💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۷۹

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/27 05:14 · خواندن 8 دقیقه

🧡💚

اشک به چشمام هجوم میاره… سروش مات و مبهوت بهم خیره شده و من با داد ادامه میدم

 

آره سروش من اون روز به ترنم ترنم گفتنات جواب نمیدم… مثله تو که سروش سروش گفتنامو نشنیدی…تویی که امروز باورم نکردی… تویی که دیروز غرورم رو شکستی… تویی که به گوشم سیلی زدی و من رو خائن دونستی…. تویی که به حرف دلم توجهی نکردی… تویی که به من تهمت زدی.. تویی که به من شک کردی در آینده انتظار هیچ بخششی رو از من نداشته باش که بخشیده نمیشی… بدجور دل شکوندی پس باید شکسته بشی… باید بشکنی تا دردم رو بفهمی… باید روزی هزار بار بشکنی و تاوان نه گفتنات رو پس بدی

 

یه قدم به عقب میره

 

با لحنی گرفته میگم: آقای به ظاهر محترمی که امروز به خاطر موقعیت مالی افتضاحم تحقیرم میکنی این رو بدون دنیا همیشه همینجور نمیمونه… امروز من محتاج اون کارم… امروز مجبورم بیام پیشت کار کنم ولی بدون یه روزی یه جایی یه وقتی میرسه که تو هم محتاج من میشی… آره محتاج یه بله ی همین ترنم بدبخت میشی

 

دهنش رو باز میکنه تا چیزی بگه که دستمو میارم بالا و میگم:حرفاتو زدی الان فقط باید بشنوی پس امروز فقط حق شنیدن داری…. توی اون چهار سال فرصت کافی واسه حرف زدن داشتی… به نظرم چهار سال زمان زیادیه واسه ی حرف زدن… هر چند که خیلی چیزا رو بهم گفتی ولی حیف اون چیزایی رو که باید میگفتی نگفتی…تو چهار سال فرصت داشتی و استفاده نکردی ولی من این چند دقیقه ی آخر حرفامو میگم… هدفت از اومدن به اینجا هر چی که بود برام مهم نیست… ولی هدف من از اینکه جلوت واستادم و میخوام حرف بزنم مهمه… آره مهمه… پس خوب گوش… چون حرفای آخرمه… آره من به اون کار احتیاج دارم… مجبورم برات کار کنم… از فردا هم میام… اما هدف من از اومدن به اون شرکت لعنتی فقط و فقط کاره… تو هم قثط رئیسمی… نه بیشتر نه کمتر… پس سعی کن احترام خودت رو نگه داری… چون اگه توهین کنی توهین میشنوی…

 

💔سفر به دیار عشق💔

من میام توی شرکتت کار میکنم اما این بار دیگه قرار نیست سکوت کنم… غرورم رو بشکونی غرورت رو میشکونم… حرفی بهم بزنی جوابب حرفت رو میدم… سیلی به گوشم بزنی سیلی به گوشت میزنم… از همون دیشب تصمیمم رو گرفتم… دیگه برام به اندازه ی یه سر سوزن هم ارزش نداری… اصلا دیگه برام وجود نداری… از من که گذشت ولی حداقل با نامزد جدیدت این کارو نکن… من رو که خرد کردی حداقل با دومی درست رفتار کن

 

با ناباوری بهم نگاه میکنه

 

ولی من با بی تفاوتی ادامه میدم: تو دیشب حرمت خیلی چیزا رو شکوندی… حتی حرمت اون عشقی که تمام این سالها سنگش رو به سینه میزدی رو هم شکوندی… دیگه برات ارزش و احترامی قائل نیستم… بهتره از این به بعد با دوم شخص جمع خطابم کنی چون برام با یه غریبه هبچ فرقی نداری… اما یه چیز رو یادت باشه… برای همیشه ی همیشه هم یادت باشه… آقای راستین… آقای سروش راستین این رو بدونید که دنیا دار مکافاته… امروز من به این وضع دچارم یه روز هم جنابعالی به این وضع دچار میشی… هر چی بکاری همون رو درو میکنی… امروز تو من رو با دیده ی حقارت میبینی و یه روزی میرسه خودت توسط دیگران اینجور دیده میشی… اون روز هیچکس و هیچ چیز تو این دنیا نمیتونه آرومت کنه چون اگه امروز من این همه سختی میکشم حداقل وجدانم راحته… میدونم گناهی نکردم در نتیجه عذاب وجدانی هم ندارم اما اون روز که تو از حقایق باخبر بشی روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنی… امیدوارم اون روز این زور و بازوی مردونت بتونه کمکت کنه که با اون عذاب وجدان دست و پنجه نرم کنی… من که حتی دلم نمیخواد یه لحظه هم جای تو باشمپشتم رو بهش میکنم… آهی از ته دلم میکشم… همونجور که با قدمهای کوتاه ازش دور میشم میگم: با همه ی اذیت و آزاری که بهم رسوندی از خدا میخوام هیچوقت اون روز نرسه که به حال و روز من دچار بشی… چون صد در صد وضع تو خیلی خیلی بدتر از من میشه چون تو گناهکاری و من بی گناه… تاوان تو سخت تر از منه… خیلی خیلی سخت تر از من…

 

سرجام وایمیستمو به عقب برمیگردم… سرجاش خشک شده… با صدای نسبتا بلندی میگم: راه خروج رو که بلدی… به سلامت

 

نگامو ازش میگیرمو دستام رو داخل جیبم میذارم آروم آروم به سمت ساختمون میرم… هیچ صدایی ازش بلند نمیشه… بعد از مدتی صدای باز و بسته شدن در رو میشنوم…&&سروش&&

 

بهت زده از خونه خارج میشه و در رو پشت سرش میبنده.. همونجور مات و مبهوت به در بسته زل میزنه و هیچی نمیگه… هنوز گیچ و منگه… گیج حرفای ترنم… ترنمی که همه اون رو خائن میدونند ولی خودش این خیانت رو قبول ندارخ… هنوز هم بعد از چهار سال خودش رو بیگناه میدونه…. باورش نمیشه… اصلا باورش نمیشه این همه حرف شنیده باشه و هیچ دفاعی از خودش نکرده باشه… نمیدونه چرا زبونش نمیچرخید… هنوز هم زبونش نمیچرخه… هنوز هم نمیدونه چی میتونست در جواب حرفای ترنم بگه… یاد حرف ترنم میفته «حرفای تکراری نزن… هزار بار تا الان اینا رو گفتی»… حق رو به ترنم میده همیشه در جواب همه حرفای ترنم همین جوابها رو میداد… نمیدونه چه مرگش شده… اصلا چرا باید به ترنم حق بده… اصلا چرا نباید جواب دندان شکنی برای ترنم داشته باشه… چرا فقط حرف شنیدو بدون هیچ عکس العملی از خونه بیرون اومد… خیلی وقت بود ترنم رو اینجوری ندیده بود

 

زیرلب میگه: خدایا چه مرگم شده؟

 

به سمت دیوار مقابل خونه حرکت میکنه… با ناراحتی به دیوار تکیه میده به در خونه ای که ترنم سالهاست در اون خونه ساکنه زل میزنه

 

زمزمه میکنه: من اینجا چیکار میکنم؟

 

یاد دیشب میفته که سیاوش همه ی گندکاریهاش رو ماست مالی کرده بود… دیشب وقتی خونه رسید همه به طرفش هجوم آوردنو گفتن چی شده؟ حالت خوبه؟ رفتی دکتر؟ چرا خبرمون کردی؟ و اون مات و مبهوت به همه خیره شده بود؟… سیاوش با پوزخند به طرفش اومده بود و گفته بود مامان و بابا خیلی نگران شدن مجبور شدم مسئله ی مسمومیتت رو بگم… اون لحظه چقدر خودش رو مدیون سیاوش میدونست… فقط سری تکون داد و زیرلبی گفت حالم خوبه بعدش هم بی توجه به آلاگل که با چشمهای سرخ شده بهش خیره شده بود وارد اتاقش شد… حس میکرد آلاگل ماجرای مسمومیت رو باور نکرده… تا آخرین لحظه ای که آلاگل اونجا بود از اتاقش خارج نشد و حتی زمانی که آلاگل به اتاقش اومده بود خودش رو به خواب زد… وقتی سیوش آلاگل رو رسوندو برگشت یه دعوای حسابی دور از چشم پدر و مادرش راه انداختو تا میتونست فحش و ناسزا بارش کرد… وقتی از موضوع باغ اون گروه دخترایی که اون و ترنم رو دیده بودن باخبر شد حس میکرد دنیا رو روی سرش خراب کردن… نگران خودش نبود برای ترنم نگران بود… دل تو دلش نبود که زودتر صبح بشه و ترنم رو ببینه میترسید خونوادش و طاهر بلایی سرش بیارن… تمام این سالها نمیدونست که ترنم از جانب خونوادش هم شکنجهمیشه

 

سرشو بین دستاش میگیره و با خودش میگه: سروش اون باید تاوان اشتباهاتش رو پس بده چرا اینقدر خودت رو عذاب میدی؟

 

یکی ته دلش میگه: دیشب که تقصیر اون نبود

 

زیر لب زمزمه میکنه: اگه اون همه اشتباهات جورواجور نمیکرد هیچکدوم از این اتفاقات نمیفتاد پس باید تاوان اشتباهاتش رو پس بده

 

یکی از درونش فریاد میزنه: مگه نداد… چهار سال زمان کمی نیست… اون هم به اندازه ی کافی تاوان اشتباهاتش رو پس داد

 

زمزمه وار میگه: ولی اون حتی اشتباهاتش رو هم قبول نداره

 

جوابی از اعماق وجودش میشنوه که کلا خلع سلاحش میکنه : اعتراف کنه یا حتی قبول کنه چه فرقی به حال تو داره؟ تو که نامزد کردی

 

با ناراحتی دستاشو تو جیبش فرو میکنه… یه خورده احساس سرما میکنه… نم نمای بارون رو احساس میکنه صد در صد تا یه ساعت دیگه بارون شدت میگیره

 

آهی میکشه و زمزمه میکنه: این بارون چی داره که اینقدر دیوونه وار عاشقشی؟

 

در بدترین شرایط هم علاقه مندی های اون رو به خاطر میاره…

 

«سروش فقط یه چیز تو دنیا هست که میتونه بعد از تو و خونوادم آرومم کنه »

 

«چشمم روشن… اونوقت اون کیه؟»

 

«ســـــــروش… گفتم یه چیز نگفتم که یه نفر»

 

«باشه بابا چرا اینقدر خشن برخورد میکنی»

 

«اصلا بهت نمیگم»

 

«وای وای وای خانومم قهر کرده»

 

«منت کشی ممنوع»

 

«من و منت کشی… عمـــــــــرا»

 

«واقـــــعا؟»

 

«اوهوم»

 

با یاد اون روزا لبخندی رو لباش میشینه… یه لبخند تلخ

 

زمزمه میکنه: دنیای دروغیمون چقدر قشنگ به نظر میرسید

 

«خانمی نمیخوای بگی رقیب من کیه؟»

 

«نه خیر… حرفشم نزن»

 

«ترنمی… دلت میاد سروشت…..»

 

«آره دلم میاد»

 

«ترنم»

 

«کوفت»

 

«ترنمی»

 

«باشه بابا اینقدر منت کشی نکن بهت میگم»

 

«من و منت…….»

 

«ســـــــروش»