💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۸۸
🖤💔🖤💔
ای بالا میندازمو زیر لب میگم: بیخیال
با ناراحتی نگامو از آینه میگیرمو به سمت کیفم میرم… کیفم رو برمیدارمو شال رو روی سرم مرتب میکنم… نگاهی به گوشیم میندازم شارژش خیلی کمه… شارژر رو از برق جدا میکنمو داخل کیفم میذارم… گوشیم رو هم روشن میکنمو توی جیب مانتوم میذارم… با قدمهای بلند خودم رو به در اتاق میرسونمو قفل در رو باز میکنم… دستگیره ی در رو پایین میکشمو در رو به طور کامل باز میکنم… از اتاق خارج میشمو در رو به آرومی پشت سرم میبندم… بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازم با قدمهایی بلند از سالن میگذرم… دوست ندارم چشمم به این خونه و آدمای این خونه بیفته… دیشب تا دیروقت هم امیدوار بودم طاهر یه سری بهم بزنه
پوزخندی میزنمو زمزمه وار میگم: دلت خوشه ها….
حتی نگاهی به حیاط هم نمیکنم… سریع خودم رو به در میرسونمو از خونه خارج میشم
——–
همینکه پامو از خونه بیرون میذارم لبخندی رو لبام میشینه چشمام رو میبندمو نفس عمیقی میکشم… نمیدونم دیشب دوباره بارون اومد یا نه فقط این رو میدونم که همه جا بوی خاک میده… چشمامو باز میکنم و به سمت ایستگاه حرکت میکنم با اینکه توی این خیابونا از خاک خبری نیست ولی بعد از بارون این بو توی خیابونا بیداد میکنه… یاد شرکت میفتم قدمهامو تندتر میکنم تا زودتر به شرکت برسم… همین الانش هم کلی دیر از خونه حرکت کردم میترسم دیر برسم… با سرعت خودم رو به ایستگاه میرسونمو منتتظر اتوبوس میشم… اتوبوس اول رو ازدست دادمو از اتوبوس دوم هم خبری نیست روی نیمکتای آهنی میشینمو با عصبانیت پامو تکون میدم… بعد از یه ربع بیست دقیقه معطلی بالاخره اتوبوس میرسه… اون قدر سریع از جام بلند میشم که کیفم روی زمین پرت میشه… با حرص سری تکون میدمو کیفم رو از روی زمین برمیدارم و بعدش با عجله سوار اتوبوس میشم… روی اولین جای خالی میشینمو بی توجه به آدمای داخل اتوبوس به بیرون نگاه میکنم
زیر لب زمزمه میکنم: عجب روزی شود امروز… شروع خوبی که نداشتم امیدوارم پایانش خوب باشه
آهی میکشمو به شرکت فکر میکنم… اولین روز کاری رو هم خراب کردم
نمیدونم چقدر گذشت… کی پیاده شدم.. کی به شرکت رسیدم… اونقدر با عجله همه ی این کارا رو انجام دادم که متوجه ی هیچ چیز نشدم… سرمو بالا میارمو نگاهی به در ورودی شرکت میندازم
زمزمه وار میگم: ترنم یادت باشه تو امروز فقط و فقط یه مترجمه ساده ای
چشمامو میبندمو نفس عمیقی میکشم… بعد از اینکه یه خورده آروم میشم به داخل ساختمون میرمو به سمت آسانسور حرکت میکنم… خوشبختانه آسانسور تو طبقه ی همکف هست و دیگه واسه ی این یه مورد معطلی ندارم… سریع به داخل آسانسور میرمو دکمه ی مورد نظر رو فشار میدم… بعد از اینکه آسانسور متوقف میشه با دو از آسانسور خودم رو به بیرون پرت میکنمو به سمت در مورد نظر حرکت میکنم… به آرومی در رو باز میکنمو نگاهی به داخل میندازم… خبری از منشی نیست… با تعجب وارد میشمو پنج دقیقه ای صبر میکنم ولی باز هم خبری از منشی نمیشه… گوشی رو از جیبم در میارمو نگاهی به ساعت گوشیم میندازم… ساعت یه ربع به نه هست و من هنوز کارم رو شروع نکردم… به ناچار به سمت در اتاق سروش میرم… سعی میکنم آروم و خونسرد باشم.. چند ضربه به در میزنم که صدای بفرمایید سروش رو میشنوم… در رو باز میکنمو به آرومی وارد اتاق میشم…سروش همونجور که سرش پایینه و به کاراش میرسه میگه: خانم سپهری خبری از مترجم جدید نشد
سرمو پایین میارمو زیر لب میگم: سلام
سنگینی نگاش رو روی خودم احساس میکنم… هیچ حرفی نمیزنه… بعد از چند لحظه سکوت میگه: چه عجب… بالاخره تشریف فرما شدی
زمزمه وار میگم: معذرت میخوام… اتوبوس اولی رو از دست دادمو دومی هم دیر رسید
سروش: جنا…..
نمیدونم چی میخواست بگه که منصرف میشه و با خونسردی میگه:مهم نیست نیست… واسه کار آماده ای؟
با
💔سفر به دیار عشق💔, [۱۴.۰۷.۱۶ ۱۴:۵۶
لاخره سرمو بالا میارمو میگم: اگه آماده نبودم الان اینجا حضور نداشتم
میخواد چیزی بگه که با دیدن صورت من حرف تو دهنش میمونه… با دهن باز نگام میکنه
با بی حوصلی میگم: احتیاجی به آزمون هست یا نه؟
با حرف من به خودش میاد…با ناراحتی از جاش بلند میشه و همونجور که به طرف من میاد میگه: صورتت چی شده؟
با کلافگی نگاش میکنمو میگم: نگفتین باید چیکار کنم
با ناراحتی دستی به موهاش میکشه و میگه: ترنم چه بلایی سر صورتت اومده؟
از ترنم گفتنش ته دلم خالی میشه.. سعی میکنم تو حالات صورتم احساساتمو به نمایش نذارم….نگامو ازش میگیرمو به زمین خیره میشم
بعد از چند لحظه مکث میگم: فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه
با چند گام بلند فاصله ی بین من و خودش رو طی میکنه و با عصبانیت میگه: کی اینکار رو کرده؟
دستامو تو جیب مانتوم میذارمو بی تفاوت از کنارش میگذرم… به سمت یکی از مبلایی که توی اتاقش خودنمایی میکنه حرکت میکنم
وقتی جوابی از جوابی از جانب من نمیشنوه میگه: یادت باشه تو زیر دست من کار میکنی… پس هر چی میپرسم باید جواب بدی؟
با این حرفش پوزخندی رو لبم میشینه… مثله بچه ها رفتار میکنه… یه مبل تک نفره رو واسه نشستن انتخاب میکنم… موقع نشستن پهلوم تیر میکشه و ناخودآگاه صورتم درهم میشه… دستم رو روی پهلوم میذارمو به آرومی میشینم… سرمو بالا میارم که سروش رو با دهن باز در چند قدمی خودم میبینم
سروش با تعجب میگه: ترنم چی شده؟
از این همه تغییر رفتارش در تعجبم… مگه الان نباید بخاطر دیر اومدنم و حرفای دیشب از دست من عصبانی باشه… پس چرا الان برای منی که مایه ی عذابشم اظهار نگرانی میکنه… من خودم رو برای بدترین چیزا آماده کرده بودم اما مثله اینکه امرز همه چیز فرق میکنه… سروش غیرقابل پیشبینی ترین آدمیه ککه توی عمرم دیدم… یه روز فکر نمیکردم باورم کنه ولی باورم کرد… یه روز فکر میکردم صد در صد باورم میکنه اما باورم نکرد… اون روز توی باغ با خودم میگفتم محاله بهم دست درازی کنه اما تا مرز تجاوز هم پیش رفت… دیشب با اون همه حرفی که بارش کردم میگفتم حتما یه بلایی سرم میاره ولی اون بدون هیچ حرفی خونه رو ترک کرد… و الان فکر میکردم با خشونت باهام برخورد میکنه ولی از وقتی اومدم هیچ خشونتی رو تو رفتاراش ندیدم… سروش واقعا غیرقابل پیش بینیه
سروش با حرص میگه: ترنم یا مثله بچه ی آدم میگی چه مرگت…….
دستمو از روی پهلوم برمیدارمو با ناراحتی وسط حرفش میپرم: آقای راستین حال من زیاد مساعد نیست اگه باید اینجا استخدام بشم تکلیف من رو روشن کنید در غیر این صورت برم به زندگیم برسم
با خشم نگام میکنه… به عادت همیشگیش چنگی به موهاش میزنه و با عصبانیت به سمت میزش قدم برمیداره… کشوی میزش رو باز میکنه و چند تا برگه از داخل کشو بیرون میاره… با عصبانیت چنان کشو رو میبنده که حس میکنم کشو شکسته شده… دوباره به سمت من میادو برگه ها رو با خشونت روی میز، روبه روی من پرت میکنه
سروش: فقط امضا کن… همه چیز از قبل آماده شده
شروع به خوندن نوشته ها میکنم…
سروش با لحن مسخره ای میگه: قبلنا بیشتر از اینا بهم اعتماد داشتی
همونجور که به برگه ها نگاه میکنم با خونسردی میگم: خوبه خودتون هم میگین قبلنا… اون روزا براماز هر آشنایی آشناتر بودین پس بهتون اعتماد داشتم و امروز برام از هر غریه ای غریبه تر هستین پس دلیلی برای اعتماد وجود نداره… گذشته از اینا باید بگم که اعتماد به یه مرد غریبه که قصد تجاوز به یه دختر بی پناه رو داشت اصلا کار درستی نیست