💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۸۰

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/27 05:24 · خواندن 8 دقیقه

«دلم بشکنه حرفی نیست 

خقیقت رو ازت میخوام 

بهم راحت بگو میری 

حالا که سرده رویاهام 

نمیدونم کجا بود که 

دلت و دادی دست اون 

خودت خورشید شدی بی من

منم دلتنگی بارون یه بار فکر منم 

کن که دلم داغون داغونه 

تو میری که عاقبت ها 

دستم خالی میمونه 

دلم بشکنه حرفی نیست 

فقط کاش لایقت باشه میرم 

از قلبه تو بیرون که عشقش تو دلت جا شه»

«غلـــــط کردم خانمی»

 

هنوز صدای خنده های ترنم تو گوششه

 

«نگفتیا»

 

«سروش من عاشق اینم که زیر بارون قدم بزنمو به تو فکر کنم…. فکرش رو کن من و تو و بارون… خیلی حس خوبیه»

 

«خانم کنار خودم قدم بزن و به من فکر کن اینجوری که بهتره»

 

«دیوونه»

 

«بذار بیای خونه ی خودم اونوقت این زبونت رو کوتاه میکنم… یعنی چی که به شوهرت توهین میکنی؟… زن هم اینقد………….»

 

«ســـــــــــــروش»

 

آه عمیقی میکشه و با خودش میگه: چرا از یادم نمیری؟… چرا خاطراتت فراموش نمیشن؟

 

یاد امروز میفته که مدام نگران ترنم بود… میترسید طاهر بلایی سرش آورده باشه… از یه طرف هم میدونست که ترنم به این راحتیها حاضر به برگشت نیست…هم نگران بود هم عذاب وجدان داشت… از یه طرف هم مثله همیشه دلتنگ بود… بر طبق نقشه ای که دیشب کشیده بود برای اینکه که ترنم رو در عمل انجام شده قرار بده همون اول صبحی به بهانه ی تشکر به آقای رمضانی زنگ زدو گفت قرار داد نوشته شده و کار تمومه… تا میتونست از کار نکرده ی ترنم تعریف کرد و از آقای رمضانی به زور قول گرفت که ترنم از کارمندای شرکت خودش باقی بمونه… آقای رمضانی هم بی خبر از همه ی ماجراها، بالاخره بهش قول داد که ترنم در آینده هم براش کار خواهد کرد… از پدرش شنیده بود آقای رمضانی آدم خیلی خوش قولیه… ولی وقتی ترنم نیومد با خودش فکر کرد نکنه ترنم در مورد گذشته حرفی زده باشه و نظر آقای رمضانی رو هم عوض کرده باشه…میترسید آقای رمضانی از روی دلسوزی زیر قولش بزنه…. هر لحظه که منشی تماسی رو به اتاقش وصل میکرد با ترس و لرز جواب میداد… هر لحظه این ترس رو داشت که آقای رمضانی اون طرف خط باشه و بگه متاسفم… ترنم نمیخواد برات کار کنه و من هم نمیتونم به زور مجبورش کنم… وقتی از ساعت مقرر گذشت و ترنم پیداش نشد نگرانیش بیشتر شد… ولی از یه جهت هم وقتی آقای رمضانی زنگ نزد خیالش راحت شد که ترنم نتونسته کاری کنه ولی باز این ترس که ترنم با لجبازی تموم قید کار رو بزنه و به شرکت نیاد اذیتش میکرد یه چیزی ته دلش میگفت نکنه دیشب بلایی سرش اومده باشه؟… اونقدر با خودش کلنجار رفت که زودتر از همیشه از شرکت خارج شد… وقتی به خودش اومد خود رو جلوی خونه ای دید که در اون عشق رو با همه ی سختیهاش تجربه کرده بود… به امید اینکه شاید ترنم از خونه بیرون بیاد و اون رو ببینه ساعتها داخل ماشین نشست ولی هیچ خبری از ترنم نشد… حدودای ساعت ۲ پدر ترنم به خونه اومده بود و حدودای ساعت ۳ مادرترنم با عصبانیت از خونه خارج شده بود… نمیدونست موضوع از چه قراره فقط میدونست یه چیزی درست نیست… چون بعد از مدتی پدر ترنم هم به دنبال زنش از خونه شده بودو با مشاجره سوار ماشین شده بودن.. ترجیح میداد خودش رو نشون نده… چون دلیلی موجهی برای حضور خودش نداشت…اونقدر تو ماشینش موند که هوا تاریک شد ولی وقتی برق خونه ی پدری ترنم روشن نشد مطمئن شد کسی خونه نیست و این بیشتر نگرانش میکرد… بعد از ساعتها انتظار وقتی ترنم رو از دور دید کلیخوشحال شد… از یه طرف هم کلی عصبانی شد چون دلیلی نداشت که ترنم تا این وقت شب بیرون باشه… اول میخواست بعد از دیدن ترنم اونجا رو ترک کنه ولی وقتی ترنم رو دید بی اختیار از ماشین پیاده شدو آهسته آهسته دنبالش کرد…

 

هنوز هم که بهش فکر میکنه دلیل کارای امروز و دیروزش رو نمیفهمه… اصلا دلیل هیچکدوم از کاراش رو نمیفهمه… چرا باید تمام این چهار سال هفته ای یه بار به ترنم سر بزنه… چرا باید دلتنگ کسی بشه که همه اون رو یه هرزه میدونند

 

زمزمه وار میگه: خدایا چرا هنوز هم تو این بلانکلیفیا دست و پا میزنم؟… آخه چرا؟

 

یاد حرفای ترنم میفته… حرفای ترنم بدجور آزارش میده…« من خائن نیستم…کسی که یه خائنه واقعیه تویی… آره خائن تویی… تویی که برای خلاصی از مخمصه ای که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی… تویی که باورم نکردی و رفتی با یه دختر دیگه نامزد کردی… تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی… آره سروش کسی که خائنه من نیستم تویی…»

 

با ناراحتی دستش رو روی گوشش میذاره… ولی بیفایدست باز هم حرف ترنم تو گوشش میپیچه

 

« آره سروش کسی که خائنه من نیستم تویی»

 

زمزمه وار میگه: من خائن نیستم.. نه نه من خائن نیستم

 

اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه

 

چیزی ته دلش حرفای ترنم رو تائید میکنه

 

« تویی که با داشتن نامزد باز هم دور و بر من میچرخی»

 

تحمل اینکه انگ خیانت بهش چسبیده بشه رو نداره ولی یه چیزایی دست خودش نیست… این بی تابی های شبانه دست خودش نیست

 

زیرلب میگه: آلاگل شرمندتم…

 

کنار نیومدن با آلاگل دست خودش نیست… فاصله اش با آلاگل دست خودش نیست… عشقی که نمیتونه نثاره آلاگل کنه دست خودش نیست… خیلی چیزا دست خودش نیست… دست خودش نیست که هنوز ترمن رو دیوونه وار دوست داره… که هنوز نگرانشه… که هنوز خودش رو مالک جسم و روحش میدونه….واقعا هیچ کششی به آلاگل نداره… حتی یه علاقه ی ساده هم وجود نداره که دلش رو خوش کنه… تا همین حالا هم آلاگل خیلی سعی کرده بود رابطه شون از حد بوس و بغل و آغوش و این حرفا بالاتر بره اما نمیتونست… یعضی مواقع فکر میکنه حتی بعد از ازدواج هم نمیتونه بهش دست بزنه… دوست نداره مثله خیلی از مردای دیگه فقط به رابطه فکر کنه… همونقدر که بی تاب ترنمه از آلاگل فراریه… اون رابطهرو فقط با عشق میخواد…

 

-خدایا بدجور بلاتکلیف موندم… چرا مهرش از دلم نمیره؟

 

یاد جدیت ترنم میفته… در بدترین شرایط هم ترنم رو اینجوری ندیده بود… امروز بعد از مدتها ته دلش خالی شد… بدجور هم خالی شد… هیچوقت ترنم با این جدیت باهاش برخورد نکرده بود… هیچوقت اینقدر راحت اون رو با یه غریبه مفایسه نکرده بود… هیچوقت اینقدر راحت اون رو خلع سلاح نکرده بود…

 

زمزمه وار میگه: چرا امروز ترنم، ترنم همیشگی نبود؟

 

پوزخندی میزنه و به خودش جواب میده: مرد حسابی با اون بلایی که سرش آوردی میخوای ترنم همیشگی باشه دیشب داشتی تا مرز تجاوزش هم پیش میرفتی

 

اونقدر به ترنم و اتفاقات اخیر فکر میکنه که از دنیا غافل میشه… که مان و زمان و موقعیت فعلیش رو فراموش میکنه… با صدای زنگ گوشیش به خودش میاد… با بی حوصلگی نگاهی به گوشیش میندازه… وقتی چشمش به اسم آلاگل میخوره اخماش تو هم میره… از صبح جواب هیچکدوم از تماساش رو نداده… الان هم حوصله ش رو نداره… نه حوصله ی صداش رو نه حوصله ی حرفاش رو نه حوصله ی گله هاش رو اصلا حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس رو نداره… اونقدر جواب نمیده که خودش قطع میشه… گوشی رو خاموش میکنه و توی جیبش میذاره…صدای آشنای چند نفر رو میشنوه… سریع تکیه اش رو از دیوار میگیره به سمت ته کوچه میره… پشت یکی از ماشینهای پارک شده مخفی میشه…. اینبار به طور واضح صدای طاهر رو میشنوه

 

طاهر: مامان تو رو خدا تمومش کن

 

صدای مادرجون رو میشنوه… مادرترنم رو همیشه مادرجون صدا میزد

 

مادرجون: تو طرف منی یا اون دختره ی هرزه

 

طاهر: مامان

 

مادرجون: من صحبتام رو با پدرت کردم… یا واسه همیشه قید من رو میزنه یا شوهرش میده

 

ته دلش خالی میشه

 

زمزمه وار میگه: یعنی میخوان ترنم رو شوهر بدن؟

 

طاها: طاهر چرا اینقدر سنگ اون دختره رو به سینه میزنی… مادرمون مهم تر یا ترنم؟

 

طاهر: طاها اون خواهر ماست

 

مادرجون: طاهر تمومش کن… اون خواهر شماها نیست…این دختر، دختر همون زنیه که زندگی من رو خراب کرد

 

گیج و منگ به حرفاشون گوش میده از هیچ کدوم از حرفاشون سر در نمیاره… منظور مادرجون رو نمیفهمه

 

طاهر: مامان تمام این سالها مثله دخترت دوستش داشتی… هر کسی ممکنه اشتباه کنه… اگه ترانه این اشتباه……..

 

————-

 

مادرجون با داد میپره وسط حرف طاهر و میگه: طاهر خفه شو… ترانه ی من رو با این هرزه مقایسه نکن… تمام این سالها هم مجبور بودم تحملش کنم… الان که میتونم از دس

 

💔سفر به دیار عشق💔

تش خلاص شم چرا باز صبر کنم… دیدن این دختر برام مثله مرگ تدریجی میمونه… فکر میکردم مثله مادرش نیست فکر میکردم اگه خودم تربیتش کنم همه چیز فرق میکنه… اما اون هم مثله همون مادره از خدا بی خبرشه… یه روزی مادر این دختر زندگی من رو به خاک سیاه نشوند و ۴ سال قبل هم خودش زندگی دخترم رو داغون کرد دختر نازنینم رو پرپر کرد

 

تحمل شنیدن این حرفا رو از جانب شخصی که یه عمر خودش رو مادر ترنم معرفی میکرد نداره… دستش رو به دیوار میگیره تا نیفته… باورش نمیشه… همه چیز مثله یه کابوس میمونه… صدای گریه های مادری رو میشنوه که امروز با بی رحمی تمام میخواد قید ترنم رو بزنه…