💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۸۵
🖤💔
بابا پشتش رو به من میکنه و میخواد به سمت اتاقش بره که به زحمت از جام بلند میشم… طاها و طاهر و حتی مونا با نگرانی به من نگاه میکنند… ولی نگرانی برای من جایی نداره یه عمر سختی نکشیدم که آخر و عاقبتم این بشه… به ازدواج اجباری برای من محاله… حق من از زندگی این نیست… منی که آب از سرم گذشته دلیلی برای سکوت نمیبینم… حرمت کسی رو زیر پا نمیذارم ولی اجازه نمیدم بهم زور بگن
با صدایی که سعی میکنم بلند نباشه میگم: نه بابا… امشب دیگه کوتاه نمیام…
بابا که میخواست به سمت اتاقش بره با شنیدن صدای من سر جاش متوقف میشه
-بهم انگ هرزگی زدین کوتاه اومدم.. من رو قاتل دونستین کوتاه اومدم… پیش دوست و دشمن خارم کردین کوتاه اومدم… من رو از مهر و محبتتون محروم کردین کوتاه اومدم… تو بدترین شرایط تنهام گذاشتین کوتاه اومدم ولی امشب دیگه کوتاه نمیام… من امشب به هیچ عنوان کوتاه نمیام… من گذشته و حالم رو از دست دادم اجازه نمیدم آیندم هم به دست شماها تباه بشه
بابا به طرف من برمیگرده و میخواد چیزی بگه که لبخند تلخی میزنمو نگامو ازش میگیرم… به زمین زل میزنمو با ناراحتی ادامه میدم: نه بابا امشب شب کوتاه اومدن نیست… امشب ترنم میخواد حقشو بگیره… حق من مادریه که شما از من دریغ کردین… من فقط یه اسم میخوام… یه اسم از مادرم… بعد میرم… مهم نیست شما چی میگین… مهم نیست مردم چی میگن… مهم نیست چقدر دیگه دل من رو تیکه تیکه میکنید و روی شکسته شده های دل من قدم میزنید
اشک تو چشمهام جمع میشه ولی من همینجور ادامه میدم: امشب فقط یه چیز برام مهمه اون هم اسم و آدرس مادرمه… یا بهم میگین یا خودم تنهایی اقدام میکنم… شده کل این کشور رو بگردم میگردم… کل این کشور چیه شده همه ی دنیا رو بگردم میگردم تا مادرم رو پیدا کنم مادری که تمام این سالها اسم و رسمش رو از من پنهون کردین…..
———–
همونجور که دارم حرف میزنم نگامو از زمین میگیرمو نگاهی به بابا میندازم… با دیدن قیافه ی بابا حرف تو دهنم میمونه… صورت بابا از شدت عصبانیت به رنگ قرمز در اومده… رگهای گردنش از فرط عصبانیت متورم شده… لحظه به لحظه نگاهش عصبانی تر میشه… آتیش خشم رو تو چشماش میبینم… دستاش رو مشت کرده و از شدت حرص فشار میده
وقتی سکوتم رو میبینه پوزخندی میزنه و با آرامشی تصنعی میگه: چیه… ساکت شدی؟… خجالت نکش… ادامه بده… دنبال اون مادر نمک نشناست میگردی که بعد از اون همه کمکی که بهش کردم ترکم کرد…
با داد میگه: آره؟
با تعجب نگاش میکنم… معنی و مفهوم حرفاش رو نمیفهمم…
همونجور با عصبانیت ادامه میده: مادرت آرزوی دیدن تو رو با خودش به گور میبره… از همون روز اول بعش گفتم با ترک من باید قید بچش رو بزنه اون هم قبول کرد
با ناباوری بهش خیره میشم… غیرممکنه یه مادر از بچش از پاره ی تنش از جگرگوشه اش از کسی که نیمی از وجودشه بگذره… درک حرفای بابا برام سخته… یاد حرفای مهربان میفتم… یاد حرفایی که در مورد زن های مطلقه میزد… من حق ندارم قضاوت کنم… مهربان بهم گفت بعضی موقع رفتن بهتر از موندنه… بعضی موقع جدایی بهتر از تحمل کردنه… من به اندازه ی کافی به خونوادم فرصت دادم… میخوام برای یه بار هم که شده حرفای مادرم رو بشنوم… برای یه بار هم که شده به مادرم فرصت بدم… برای یه بار هم که شده لذت آغوش مادرم رو تجربه کنم
با داد بابا از فکر مهربان و حرفایی که امروز بهم زد بیرون میام: فقط کافیه یه بار دیگه حرفی در مورد ال…..
حرف تو دهنش میمونه… با خشم چنگی به موهاش میزنه و با فریادی بلندتر از قبل میگه: فقط کافیه یه بار دیگه حرفی در مورد اون زن نمک نشناس بشنوم مطمئن باش زندت نمیذارم…
الهام… الهه… المیرا… اه…. چرا نگفت… چرا کامل اسم مادرم رو به زبون نیاورد… خدایا یعنی داشت اسم مادرم رو به زبون میاورد؟… دختره ی دیوونه اگه اسم مادرت نبود پس چی بود… صد در صد حروف آغازین اسم مادرم بود…یعنی اسم مادرم چیه… چقدر سخته که حتی یه اسم رو هم ازت دریغ کنند… من همینجور انواع و اقسام حرفا رو کنار هم میذارم تا شاید اسم مادرم رو حدس بزنم و بابا همونجور من رو تهدید میکنه که حق ندارم در مورد زنی که من رو به دنیا آورده فکر کنم…
صدای بابا رو میشنوم که با لحن ملایمتری میگه: بهتره از همین حالا خودت رو واسه ی هفته ی دیگه آماده کنی… حوصله ی یه ماجرای جدید رو ندارمشاید حرفای بابا رو بشنوم ولی توجهی به حرفاش ندارم…. تو یه دنیای دیگه سیر میکنم… حس میکنم یه چیز بزرگی رو کشف کردم و اون هم دو حرف اول اسم مادرمه… ال… ال… یعنی اسم مامانم چی میتونه باشه؟ یعنی دوستم داره؟… نمیدونم چرا ازش متنفر نیستم… نمیدونم چرا حس میکنم دوستم داره؟… واقعا نمیدونم چرا؟… یعنی این همه محبتی که در قلبم نسبت به مادرم دارم عجیبه؟… من که اون رو ندیدم… پدر و مونا هم که از اون بد میگن پس این محبتی که در قلبم نسبت به مادرم احساس میکنم چیه؟
صدای فریاد بابا رو میشنوم: شنیدی چی گفتم؟
با صدای فریاد بابا از فکر مامان خارج میشمو با ناراحتی بهش زل میزنم
به زحمت دهنمو باز میکنمو با ترس میگم: بابا من حرفامو بهتون زدم… من قصد ازدواج ندارم.. شما هم خرجم رو نمیکشین که من رو سربار خودتون بدونید… تنها چیزی که الان برای من مهمه مادرمه
با شنیدن حرفم کنترلش رو از دست میده و با عصبانیت به طرفم میاد… طاهر با نگرانی از جاش بلند میشه و میخواد چیزی بگه که بابا اجازه نمیده و به سرعت خودش رو به من میرسونه و چنان سیلیه محکمی بهم میزنه که لبم پاره میشه و روی زمین پرت میشم… مونا و طاها هم از جاشون بلند میشن… یکم نگرانی تو چشمشون دیده میشه… اما این نگرانی رو برای خودم نمیبینم فکر میکنم برای رگهای گرفته شده ی قلب بابا نگران هستن…. نمیتونم احساسشون رو نسبت به خودم از توی چشماشون بخونم اما تو چهره ی طاهر نگرانی موج میزنه و این نگرانی اگه همش برای من نباشه با اطمینان میتونم بگم نیمیش ماله منه… طاهر خیلی سریع خودش رو به بابا میرسونه و به بازوی بابا چنگ میزنه… میخواد چیزی بگه که بابا با داد میگه:حق نداری از این دختره ی بیشعور طرفداری کنی… من امشب زبون این دختره ی زبون دراز رو کوتاه میکنم
بعد از تموم شدن این حرفش بازوش رو به شدت از دستای طاهر بیرون میکشه و به سمت من میاد… طاهر بهت زده سرجاش واستاده و به بابا نگاه میکنه… بابا به من میرسه و منی رو که روی زمین نیم خیز شده بودم تا بلند شم رو هل میده و در نهایت زیر مشت و لگد میگیره…طاهر تازه به خودش میاد و به سمت بابا حرکت میکنه… ولی من آروم آرومم زیر مشت لگدهایی که بهم وارد میشه به هیچ چیز فکر نمیکنم… تنها چیزی که ذهنم رو مشغول کرده اینه که ارزشش رو داره… برای پیدا کردن مادرم تمام این مشت و لگدها رو به جون میخرم… با هر ضربه ای که به تنم وارد میشه صدای شکسته شدن دوباره ی قلبم رو احساس میکنم…نه ناله ای میکنم نه التماسی… حتی اشکی هم برای ریختن ندارم… هر چیزی تو این دنیا قیمتی داره… قیمت پیدا کردن مادرم هم کتکهای امروز منه… کتکهایی که قبل از جسم من به روحم وارد میشه… طاهر دوباره خودش رو به بابا میرسونه ولی حریف بابا نمیشه… نمیدونم چی میشه که طاها هم به طرف ما میادو سعی میکنه بابا رو از من دور کنه… بالاخره تلاشهای طاها و طاهر برای جدایی بابا از من نتیجه میده
طاها با ناراحتی میگه: بابا یه خورده آروم باشین این همه حرص خوردن واسه قلبتون ضرر داره