💕💖❤

مهربان: حق با توهه، یه انتخاب نادرست چه از جانب خود طرف باشه چه از جانب خونواده ی اون طرف زندگی خیلی از افراد رو تحت شعاع قرار میده… مثل زندگی یه بچه پاک و معصوم که با جدایی پدر و مادرش مهر بچه ی طلاق به پیشونیش میخوره و سختیهای بعد از جدایی رو باید تحمل کنه و با زندگی کنار پدر و مادری که با هم سازش ندارن مجبور به تجربه ی یک زندگی پرتنش میشه

 

آهی میکشمو میگم: با حرفات موافقم… ولی با همه ی اینا بعضی مواقع فکر میکنی انتخابت درسته و باز در زندگیت شکست میخوری

 

مهربان: اوهوم… هیچ چیز این زندگی قابل پیش بینی نیست… هیچ چیز… بهتره به فکر غذا باشیم… یکم دیگه اینجا بشینمو حرف بزنیم روده کوچبکه روده بزرگه رو نوش جان میکنه

 

بلند میشمو میگم: من سفره رو پهن میکنم تو غذا رو بکش

 

میخنده

 

💔سفر به دیار عشق💔

و میگه: تو که از من گشنه تری

 

با شیطنت میگم: صبحونه و نهار نخوردم تا بیام خونه تو و دلی از عزا در بیارم

 

با خنده از جاش بلند میشه و میگه: ای شکمو

 

با کمک همدیگه سفره رو میندازیمو غذا رو میکشیم… با شوخی و خنده غذا میخوریمو کلی با همدیگه حرف میزنیم… بعد هم بی توجه به اهالی خونه ظرفا رو کنار حوض میچینیمو با هم میشوریم… بعد از شستن ظرفا کم کم خودم رو برای رفتن به خونه آماده میکنم

 

مهربان: ایکاش یکم بیشتر میموندی

 

-تا همین الانشم نیم ساعت دیر کردم.. میترسم اتوبوس گیرم نمیاد

 

با ناراحتی میگه: راست میگی… شب خطرناکه… بهتره زودتر بریبا لبخند میگم: مهربونی باز هم بهت سر میزنم

 

مهربان: ترنم خیلی بهم خوش گذشت… خیلی زیاد

 

-به من هم خیلی خوش گذشت… نظرت چیه هفته ای یه بار با هم قرار بذاریمو همدیگه رو ببینیم؟

 

با خنده میگه: عالیه

 

بعد از یه خداحافظی طولانی بالاخره از همدیگه دل میکنیمو من از اون خونه خارج میشم…

 

————

 

مهربان تا دم در همراهیم میکنه… یه بار دیگه هم با همدیگه یه خداحافظی کوچولو میکنیمو من از خونه ای که مهربان ساکن اونه آروم آروم دور میشم… بعد از اینکه یه خورده از خونه دور میشم صدای بسته شدن در رو میشنوم… نگاهی به پشت سرم میکنمو میبینم مهربان به داخل خونه رفته… آهی میکشمو گوشیم رو از کیفم بیرون میارم نگاهی به ساعت گوشیم میندازم ساعت شش و نیمه… گوشی رو تو جیب مانتوم میذارمو قدمهام رو تندتر میکنم… هوا یه خورده تاریک شده و توی این کوچه پس کوچه های ناآشنا احساس ترس میکنم… احساس ترس بعلاوه ی سرمای بعد از بارون باعث میشه یه خورده بلرزم… دستام رو تو جیب مانتوم میذارمو با سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکنم… همونجور که از شدت سرما میلرزم با خودم فکر میکنم امشب باید با بابا صحبت کنم… من میخوام مادرم رو پیدا کنم پس باید همه چیز رو در مورد مادرم بدونم… این حق منه که در مورد مادر واقعیم بدونم… مهم نیست امشب چی میشه مهم اینه که من حرفمو بزنم…یاد حرف مونا میفتم… « بهش گفتم اگه قبول نکنه قید منو باید بزنه…. نه بابا… آخرش قبول کرد»… نمیدونم موضوع از چه قراره… حس میکنم یه اتفاق جدید در راهه…. احساس خوبی ندارم… نمیدونم چرا یه حسی به من میگه مونا امروز در مورد من حرف میزد… سرم تکون میدم تا این افکار پریشون رو از هنم دور کنمزیر لب میگم: ترنم تمومش کن… درسته نامادریته ولی دلیل نمیشه اینقدر بد در موردش قضاوت کنی

 

بعد از یه ربع الاخره به ایستگاه اتوبوس میرسم… چندین نفر تو ایستگاه واستادن… نگاهی به آسمون میندازم… هوا بدجور ابریه… معلومه امشب دوباره بارون میباره… نگامو از آسمون میگیرم و ته خیابون نگاهی میندازم… چشمم به اتوبوسی میخوره که داره به طرف ایستگاه میاد…

 

لبخندی رو لبام میشینه… نگامو از اتوبوس میگیرمو زمزمه وار میگم: امروز روز شانس من…….

 

با دیدن سمند مشکی حرف تو دهنم میمونه… اتوبوس میرسه و من هنوز هم نگاهم به سمند مشکیه… همه یکی یکی سوار میشن ولی من فقط به ماشینی که اون طرف خیابون پارک شده زل زدم… ترس عجیبی ته دلم احساس میکنم… با صدای پیرزنی به خودم میام

 

پیرزن: دختر نمیخوای سوار شی اتوبوس الان حرکت میکنه

 

نگامو از ماشین مقابلم میگیرمو با دو به سمت اتوبوس میرم… پیرزن به نشونه ی تاسف سری تکون میده و میگه: امان از دست جوونای امروز

 

بعد از تموم شدن حرفش سوار میشه من هم خودم رو به اتوبوس میرسمو سریع سوار میشم… صندلیهای آخر رو واسه نشستن انتخاب میکنم… بعد از نشستن نگاهی به عقب میندازم…. دیگه خبری از ماشین مشکوک نیست… درست میشینمو سرمو به صندلی تکیه میدم… چشمامو میبندم.. دیگه مطمئنم خیالاتی نشدم… طاها…

 

زمزمه وار میگم: طاهر

 

آره طاهر گزینه ی خوبیه… امشب بهش میگم… امشب خیلی کارا دارم… تا رسیدن به مقصد کلی با خودم تمرین میکنم که چه جوری ماجرای مادرم رو پیش بکشم… بعد از اینکه به ایستگاه مورد نظر رسیدم سوار اتوبوس بعدی میشم بعد از سوار شدن دوباره نگاهی به عقب میندازم باز هم خبری از اون زانیای لعنتی نیست… باید حواسم رو جمع کنم… اونم خیلی زیاد… دیگه نمیخوام با بی دقتی هام کار دست خودم بدم… اگه چهار سال پیش رو موضوع دزدی که وارد خونه شده بود تاکید بیشتری میکردم شاید اینجوری نمیشد… نمیدونم موضوع از چه قراره… ولی میدونم به زودی خیلی چیزا روشن میشه… مطمئنا اون طرف خودش رو نشون میده وگرنه اینقدر ضایع خودش رو نشون نمیداد… اگه میخواست مخفیانه کاری رو انجام بده اینقدر راحت جلوم سبز نمیشد… اونقدر به اون ماشین مشکوک فکر میکنم تا بالاخره به ایستگاه نزدیک خونه میرسم… باید بقیه راه رو پیاده برم… بعد از پیاده شدن به سرعت به سمت خونه میرم… چرا دروغ یه خورده میترسم… شاید همخیلی بیشتر از یه خورده… حس میکنم یکی از دور مراقبه تک تک حرکتامه… یکی داره نگام میکنه… یکی داره تعقیبم میکنه… یکی داره دیوونم میکنه… جرات ندارم به عقب برگردم… میترسم به نگاهی به عقب بندازمو باز با اون ماشین مرموز رو به رو یشم… هر لحظه سرعتم رو بیشتر میکنم… به سرکوچمون که میرسم به سرعت کلید رو از داخل کیفم در میارم… هوا تاریکه تاریک شده… ترس من هم بیشتر بیشتر… صدایی رو از پشت ماشینی که کنار دیوار پارک شده میشنوم.. جیغ خفیفی میکشمو یه خورده عقب میرم… سرجام وایمیستمو با ترس به پشت ماشین نگاه میکنم… با دیدن گربه ای که از پشت ماشین بیرون میاد نفس عمیقی میکشمو با اخم میگم: مرده شورت رو ببرن که دل و جگر و قلو و رودمو آوردی تو دهنم و دوباره برگردوندی سر جاش

 

اینبار با گامهایی آرومتر به سمت خونه حرکت میکنم… گوشی رو از جیبم در میارمو نگاهی به ساعتش میندازم… ساعت هفت و نیمه… همیشه وفتی دیر میکردم بابا یا داداشام برام زنگ میزدن متعجب از اینکه چرا هیچکس خبری از من نگرفت گوشی رو تو جیبم میذارم… حتی اگه بخاطر خودم هم نشده بخاطر آبروی خودشون زنگ میزدن…

 

شونه ای بالا میندازمو زمزمه وار میگم: بیخیال ترنم… این نیز بگذرد

 

صدای قدمهای کسی رو پشت سرم… با دیدن اون گربه ترسم ریخته… با خودم فکر میکنم حتما یکی از همسایه هاست… سرمو به سمت عقب میچرخونم… اما اون طرف با عکس العمل من سر جاش متوقف میشه… توی قسمت تاریک کوچه واستاده… چهرش رو نمیبینم متعجب از رفتارش سرعتامو تندتر میکنم تا زودتر به خونه برسم… گوشی رو تو جیبم میذارم… صدای قدمهای اون شخص رو پشت سرم میشنوم… حاضرم روی همه زندگیم شرط ببندم که این شخص بی ارتباط به اون ماشین نیست… اگه همسایه یا حتی یه غریبه باشه چرا با توقف من وایمیسته و چرا با حرکت من راه میفته… بالاخره به در خونه میرسم… هنوز هم نگاه سنگینش رو روی خودم احساس میکنم… از یه طرف میترسم از یه طرف دوست دارم بدونم کیه…. کلید رو به سمت در میبرم… هنوز نگاهم به در خونه ست… در رو باز میکنم… میدونم در چند قدمیم واستاده… چشمامو میبندم… اگه میخواد اذیتم کنه چرا کاری نمیکنه اگه کاری باهام نداره پس چرا بیخودی پشت سرم واستاده… کلید رو از روی در برمیدارم… ضربان قلبم به شدت بالا رفته… با دستایی لرزون کلید رو داخل جیبم میذارم… میخوام برم داخل خونه اما در آخرین لحظه تصمیمم رو میگیرم… باید بفهمم موضوع از چه قراره… به سرعت به عقب میچرخمو با دیدن شخص مورد نظر آه از نهادم بلند میشه