💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۸۷
💔🖤
حوصله ی شامپو و صابون ندارم… بعد از ده دقیقه آب رو میندمو به سمت لباسام میرمو اونا رو به آرومی تنم میکنم… حس میکنم سرحالتر شدم… هر چند هنوز هم درد در تمام بدنم میپیچه ولی حالم از قبل بهتره… از حموم خارج میشمو بدون اینکه نگاهی به قیافه ی زارم توی آینه بندازم به سمت میز میرم… کشو میز رو باز میکنمو آرامبخش رو برمیدارم… میخوام یه دونه از قرصا رو بخورم که یاد حرف دکتر میفتم…« از امشب به هیچ عنوان از اون قرصا استفاده نمیکنی»
آهی میکشمو نگاهی به بسته ی قرص که تو دستمه میندازم
زیر لب میگم: فقط همین امشب… بدجور اعصابم داغونه… محاله با این اعصاب داغون خوابم ببره
یه قرص از بسته خارج میکنمو میخوام تو دهنم بذارم که باز حرفای دکتر تو گوشم میپیچه…« مگه با اون قرصا میتونی راحت بخوابی؟»
با اعصابی خرد بسته ی قرص رو توی کشو پرت میکنمو به شدت کشو رو میبندم… اون یه دونه قرص رو هم راهی سطل آشغالی که گوشه ی اتاقمه میکنمو به سمت کیفم میرم… هنزفر
💔سفر به دیار عشق💔
ی و گوشیم رو از کیفم در میارمو به سمت تختم میرم… خوابم نمیاد…. حداقل یه خورده آهنگ گوش بدم… همینکه به تختم میرسم به آرومی روش میشینمو هنزفری رو به گوشیم وصل میکنم… آهنگ مورد نظر رو از گوشیم انتخاب میکنمو روی تخت دراز میکشم… هنزفری رو توی گوشم میذارمو دکمه ی پلی رو میزنم چشمام رو میبندم منتظر شروع آهنگ میشم:ميبوسمت ميگي خداحافظ
با شروع شدن آهنگ لبخندی رو لبم میشینه
اين قصه از اين جا شروع ميشه
من بغض كردم تو چشات خيس
دست دوتامون داره رو ميشه
عاشق این آهنگم…
تو سمت روياي خودت ميري
ميري و من چشامو ميبندم
زیر لب زمزمه میکنم: این چه روزگاریست… دلم را میشکنی… هزاران هزار تکه میکنی… بر روی تکه تکه هایش با آرامش قدم میزنی ولی باز از یادها نمیری… ولی باز فراموش نمیشی… ولی باز در قلب و ذهنم باقی میمونی
ما خواستيم از هم جدا باشيم
زمزمه وار میگم: ایکاش میتونستم از همه تون متنفر باشم.. اون موقع تصمیم گیری چقدر راحت میشد
پس من چرا با گريه ميخندم…!؟
دیگه صدای آهنگ رو نمیشنوم… توی دنیای خودم غرق میشم… توی شیرینی ها و تلخی های زندگی… توی رویاهای آینده… به همه چیز فکر میکنمو در عین حال به هیچ چیز فکر نمیکنم
.
.
.
اونقدر فکر میکنم که زمان از دستم در میره… میخوام به پهلو بشم که دوباره احساس درد میکنم… با دردی که در بدنم میپیچه به خودم میامو چشمامو باز میکنم حواسم به ادامه ی آهنگ میره… بیتوجه به دردم همونجور طاق باز درازکش میمونمو به ادامه ی آهنگ گوش میدم
تو فكر ميكردي بدون من
دلشوره از دنياي ما ميره
یه خورده احساس خستگی میکنم… درد پهلوم دوباره کمتر شده…چشمامو میبندمو سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم… سخته… مدام حرفای بابا… مونا… سروش… تو گوشم میپیچن…
اين جا يكي هم درد من ميشه
آهی میکشم.. گاهی فراموشی چه نعمت بزرگیست… کاش بیشتر از اینا قدرش رو بدونیم… چشمامو باز میکنم به سقف خیره میشم…
اون جا يكي دستاتو ميگيره…!
گفتي ميتوني بري اما…
بغض تو دستاتو برام رو كرد!
ما هر دو از رفتن پشيمونيم…
کم کم خستگی چشمام رو احساس میکنمو پلکام سنگین میشن
جون دوتامون زودتر برگرد …!!!
جون دوتامون …!
چشمام رو میبندمو خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرمبه زحمت چشمامو باز میکنم… نگاهی به ساعت میندازم… ساعت شش و نیمه… هنوز خسته ام… از اونجایی که دیشب تا دیروقت بیدار بودم هنوز خوابم میاد… روی تخت میشینمو خمیازه ای میکشمو کش و قوسی به بدنم میدم که از شدت درد صورتم جمع میشه… با دردی که توی بدنم میپیچه دوباره یاد حرفا و کتکای بابا میفتم… ماجرای دیشب مثله یه پرده سینما جلوی چشمم به نمایش در میادو باعث میشه آه پر سوز و گدازی بکشم… همونجور که به اتفاقات دیشب فکر میکنم از روی تخت بلند میشم ولی در کمال تعجب متوجه میشم یه چیزی دور گردنم پیچیده شده… رو لبه تخت میشینمو با تعجب دستم رو به سمت گردنم میبرم… به چیزی که دور گردنمه چنگ میزنم و به شدت اون رو میکشم که باعث میشه هر چیزی که هست از وسط جر بخوره و پاره بشه… دستم رو بالا میارمو به هنزفری پاره شده توی دستم نگاه میکنم… آه از نهادم بلند میشه… از بی حواسی خودم حرصم میگیره… از رو لبه ی تخت بلند میشمو دنبال گوشیم میگردم… بعد از کلی گشتن بالاخره اون رو از زیر پتوم پیدا میکنم… نیمی از هنزفری به گوشیم وصله و نیمه ی دیگش تو دستمه… کلا پدر هنزفری رو در آوردم… هنزفری رو از گوشیم جدا میکنمو نگاهی به گوشیم میندازم… خاموشه
زیر لب میگم: لابد شارژش تموم شده
به سمت شارژر گوشیم که روی میز افتاده میرمو شارژر رو به گوشیم وصل میکنم… بعد هم به سمت پریز برق میرمو شارژر رو به برق میزنم… با ناراحتی نگاهی به هنزفری میندازمو زیر لب غر غر میکنم و اون رو توی سطل آشغال اتاقم پرت میکنم
-تو رو چه به آهنگ گوش کردن تو این بی پولی فقط و فقط به اموال خودت ضرر میزنی… بعد هم میگی پول کم آوردم… آخه نصف شب آدم گوشیش رو بغل میکنه و میگیره میخوابهسری به نشونه ی تاسف واسه ی خودم تکون میدمو به سمت دستشویی میرم… وقتی از دستشویی بیرون میام چشمم به تختم میفته… به سمت تختم میرمو بعد از مرتب کردن تختم نگاهی به ساعت میندازم… ساعت هفت شده و من هنوز خونه ام… با گام های بلند خودم رو به کمدم میرسونمو لباسهای موردنظرم رو از کمد خارج میکنم… بعد از عوض کردن لباسام چند قدمی که با میز آرایش فاصله دارم رو طی میکنم و خودم رو به میزآرایش میرسونم تا آرایش مختصری کنم… بالاخره یه جوری باید هنر بابام رو از دید بقیه مخفی بذارم… نگاهی سریعی به آینه میندازمو سرم رو پایین میارم که لوازم آرایش رو بردارم که سر جام خشکم میزنه… بهت زده نگام رو بالا میگیرمو یه بار دیگه خودم رو از داخل آینه نگاه میکنم… باورم نمیشه این دختری که داخل آینه میبینم خودم هستم… وضع خیلی بدتر از اونیه که فکرش رو میکردم… صورتم خون مرده شده…
زمزمه وار میگم: یعنی شدت ضربه اینقدر محکم بود… پس چرا من اون لحظه متوجه ی اون همه درد نشدم
دستم رو بالا میارمو پوست صورتم رو لمس میکنم… عجیب درد میگیره…
دستمو از صورتم دور میکنمو آهی میکشم… حال و روزم زیاد خوب نیست ولی اونقدرا هم بد نیست که خونه بشینمو حرف هر کس و ناکسی رو بشنوم… با دلی مالامال از غصه نگاهم رو از آینه میگیرمو آرایش مختصری میکنم…. هر چند تغییر چندانی در صورتم ایجاد نشد ولی باز هم بهتر از قبل شده… نگاه آخر رو به آینه میندازم در همون نگاه اول مشخصه که کتک خوردم… گونه ی سمت چپم یه خورده ورم داره… زخم گوشه لبم هم بد جور توی ذوق میزنه…. فقط تونستم خون مردگی رو بپوشونم