💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۸۴
💖❤
مونا ساکت میشه و با ناراحتی به رو به رو خیره میشه
بابا با کلافگی میگه: دیگه دوست ندارم راجع به گذشته حرفی بشنوم… فقط این رو بگم که مادر تو موناست و خونواده ی تو هم همین افرادی هستن که توی سالن رو نشستن
بعضی مواقع کنترل عصبانیت خیلی خیلی سخت میشه… الان هم جز همون وقتاست که دارم همه ی سعیم رو میکنم که بی حرمتی نکنم… که بی احترامی نکنم… که یه چیز نگم که بعدها پشیمون بشم… با همه ی اینا نفسمو با حرص بیرون میدمو با جدیت میگم: حتی اگه همه ی حرفای شما درست باشه که خودتون هم خوب میدونید اینا همش ادعاست ولی من حق دارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورد و اسم مادرم رو به یدک میکشه بدونم
بابا با داد میگه: کدوم حرف من ادعاست؟ هان؟ بد کردم تمام این چهار سال از خونه بیرونت نکردم
با ناراحتی میگم: اگه واقعا من رو بچه ی خودتون میدونستین هیچوقت بهم سرکوفت نمیزدین که چرا من رو توی این خونه نگه داشتین… اگه مونا واقعا من رو مثل دختر خودش میدونست برای یه بار هم که شده توی این چهار سال پاشو توی اتاقم میذاشتو به حرف دل من گوش میکرد… اگه طاها واقعا من رو خواهر خودش میدونست جلوی هر غریبه ای روی من دست بلند نمیکرد… چرا دروغ طاهر خیلی جاها هوام رو داشت… طاهر رو برادرم میدونم ولی بقیه تون در شرایط سخت کنارم نبودین پس چه جور از من انتظار دارین که همه ی افراد این سالن رو خونواده ی خودم بدونم
نگاهی به طاهر میندازم… با ناراحتی به زمین خیره شده و با انگشتهای دستش بازی میکنه
بابا: جالبه… واقعا جالبه… خودت هم خوب میدونی که در گذشته چه گندی زدی… واقعا برام جای سواله الان با چه رویی جلوم واستادی و زبون درازی میکنی
——–
با ناراحتی میگم: چرا متوجه ی حرفم نمیشین من نمیخوام جلوتون واستم… من نمیخوام زبون درازی کنم… من که حرف بدی نمیزنم… میگم یه نشونه از مادرم به من بدین… نه خودتون با من درست رفتار میکنید نه نشونه ای از مادرم بهم میدین… مگه از شماها چی میخواستم… توی تمام این سالها حتی یه ذره از پول و ثروتتون رو نخواستم… تو بدترین شرایط کار کردمو خودم خرج خودم رو درآوردم…تنها چیزی که خواستارش بودم ذره ای محبت بود که هر روز و هر لحظه از من دریغ کردین… هر چند هیچکدوم از اون حرفایی که پشت سرم زده میشه رو قبول ندارم اما یه سوال فقط یه سوال ازتون میپرسم اگه طاها طاهر یا ترانه در شرایط من بودن باز هم شماها اینطور باهاشون برخورد میکردین؟… حتی اگه گناهکارترین بودن هر روز بهشون سرکوفت اضافی بودن میزدین؟…مونایی که اجازه نمیده بهش مادر بگم همین برخورد رو با بچه های خودش میکرد… نه پدر من…نه آقای من… نه سرور من… من اگه امروز اینقدر دارم بدبختی میکشم دلیلش اینه که منو دختر خودتون نمیدونید… من چهار سال گفتم به خدا به پیر به پیغمبر من کاری نکردم اما بی تفاوت از کنارم گذشتین… پیش هر کس و ناکسی شخصیتم رو زیر سوال بردین….
مونا میپره وسط حرفمو با داد میگه: اون شب دزد رو بهونه کردی و سیاش رو به این خونه کشیدی و وقتی دیدی سیاوش تسلیمت نشد سر همه مون رو شیره مالیدی.. آخرش هم که از راه های دیگه وارد شدی و دختر یکی یه دونمو راهی قبرستون کردی… به جای لباس عروس کفن تنش کردی داغش رو واسه ی همیشه به دلم گذاشتی… باز هم میگی من بی گناهم… بچه های من هیچوقت این کارا ازشون سر نمیزنه… تو هم مثله اون ماد……..
بابا با داد میگه: مونا چند بار بگم حرف نزن… بعد میگی چرا میخوای بری تو اتاق صحبت کنی… چرا میخوای مخفی کاری کنی
طاها با ناراحتی میگه: باب……
بابا چنان نگاهی به طاها میکنه که حرف تو دهن طاها میمونه
و اما طاهر هیچ دخالتی در بحث پیش اومده نمیکنه… معلومه ناراحته اما ترجیح میده سکوت کنه… اشک تو چشمای مونا جمع میشه… نگام پر از دلسوزی میشه… دوست ندارم اینجوری بینمش… بالاخره مدتها جای مادرم رو برام پر کرده… بابا با عصبانیت از جاش بلند میشه و توی سالن قدم میزنه
هیچکس هیچی نمیگه… مونا آروم آروم اشک میریزه
بابا بی توجه به اشکهای مونا خطاب به من میگه: برام مهم نیست نسبت به من و زن و بچه ی من چه دیدی داری… دیگه حوصله ی دردسر ندارم… خودت رو آماده کن آخر هفته ی دیگه برات خواستگار بیاد… دیگه دوست ندارم بیشتر از این جو زندگیم رو برای توی نمک نشناس خراب کنم
بهت زده به کسی که تا ساعتی قبل ادعای پدری میکرد خیره میشم… کسی که مونا رو مادرم میدونست خودش رو پدرم… الان مستقیما داره بهم میگه میخواد از دستم خلاص بشه… به طاهر نگاهی میندازم اصلا سرش رو بلند نمیکنه…. چقدر بدبختم تو این شرایط انتظار کمک اون هم از جانب طاهر رو دارم… هر چی باشه مونا مادرشه… محاله من رو به مادرش ترجیح بده
لبخند تلخی میزنم… بغض بدی تو گلوم میشینه… لبخندم کم کم جاش رو با پوزخند عوض میکنه… حالا مفهوم حرفای مونا رو میفهمم… دوست دارم زار زار گریه کنم… چقدر سخته خودت رو بین آدمایی ببینی که جز ادعا هیچی سرشون نمیشه… به مونا نگاه میکنم اشکاش بند اومده… دیگه خبری از گریه نیست… انگار همه ی گریه هاش فقط و فقط برای موندگاری من تو این خونه بود… به زحمت بغضم رو قورت میدم… بابام منتظر نگام میکنه از اینکه داد و فریاد راه ننداختم تعجب میکنه… پوزخندم پررنگ تر میشه… اما نگاهم… حس میکنم نگاهم خالی از هر چیزی به نام احساسه… خالی از محبت… خالی از تنفر… خالی از همه چیز… حس میکنم نگاهم یخ بسته….یه نگاه شیشه ای که دیگه هیچ حرفی واسه گفتن نداره… یه نگاه از جنس یخ به پدری میندازم که همه ی حرفاش یه ادعای توخالیه… از هیچکس متنفر نیستم… از هیچکس هم انتظاری ندارم… فقط با همه احساس غریبگی میکنم… آشنایی در جمع نمیبینم که دلم رو بهش گرم کنمهمونجور که نشستم به سردی میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که بهش علاقه ای ندارم
بابا از بین دندونای کلید شده میگه: نشنیدم یه بار دیگه بگو
با تحکم میگم: من محاله با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم
بابا با داد میگه: جنابعالی خیلی بیجا میکنی
با لبخندی تلخ میگم: مثله اینکه یادتون رفته من خیلی وقته مستقل شدم… تنها چیزی که من رو به شما متصل میکنه همین خونست که اگه اینقدر از وجود من تو این خونه ناراحتین به زودی رفع زحمت میکنم… پس بیخودی یه شبتون رو برای خواستگارای بنده هدر ندین…
خودم هم نمیدونم کجا اما ترجیح میدم برمبابا چنان فریادی میزنه که باعث میشه از ترس روی مبل جا به جا بشم… نتیجه ی فریادش لرزیه که به تنم افتاده… ضربان قلبیه که هر لحظه بالاتر میره… حتی مونا هم از ترس جیغ خفیفی میکشه و دستش رو روی قلبش میذاره… درسته خیلی ترسیدم… درسته ترس رو با تک تک سلولام احساس میکنم درسته احساس غریبی میکنم ولی باز هم دلیلی برای شکسته شدن نمیبینم… اگه با شکسته شدن چیزی درست میشد همون ۴ سال پیش که شکستم همه چیز حل میشدو من الان به جای اینکه رو در روی پدرم باشم سایه به سایه اش هم قدمش بودم… همراهش بودم… یار و یاورش بودم
بابا: چـــــــــــی؟ بری که یه گند دیگه بالا بیاری
سعی میکنم صدام نلرزه به آرومی میگم: من هیچوقت هیچ گندی بالا نیاوردم… من به خودم به گذشته ی خودم و الانی که دارم توش لحظه هام رو به سختی میگذرونم افتخار میکنم… چون هیچوقت توی زندگی پام رو کج نذاشتم… حتی توی بدترین شرایط… مهم نیست بقیه چی میگن… مهم اینه که من میدونم مسیری که دارم توش قدم میذارم بهترین راه انتخاب برای منه… من نمیخوام با مردی ازدواج کنم که دوستش ندارم و هیچکس هم نمیتونه من رو مجبور به این کار کنه
اولش لرزشی در صدام ایجاد شد ولی آخراش لحن صدام محکمه محکم بود… خوشحالم که هنوز هم غرور شکسته شده ام رو به حراج نذاشتم
همه ی سعیم رو کردم که صدام بلند نشه… که توهین نشه… که حرمتها شکسته نشه… نمیدونم تا چه حد موفق بودم… بابام با ناباوری به من نگاه میکنه… انگار انتظار شنیدن این حرفا رو از زبون من نداشت… کم کم اخماش تو هم میره و بعد با فریاد میگه: که هیچکس نمیتونه مجبورت کنه؟… کاری نکن همون روز بله برونت رو هم بگیرم تا بفهمی دنیا دست کیه
دستم رو روی قلبم میذارمو میگم: پیوند دو نفر به اینجاست نه به اون بله برونی که جوابه عروسش منفی باشه… حتی اگه بله برون هم بگیرین من باز هم حرف خودم رو میزنم وقتی پیوند قلبی نباشه هیچ ازدواجی صورت نمیگیره… محاله کسی رو به همسری قبول کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم… من چنین فردی رو نمیخوام
بابا سعی میکنه خونسرد باشه اما زیاد هم موفق نیست با لحنی که خشونت توش پیداست میگه: مهم نیست تو چی میخوای… تو چه بخوای چه نخوای من کار خودم رو میکنم…مهم اینه که من اختیاردار تو هستمو من برات تصمیم میگیرم
ته دلم خالی میشه… یه خورده میترسم ولی همه ی ترس رو توی وجودم مخفی میکنم… واسه ی ترسیدن و لرزیدن خیلی وقت دارم الان باید مقاوم باشم اگه الان بشکنم واسه ی همیشه شکستم… با جدیتی که برای خودم هم نااشناست میگم: اشتباه نکنید آقای اختیاردار… تا من بله رو سر سفره ی عقد ندم هیچکس نمیتونه ادعای همسری من رو داشته باشه… مثله اینکه یادتون رفته شما خیلی وقتته از شغل شریف پدر بودن اون هم برای بنده استعفا دادین…
بابا با خشم به طرفم میاد
ولی من همونجور ادامه میدم: شمایی که خیلی وقتا اجازه نمیدین بابا صداتون کنم الان که موقع ازدواج و خواستگاری شد ادعای پدریتون میشه………
هنوز حرفم تموم نشده ولی بابا بهم رسیده… دستش میره بالا و حرف توی دهنم میمونه… چشمامو میبندمو سیلی محکمی رو روی گونه ی سمت چپم احساس میکنم…شدت ضربه به قدری زیاده که تعادلم رو از دست میدمو روی مبل پرت میشم بابا با داد میگه: این رو زدم تا یادت بمونه که حق نداری جلوی بزرگترت دهنت رو باز کنی هر چرت و پرتی رو بگی
طاهر با ناراحتی به من نگاه میکنه… لبخند تلخی به طاهر میزنمو نگامو ازش میگیرم