: شرمنده که بی اجازه اومدم راستش در رو باز گذاشته بودین نمیدونستم باید بیام داخل یا نه؟
با اخم نگاشو از من میگیره و هیچی نمیگه
مهربان با مهربونی همیشگیش به طرفم میادو بغلم میکنه… کنار گوشم به آرومی میگه: به خدا شرمندتم
من هم به همون آرومی جوابش رو میدم و میگم: این حرفا چیه درکت میکنم
مهربان که انگار خیالش از بابت برخورد زهرا خانم با من راحت شده با صدای بلندتری میگه: خیلی گلی ترنم… بیا بریم توی اتاقم
سری تکون میدمو میگم: بریم
مهربان جلوتر از من راه میفته… من هم یه با اجازه ی کلی میگمو از جلوی چشمای متعجب دیگران رد میشم و پشت سر مهربان حرکت میکنم…به سمت چند تا پله که به زیرزمین منتهی میشه میریم… به آرومی از پله ها پایین میرم… مهران که جلوتر از من واستاده در رو برام باز میکنه و با لبخند میگه: اینم از زیرزمینی که اسم خونه رو روش گذاشتم
با لبخنددستم رو روی شونه هاش میذارمو میگم: همین هم غنیمته… بعضیا همین رو هم ندارن
سری به نشونه ی موافقت تکون میده و میگه: حق با تو
با همدیگه داخل زیرزمین میشیم… یه زیرزمین کوچیک و نمور که چیز چندانی توش پیدا نمیشه… به جز یه فرش ماشینی شش متری… دوتا پشتی رنگ و رو رفته…. یه گاز دو شعله ی معمولی… چند تا تیکه ظرف… یه دونه رادیوی درب و داغون… یه کمده چوبی و یه آینه ی شکسته و یه یخچال قراضه… کلا همه چیز زیادی کهنه و درب و داغونه… یه دست رختخواب کهنه گوسه ی اتاق افتاده…
مهربان: بشین… هنوز نهار نخوردم… ساعت چهار منتظرت بودم
نگاهمو از اتاق میگیرمو با شرمندگی میگم: شرمنده ام به خدا… یه خورده کارم طول کشید نشد زودتر بیام
مهربان: دشمنت شرمنده… نهار که نخوردی؟
-لبخندی میزنمو میگم: نه هنوز
💔سفر به دیار عشق💔
مهربان: چه خوب… یه خورده دیگه صبر کنی غذام آماده میشه.
گوشه ی زیر زمین میشینمو به یکی از پشتی ها تکیه میدمو میگم: مهربان تو هم بشین… خودت رو خسته نکن
مهربان: به سمت قوری میره و میگه: بذار اول برات یه چایی بریزم
-مهربان اینجوری معذب میشم… بیا بشین دو کلمه با هم حرف بزنیم
مهربان دو تا فنجان چایی خوشرنگ میریزه و اونا رو با قندون توی سینی میذاره و به طرف من میاد… سینی رو روی زمین میذاره و میگه: بردار… نترس نمک گیر نمیشی