💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۷۶

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/27 04:39 · خواندن 8 دقیقه

اینم پارت بعد 💞

میخندمو میگم: دیوونه

 

اون هم میخنده و جلوم میشینه… یه قند تو دهنش میذاره و یه فنجان رو برمیداره

 

همونجور که چاییش رو آروم آروم میخوره میگه: چه خبرا؟؟

 

-خبر سلامتی… تو چیکار میکنی؟…

 

مهربان: هیچی… میرم شرکتو برمیگردم… خدا رو شکر همه جا امن و امانه… چاییت رو بخور

 

سری تکون میدمو چاییم رو برمیدارم… یه قند هم از قندون برمیدارمو تو دهنم میذارم… همونجور که چاییم رو میخورم با خجالت میگم: مهربان یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟

 

مهربان: این حرفا چیه ترنم سوالت رو بپرس

 

با خجالت میگم: چرا صابخونه ات این جوریه؟

 

لبخند تلخی میزنه و میگه: یادته دیروز بهت چی گفتم؟

 

نگاه متعجبی بهش میندازم که با لحن غمگینی میگه: در مورد زندگی سخت زنان مطلقه رو میگم

 

سرمو به نشونه مثبت تکون میدم و میگم: اره یادمه

 

مهربان: دلیل رفتار بد صابخونه و همسایه ها هم همینه

 

-آخه تو که کاری به ار هیچکدومشون نداری؟

 

مهربان آهی میکشه و میگه: ای رو تو میگی این رو تومیدونی این رو تو درک میکنی… اینا که این حرفا سرشون نمیشه ولی بعضی موثع بهشون حق میدم

 

با تعجب میگم: چرا؟

 

مهربان:به خاطر رفتارایی که از بعضی از مردا دیدم…. شاید من هم اگه جای این زنا بودم همین رفتار رو از خودم نشون میدادم… یادته دیروز بهت گفتم در به در دنبال یه سرپناه میگشتم که با یه پیرمرد رو به رو شدم

 

-آره… ولی نگفتی چه جوری رو به رو شدی؟

 

مهربان سری تکون میده و میگه: یادمه اون روزا بدجور منت این و اون رو میکشیدم ولی دستم به جایی بند نبود… زندگی یه زن مطلقه در حالت عادیش هم سخته دیگه چه برسه به اینکه دستش خالی باشه و پدرش هم قبولش نکرده باشه… چند روزی خونه ی خالم بودم ولی اون هم با زبون بی زبون میگفت زودتر گورتو گم کن… هر روز بهم سرکوفت میزد هر روز بهم توهین میکرد… پسراش با اینکه پسرخاله هام بودن ولی نگاهشون به من تغییر کرده بود… اصلا باورم نمیشد به خاطر مطلقه بودن اینقدر خار و ذلیلم کنند… من همون مهربان بودم… همون مهربان گذشته ولی آدمای اطراف من دیگه اون آدمای قبلی نبودن… انگار با طلاق من این آدما هم از پوسته ی قبلیشون در اومده بودنو به یه آدم دیگع ای تبدیل شده بودن…. یه جورایی انگار واسه ی همه اضافی بودم… تا اینکه یه روز با پیرمردی به نام غلامعلی آشنا شدم… همونجور که قبلا بهت گفتم یه روز یه بنگاهی من رو به یکی از محله های پایین شهر برد تا یه اتاق رو بهم نشون بده… قیمت اتاق خیلی مناسب بود ولی وقتی صابخونه از وضعیت من باخبر میشه طبق معمول مثله بقیه صابخونه ها قبول نکرد… از قضا غلامعلی که همسایه ی اون زن بود صحبتهای من رو شنیدو از مشکلم باخبر شد… من مثله بقیه روزا از خونه ی اون زن با ناامیدی بیرون اومده بودمو داشتم پشت سر بنگاهیه به منطقه ی خودم برمیگشتم که غلامعلی خانم خانم گویان پشت سر ما راه افتاد… هم من هم بنگاهیه با تعجب به عقب برگشتیم که با غلامعلی همونجور که نفس نفس میزد گفت: خانم من میتونم مشکلتون رو حل کنم… من همونجور بهت زده بهش خیره شده بودم که بالاخره بعد از اینکه نفسی تازه شروع به توضیح دادن کرد و من فهمیدم که انباریه غلامعلی خالیه

 

با لبخند میگم: پس شانس آوردی؟با لبخند تلخی میگه: اونم چه شانسی… اون روز غلامعلی کلی حرف زدو گفت در راه خدا میخواد کمکم کنه و منظور خاصی هم نداره و قرار شد روز بعدش برگردم تا در مورد اجاره و این حرفا صحبت کنیم… اون روز خیلی خوشحال بودم و بعد از مدتها یه شب با آرامش سرم رو زمین گذاشتمو با خیال راحت به خواب رفتم… وقتی روز بعدش به خونه ی غلامعلی رفتم فهمیدم آقا از کارش منظور داشته

 

با تعجب میگم: چه منظوری؟

 

-پیرمرد ۶۰ ساله روش نمیشد جلوی بنگاهی حرف بزنه واسه همین همه چیز رو به روز بعدش موکول کرده بود… وقتی روز بعدش به خونش رفتم فهمیدم زنش علیله و آقا هم که از وضعیت نابسامان من با خبر شده بود میخواست سواسنفاده کنه و برای یه مدت من رو صیغه ی خودش کنه

 

با داد میگم: چــــــــــی؟

 

با لبخند تلخ میگه: ترنم این چیزا واسه ی تو تازگی داره البته اشکال از تو نیست من خودم هم روزای اول از این چیزا تعجب میکردم ولی کم کم فهمیدم زنهای مطلقه چه از فقیرترین آدما باشن چه از پولدارترین باز هم با این مشکلات رو به رو میشن… اگه یه مرد از زنش جدا بشه اطرافیان میگن ببین زنه چیکار کرد که اون مرد بیچاره مجبور شد طلافش بده… هیچکس نمیگه شاید این زن بدبخت مجبور بود طلاق بگیره… نمیگم با کوچیکترین دعوا حرف جدایی رو باید وس کشید ولی یه وقتایی میشه که آدم دیگه از زندگی سیر میشه… هر چند شوهرم من رو طلاق داد ولی دروغ چرا من خودم هم راضی بودم… چون زندگی من و شوهرم به آخر خط رسیده بود… امروزه برای اکثر مردا بیشتر از این که پاک بودن مهم باشه باکره بودن مهمه… وقتی میشنویم یه پسره مجرد با یه زن مطلقه ازدواج کرده میگیم بیچاره پسره ولی وقتی میشنویم یه دختر مجرد با یه مرد مطلقه ازدواج کرده میگیم همین هم از سرش زیاده… این تفاوتهاست که آزارم میده… یه مرد مطلفه راحت تو کوچه و خیابون و محل کارش میچرخه و هیچ مشکلی هم براش ایجاد نمیشه ولی منی که از روی ناچاری طلاق گرفتم هر روز تو کوچه و خیابون و محل کارم مورد آزار و اذیت این و اون قرار میگیرم…

 

————-

 

حرفای مهربان بدجور من رو به فکر فرو برد… حالا که فکر میکنم میبینم همینطوره… دقیقا همینطوره… من خودم هم تا الان اینقدر دقیق به ماجرا نگاه نکرده بودم… با صدای مهربان به خودم میاممهربان: آره ترنم… اینه زندگی من و امثال من…. میدونی دلم از چی میسوزه؟… دلم از این میسوزه که هیچ احترامی واسه ی ما قائل نیستن… حتی وقتی میری با یه زن مرده یا یه مرد مطلقه ازدواج میکنی باز هم بهت سرکوفت میزنه که اگه من تو رو نمیگررفتم تو خونه ی بابات میترشیدی

 

با لحنی غمگین میگم: همه که اینطور نیستن

 

نگاه مهربونی بهم میندازه و میگه: اینقدر معصومانه حرف میزنی آدم رو غرق لذت میکنی

 

با خجالت میگم: مهربان اینجوری نگ….

 

با خنده میپره وس حرفمو میگه: میدونم… میدونم همه اینجوری نیستن ولی اینجور آدما هم زیاد پیدا میشن… میوام این رو بهت بگم که تو این روزا به آدمای امثال من توجهی نمیشه… وقتی یه زن مطلقه میشی باید نگاهت رو از همه بدزدی که نکنه یکی فکر کنه به شوهرش چشم داری… باید مراقب بگو و بخندت باشی تا یکی نگه داری با طرف لاس میزنی… حتی کسایی که تا دیروز ادعای برادری داشتن امروز از ترس زناشون حتی نیم نگاهی بهت نمیندازن… شاید باورت نشه ولی شوهر دختر خالم یه شب بی خبر اومد بهم سر زد و من هم که ان رو مثل داداشم میدونستم مثل همیشه کلی تحویلش گرفتم… میدونی آقا موقع رفتن چی بهم گفت؟

 

سرمو به نشونه ی ندونستن تکون میدمو مهربان با ناراحتی میگه: بهم گفت مهربان تو خیلی خانمی حیفی اینجا تباه بشی… نظرت چیه زن دومم باشی

 

با دهن باز میگم: نـــــــه

 

مهربان: آره ترنم… آره… از ترس همین حرفا با همه ی فامیل قطع رابطه کردم… سالی یه بار سری به خالم میزنم… هر چند میدونم خالم بخاطر پسراش دوست نداره زیاد اون طرفا آفتابی بشم… اکثر فامیل همینجور باهام برخورد میکنند…

 

-تحملش خیلی سختهمهربان: باز وضع من خوبه… اونایی که بچه دارنو مجبور به طلاق میشن وضعشون خیلی بدتره…

 

یاد خودم میفتم… حالا ه فکر میکنم میبینم منم بچه ی طلاقم

 

مهربان ادامه میده: هیچکس فکر نمیکنه اون زن مجبور به طلاق شد همه اون زن رو یه سنگدل به تمام معنا میدونند… البته در مورد مردا هم این حرف صدق میکنه اما از اونجایی که زنا احساسی تر هستن بیشتر صدمه میبینند چون حضانت بچه از هفت سالگی به بعد با پدره، زن آسیب زیادی میبینه… هم بچه اش رو از دست میده هم مهر سنگدلی به پیشونیش میخوره هم حرف مردم رو میشنوه و از همه بدتر این که همیشه نگرانه جگرگوششه

 

زیر لب میگم: اینم اضافه کن که معلوم نیست چه بلایی سر اون بچه ی بدبخت میاد

 

سری تکون میده و میگه: قبول دارم که اون بچه هم آسیب زیادی میبینه ولی وقتی مرد و زن به انتهای خط میرسن دیگه نمیتونند با همدیگه به راحتی کنار بیان… صد در صد اون بچه هم در محیط آرومی بزرگ نمیشه… بعضی موقع طلاق به نفع اون بچه هم هست

 

زمزمه وار میگم: ای کتش پسرا و دخترا اول از هم شناخت پیدا کنندو بعد به فکر ازدواج بیفتن