💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۸۳

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/27 11:21 · خواندن 7 دقیقه

🧡💚🖤🖤💜💙

گامهایی بلند به سمت مبلی که روشون نشستن حرکت میکنم… طاها وقتی سکوت بابا رو میبینه به عقب برمیگرده اون هم عکس العملی بهتر از بابا نداره… خودم رو به مبل میرسونمو به آرومی روی یکی از مبلهای یه نفره میشینم

 

زمزمه وار سلام میکنم که هیچ جوابی نمیشنوم… طاهر از اتاقش خارج میشه… با دیدن من چشماش پر از نگرانی میشه… اینبار من متعجب میشم… عکس العمل متفاوت طاهر برام جای سوال داره به جای تعجب نگاهش پر از ترس و نگرانیه….مونا هم وارد سالن میشه و با دیدن من اخماش تو هم میره به سمت بابا برمیگرده و میگه: پس بالاخره تصمیمت رو گرفتیبابا: مونا ساکت باش

 

مونا با اخم نگاهش رو از بابا میگیره و به داخل آشپخونه میره بابا با عصبانیت به طرف من برمیگرده و میگه: با اجازه ی کی از اتاقت اومدی بیرون؟

 

این بار نگاه طاهر هم پر از تعجب میشه… با تعجب به طرف ما میاد و کنار طاها که روی یه مبل دو نفری نشسته بود میشینه و به من خیره میشه

 

لبخندی میزنم و با تحکم و در عین حال با احترام میگم: باید باهاتون حرف بزنم

 

طاها: ما هم باهات حرف داریم

 

بابا با داد میگه: طاها

 

طاها با خشم از جاش بلند میشه و میگه: بابا……….

 

بابا با اخم میگه: طاها اگه یک کلمه حرف بزنی من میدونم و تو… بشین و ساکت باش

 

طاها با ناراحتی سرجاش میشینه و هیچی نمیگه

 

با تعجب به همگیشون نگاه میکنم… حرفای طاها و مونا رو درک نمیکنم… همچنین نگرانی طاهر و عصبانیت بابا هم برام جای سوال داره

 

بابا به طرف من برمیگرده و میگه: میشنوم بگو

 

از فکر رفتارای عجیب و غریب خونوادم بیرون میامو سعی میکنم با آرامش حرفم رو بزنم

 

به چشمهای بابام خیره میشمو میگم: میخوام بدونم حرفایی که دیشب شنیدم تا چه حد صحت داره؟

 

از سوالم متعجب نشد… اخمم نکرد… هیچ تغییری در حالت صورتش ایجاد نشد به جز کلافگی… انگار منتظر این سوال از جانب من بود

 

از جاش بلند میشه و با تحکم میگه: دنبالم بیا

 

بعد از دستورش به سمت اتاق کارش حرکت میکنه من هم به آرومی از جام بلند میشم و پشت سرش میرم… بابا به اتاق مورد نظر میرسه.. دستش رو بالا میاره تا دستگیره رو باز کنه که با صدای مونا متوقف میشه

 

مونا: باز ما غریبه شدیم؟ باز مثل همیشه میخوای همه چیز رو از من و بچه هات مخفی کنیم

 

بابا با اخم به طرف مونا برمیگرده و نگاهی بهش میندازه و میگه: مونا باز شروع نکن

 

مونا: چی رو شروع نکنم… اون کسی که داره شروع میکنه تویی نه من… مثله همیشه دخترت رو به خونوادت ترجیح میدی؟… حقیقت زندگیه تو همینه.. ترانه مرد چون ترنم مهمتر از من وبچه های من بود

 

باورم نمیشه این همون مونایی هستش که همه ی این سالها بزرگم کرده… واقعا باورم نمیشه من این زن رو سالهای سال مادرم میدونستم… یعنی هیچکدوم از خاطرات گذشته رو به یاد نمیاره… یعنی اون دخترم دخترم گفتنها همش یه نمایش بود… مگه میشه این همه سال نمایش بازی کرد… مگه میشه این همه سال مهربون نبود ولی محبت کرد… آخه مگه محبت راستی و دروغی هم داریم… خدایا چرا نمیتونم باور کنم که مونا از من متنفره… چرا اینقدر باورش سخته… با ناراحتی به بابا نگاه میکنمو هیچی نمیگم

 

بابا با ناراحتی میگه: مونا چرا مثل بچه ها رفتار میکنی… چرا…..

 

مونا میپره وسط حرف بابا و با داد میگه: ترنم رو روز اول آوردی تو این خونه و من گفتم نمیتونم بچه ی هووم رو نگه دارم و جنابعالی در جوابم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی… هر بار ترنم رو به بچه هات ترجیح دادی و من هر حرفی زدم جنابعالی بهم گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی… ترانه مردو من اومدم ترنم رو از خونه بیرون کنم گفتی چرا مثل بچه ها رفتار میکنی… آبروی خواهرزاده ام دیشب رفت و من اومدم تکلیفم رو با ترنم روشن کنم باز گفتی چرا مثله بچه ها رفتار میکنی… الان هم باز داری همین جمله ی مسخره رو تکرار میکنی… تا کی میخوای سرم رو شیره بمالی… خستم کردی… به خدا خستم کردی من دیگه بریدم… دیگه نمیکشم… بابا من که گناه نکردم زنت شدم… این همه سال ترنم رو مثله دختر خودم تر و خشک کردم آخرش چی گیرم اومد جنازه ی دخترم… دیگه نمیخوام آدم خوبه باشم… هر چی میخوای بگی بگو ولی من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم اگه امشب تکلیف همه چیز رو روشن کردی که هیچ در غیر این صورت دور من رو برای همیشه خط بکش… امشب گفتنی ها رو نگی واسه ی همیشه ترکت میکنمو از این خونه میرم…

 

—————–

 

بابا با حرص چنگی به موهاش میزنه و نگاشو از مونا میگیره….

 

با کلافگی به سمت مبل برمیگرده و نزدیک ترین مبل رو برای نشستن انتخاب میکنه

 

و در آخر با داد خطاب به من میگه: بیا همین جا بشین

 

با ناراحتی به سمت مبل مقابل بابا حرکت میکنم… مونا هم با اخم همیشگی از آشپزخونه خارج میشه و به سمت بابا میره… وقتی به بابا میرسه روی مبل دو نفره ای که ب

 

💔سفر به دیار عشق💔

ابا برای نشستن انتخاب کرده میشینه و با نفرت به من خیره میشه…. با خودم فکر میکنم آیا همه ی این سالها این نفرت تو نگاهش بود و من متوجه نشدم؟

 

با صدای بابا به خودم میامبابا: بشین

 

نگاهی به اطراف میندازم میبینم کنار مبل تک نفره ای واستادمو به بابا خیره شدم… اصلا نمیدونم کی به این مبل رسیدم…سرمو به نشونه ی باشه تکون میدمو خودم رو روی مبل پرت میکنم

 

سکوت سنگینی توی سالن حکم فرماست… طاها با اخم طاهر با ناراحتی مونا با نفرت و بابا با کلافگی سرجاشون نشستنو هر کدوم به چیزی فکر میکنند… از احساس خودم بی خبرم… خودم هم نمیدونم چمه ولی حس میکنم ترسی ندارم… یه جورایی خودمو با این حرف قانع میکنم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و من الان در سیاهی مطلق به سر میبرم… بابا بالاخره سکوت رو میشکنه و با صدایی که لرزش از اون هویداست میگه: حرفای دیشب مونا همه و همه حقیقت محض بود

 

معلومه خیلی معذبه و نمیتونه راحت حرف بزنه… بی تفاوت به بابا خیره شدم… از اول هم میدونستم حقیقته ولی ترجیح میدادم برای آخرین بار بپرسم تا مطمئن بشم

 

دهنمو باز میکنم و با خونسردی میگم: فقط یه چیز دیگه میخوام بدونم مادر من کیه و الان کجاست؟

 

بابا اخمی میکنه و با کلافگی میگه: مادر تو موناست که تو رو بزرگ کرده

 

با خونسردی میپرم وسط حرفشو میگم: خودتون هم خوب میدونید که نه مونا من رو……….

 

بابا با داد میگه: مونا نه مامان

 

با لبخند تلخی میگم: اون کسی که اجازه ی گفتن این کلمه رو به من نداد من نیستم… با گفتن این کلمه طرف مقابل واقعا مادر آدم نمیشه… مادر کسیه که قلبش برای جگرگوشه اش بزنه… یه مادر بدون شنیدن این کلمه باز هم مادره…به هر حال کسی که من رو از گفتن این کلمه محروم کرد موناست… هر چند من هم دیگه انتظاری از ایشون ندارم…

 

مونا با عصبانیت میگه: خیلی نمک نشناسی…

 

با مهربونی میگم: تا عمر دارم مدیون شمام که مثله یه مادر بزرگم کردین ولی این رو یادتون باشه در شرایط سخت مثله یه مادر کنارم نبودین…

 

مونا: تو دخترم رو کشتی و انتظار………..

 

بابا با ناراحتی میپره وسط حرف مونا و میگه: مونا تمومش میکنی یا نه؟