💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۷۸

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/27 05:03 · خواندن 6 دقیقه

🖤💔

زیرلب میگم: سروش

 

با پوزخند نگام میکنه و میگه: دختری مثله تو که تا این وقت شب تو خیابونا میچرخه نباید از پسرایی امثال من بترسه

 

با خشم رومو برمیگردونمو میخوام به داخلو خونه برم که به بازوم چنگ میزنه و با جدیت میگه: چرا امروز نیومدی؟

 

سعی میکنم بازوم رو از دستش در بیارم که با جدیت میگه: خیلی بهت لطف کردم که در مورد غیبت امروزت به آقای رمضانی حرفی نزدم

 

با خشم میگم: من احتیاجی به لطف جنابعالی ندارم

 

نیشخندی میزنه و بدون توجه به حرف من میگه: انگار نمیدونی که آقای رمضانی از بدقولی بدش میاد…

 

-من به هیچکس قولی نداده بودم

 

سروش: تو آره ولی آقای رمضانی از جانب تو به من قول داد که امروز به شرکت میای

 

-ولم کن لعنتی

 

بازوهامو به شدت رها میکنه که تعادلم رو از دست میدمو محکم به دیوار برخورد میکنموم… مچ دست راستم محکم به دیوار میخوره… از درد جیغم به هوا میره

 

-آخ

 

با گامهای بلند خودش رو به من میرسونه و با صدایی که ته مایه هایی از نگرانی توشه میگه: چی شد؟

 

جوابشو نمیدم…مچ دستم رو با دست چپم مالش میدم

 

دستش رو به سمتم دراز میکنه که من بی تفاوت از کنارش میگذرمو فاصله ی کوتاه بین خودم و در رو طی میکنمو میخوام داخل خونه برم

 

که صداش دوباره جدی میشه با تحکم میگه: اگه فردا مثله یچه ی آدم اومدی شرکت که هیچی در غیر این صورت باید قید کار رو بزنی

 

بعد از مکث کوتاهی با تمسخر ادامه میده: اینجور که فهمیدم بدجور محتاج کاری فکرشو کن من بدقولیهای جنابعالی رو به گوش آقای رمضانی برسونم اونوقت باید با یه نیمچه مدرک از صبح تا غروب تو روزنامه ها دنبال کار بگردی

 

از شدت خشم همه بدنم میلرزه… درد مچ دستم رو فراموش میکنم با خشم به طرفش برمیگردمو میگم:تو از جون من چی میخوای؟ چرا دست از سر من و زندگیم بر نمیداری؟

 

با خونسردی میگه: من از توی هرزه چیزی نمیخوام… ولی دوست هم ندارم که پولم رو تو جیب کارمندای بی عرضه ای مثله جنابعالی بریزم

 

-کسی مجبورت نکرده من رو استخدام کنی… اصلا صبر کن ببینم من کی با تو قرارداد بستم که خودم یادم نیست؟

 

یه لحظه رنگش میپره ولی سریع با یه پوزخند میگه: من حرفی از قرارداد نزدم… من گفتم قرار بود امروز کارای قرار داد رو هم بعد از آزمون ورود

 

💔سفر به دیار عشق💔

ی انجام بدم

 

متقابلا پوزخندی میزنمو میگم: فکر میکنی با بچه طرفی؟… امروز آقای رمضانی به من گفت باید قبل از امضای قرار داد……..

 

میپره وسط حرفمو با خشم میگه: من نمیدونم آقای رمضانی چه برداشتی از حرفم کرد فقط این رو میدونم که من چنین حرفی رو نزدم… اگه میبینی الان اینجا هستم فقط و فقط برای اینه که امروز به خاطر حماقت جنابعالی نزدیک بود یه قرارداد مهم رو که نیاز به یه مترجم داشت از دست بدم

 

-قرارداد جنابعالی چه ربطی به من داره؟

 

با اخم میگه: دارم میگم نیاز به یه مترجم داشت… نمیفهمی؟

 

-روزای قبل چیکار میکردی… امروز هم همون کار رو انجام میدادی

 

سروش: روزای قبل از طرف یه آدم زبون نفهم سرکار نمیرفتم

 

-خیلی رو داری که با کار دیشبت انتظار داری بیام شرکتت و برات کار کنم

 

با پوزخند میگه: این چیزا که باید برای تو عادی باشه… اگه دوست داشتی…………

 

با خشم میپرم وسط حرفشو میگم: تو یه عوضیه به تمام معنایی… حالم ازت بهم میخورهچنان اخماش تو هم میره که از ترس ته دلم خالی میشه

 

با چشمهای به خون نشسته میگه: اگه جرات داری یه بار دیگه جملت رو تکرار کن

 

با اینکه ترسیدم ولی نمیخوام ضعف نشون بدم

 

همه جراتمو جمع میکنم با جدیت تو چشماش زل میزنمو میگم: گفتم تو یه عوضیه به تمام معنایی… حالم ازت بهم میخوره..

 

💔سفر به دیار عشق💔

صدای قدمهای یه نفر رو از توی کوچه میشنوم… سروش من رو به داخل خونه هل میده و خودش هم به داخل میاد… در رو پشت سرش میبنده و با خشم به من زل میزنه… گاهی به خونه میندازم همه جا تاریکه… اینجور که معلومه کسی خونه نیست… از اینکه با سروش توی خونه تنهام میترسم… با صدای سروش به خودم میام

 

سروش با عصبانیت میگه: که من عوضیم؟

 

با اینکه ترسیدم ولی سعی میکنم این ترس رو نشون ندم… پوزخندی میزنمو میگم: آره تو یه عوضی هستی.. یه عوضی به تمام معنا… یه نامرد همه چیز تموم… یه پس فطرت که دست هر چی نامرده از پشت بسته

 

دستش میره بالا و میخواد یه سیلی به صورتم بزنه که اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه ولی من بی توجه به اشکم با ناراحتی ادامه میدم: بزن لعنتی بزن.. تا امروز سیلی زیاد خوردم تو هم من رو به جرم گفتن حقیقت بزن… دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم… من دارم به یه آدم عوضی میگم عوضی اگه حرفم اشتباهه بزن… فقط یه نامرد عوضی مثله تو میتونه زور و بازوش رو به یه دختر نشون بده…

 

رگ گردنش متورم میشه… دستاش رو مشت میکنه و با خشم عقب گرد میکنه… مشتش رو محکم به دیوار میکوبه… یه بار… دوبار… سه بار… اونقدر میزنه که من هم درد رو باهاش احساس میکنم… اونقدر میزنه تا همه ی خشمش خالی بشه… اونقدر میزنه که خودش هم خسته میشه

 

با داد به طرفم برمیگرده و میگه: عوضی بودن شرف داره به خائن بودن…. خوشحالم یه آدم خائن مثله تو نیستم که به همه ی افراد خونوادش خیانت کردو باعث مرگ خواهرش شد

 

برای اولین بار دلم نمیسوزه… برای اولین بار احساس گناه نمیکنم… برای اولین بار نمیشکنم… برای اولین بار بعد از مدتها با داد میگم:خرفای تکراری نزن… هزار بار تا الان اینا رو گفتی… من خائن نیستم…کسی که یه خائنه واقعیه تویی… آره خائن تویی… تویی که برای خلاصی از مخمصه ای که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی… تویی که باورم نکردی و رفتی با یه دختر دیگه نامزد کردی… تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی… آره سروش کسی که خائنه من نیستم تویی… از اول هم من نبودم… ولی وقتی بریدم ترجیح دادم سکوت کنم تا شاید سکوتم شما رو به این باور برسونه که شاید ترنم بیگناه باشه… هر چند الان دیگه برام فرقی نمیکنه… آبی که ریخته شده جمع نمیشه… دلی که شکسته شده هم دیگه مثله اولش نمیشه… ولی از یه چیز مطمئنم… مطمئنم یه روزی میرسه که پشیمون میشی… یه روزی که بارها و بارها آرزوی مرگ میکنی… یه روزی که بخاطر با من بودن خودت رو به آب و آتیش میزنی.. یه روزی که برای منی که امروز یه خائنم اشک میریزی… آره سروش یه روزی میرسه که همه ی این چیزا اتفاق میفته ولی من اون روز محاله قبولت کنم… آره من اون روز قبولت نمیکنم… عشقت رو باور نمیکنم… به حرفات اعتنایی نمیکنم… من هم اون روز با بی تفاوتی از کنار التماسات میگذرم