💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۸۹

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/27 11:59 · خواندن 8 دقیقه

❤🖤

هیچ صدایی ازش در نمیاد…حتی سرم رو بلند نمیکنم تا عکس العملش رو ببینم… عکس العملای بچه گانش زیاد برام مهم نیست

 

بی توجه به سروش ادامه نوشته هایی رو که مربوط به قرارداد استخدام من هست رو میخونم… با خوندن قرارداد لحظه به لحظه اخمام بیشتر تو هم میره… با تموم شدن آخرین کلمه سرم رو بالا میارم و با عصبانیت به سروش نگاه میکنم

 

با لبخند مرموزس بهم خیره شده… حالا اون خونسرده و من عصبانی

 

بی توجه به نگاه خشمگینم به آرومی به سمت مبلی که مقابله منه حرکت میکنه و رو به روم میشینه…. خودکاری رو از جیبش در میاره و با شیطنت میگه: یادم رفت بهتون خودکار بدم

 

بعد با حالت مسخره ای خودکار رو به طرفم میگیره و میگه: بفرمایید خانم مهرپرور

 

با عصبانیت قرارداد رو به طرفش پرت میکنمو میگم: این کارا چیه؟

 

اون بی توجه به عکس العمل من با خونسردی میگه: کدوم کارا خانم مهرپرور… خونسردی تون رو حفظ کنید… از خانم با شخصیتی مثله شما این رفتارا بعیده

 

بعد از تموم شدن حرفش هم با لبخند مسخره ای بهم زل میزنه

 

-این مسخره بازیا رو تمومش کن… یعنی چی به مدت یک سال باید اینجا کار کنم؟

 

تو چشمام زل میزنه و با خنده میگه: قبلا باهوش تر بودی… میخوای بگی معنی این جمله ی ساده رو هم نمیدون

 

💔سفر به دیار عشق💔

ی… از اونجایی که بنده فداکار خلق شدم… فداکاری میکنمو از کار خودم میزنم تا برات این مسئله ی مهم رو توضیح بدم… اگه بخوام واضح تر بگم… یعنی جنابعالی باید به مدت ۱۲ ماه برام کار کنی

 

لعنتی داره مسخرم میکنه و من مثله مترسک جلوش نشستمو چیزی نمیگم

 

میخوام دهنمو باز کنمو حرف بزنم که اجازه نمیده و خودش با لبخند ادامه میده: اگه باز متوجه نشدی بذار اینجوری بگم… خانم مهرپرور شما باید به مدت سیصد و ش………

 

با جیغ میگم: تمومش کن

 

با جیغ من ساکت میشه… یه ابروشو بالا میبره و با لبخندی پررنگ تر و در عین حال لحنی مرموز میگه: چی رو

 

-این بازی مسخره ای رو که امروز شروع کردی؟

 

سروش: مگه بچه ام بخوام باهات خاله بازی کنم

 

میخوام چیزی بگم که خودکار رو روی میز مقابلم پرت میکنه و بی توجه به من از جاش بلند میشه و با خونسردی به طرف میزش حرکت میکنه

 

همونجور که پشتش به منه میگه: بهتره سریع تر امضاشون کنی…آخرش مجبوری واسم کار کنی پس نه وقت من رو بگیر نه وقت خودت رو

 

-قرار ما یه ماهه بود

 

با تمسخر میگه: من هم علاقه ای ندارم بیشتر از یه ماه برام کار کنی ولی فقط من واسه ی این شرکت تصمیم نمیگیرم و از اونجایی که همکارام از سابقه ی جنابعالی راضی هستن قضیه کار آزمایشی کنسل شد

 

– من از قبل هم گفتم فقط تا یه مدت کوتاه میتونم اینجا کار کنم

 

پشت میزش میشینه و میگه: اونش دیگه به من ربطی نداره… از اونجایی که قرار قبلیمون کنسل شد آقای رمضانی پیشنهاد یک ساله بودن قرارداد رو داد

 

با حرص میگم: این هم جز نقشه هاته

 

نگاه مرموزی بهم میندازه و میگه: هرجور مایلی به این موضوع فکر کن… نظرت چیه واسه ی آقای رمضانی زنگ بزنمو از رفتارای اخیرت بگم مطمئننا باهات برخورد سختی میکنه…

 

– خیلی پستی

 

اخمی میکنه و میگه: بهتره مواظب حرف زدنت باشی… مطمن باش یه بار دیگه بهم بی حترامی کنی همه ی رفتارای اخیرت رو به رئیس قبلیت گزارش میکنم یه کاری نکن هم از اینجا بیفتی هم از اون کار قبلیت… بهتره همین حالا اون قرارداد رو امضا کنی…

 

با ناراحتی نگاش میکنمو میگم: من نمیخوام اینجا کار کنم چرا این کارا رو میکنی؟… آقای رمضانی خودش به من گفت فقط یه ماه به صورت آزمایشی اینج…….

 

با عصبانیت میپره وسط حرفمو میگه: یه حرف رو چند بار باید بزنم… اون موضوع کنسل شد… الان باید به مدت یه سال برام کار کنی و مطمئن باش اگه مشکلی برای من یا شرکتم به وجود بیاری آقای رمضانی مسئول کارای تو میشه

 

با تعجب نگاش میکنم

 

با داد میگه: بجای اینکه به من زل بزنی اون قرار داد رو امضا کن

 

-سروش چرا مزخرف میگی… کارای من چه ربطی به آقای رمضانی داره؟

 

صداش رو پایین میاره و به آرومی میگه: من مزخرف نمیگم فقط دارم یه چیزایی رو بهت یادآوری میکنم… از اونجایی که آقای رمضانی تو رو معرفی کرد……..-معرفی کرده که کرده دلیلی نمیشه مسئول اعمالی باشه که من انجام میدم

 

با لبخند مرموزی میگه: وقتی ضمانت جنابعالی رو کرده پس باید مسئئول همه چیز باشه

 

با ناراحتی نگامو ازش میگیرمو میگم: خیلی نامردی سروش

 

بی توجه به حرف من میگه: مثله اینکه نمیخوای امضا کنی.. باشه… فقط بدون خودت خواستی

 

بهت زده بهش نگاه میکنم ولی اون بی توجه به من با خونسردی گوشی تلفن رو برمیداره و شماره ای رو میگیره… بعد از چند لحظه سکوت بالاخره به حرف میاد

 

سروش: سلام آقای رمضانی

 

با شنیدن اسم آقای رمضانی رنگم میپره… خیلی نامردی سروش… خیلی خیلی نامردی… نمیدونم آقای رمضانی چی میگه ولی جواب سروش رو میشنوم که با پوزخند نگام میکنه و میگه: بله آقای رمضانی.. حق با شماست

 

……

 

سروش: راستش غرض از مزا………

 

همونجور که داره حرف میزنه خودکاری رو از روی میزش برمیداره و بهم اشاره میکنه امضا کنم

 

وقتی سرمو به نشونه ی نه تکون میدم… لبخند پررنگتر میشه و با دست به اونور خط اشاره میکنه

 

سروش: بله بله داشتم میگفتم غرض از مزاحمت…….

 

دیگه زاقت نمیارمو خودکار رو از روی میز برمیدارم و اشاره میکنم: چیزی نگه

 

سروش با بیخیالی میگه: تشکر بود و بس… میخواستم بگم من که از کارشون خیلی خیلی راضی هستم

 

با ابرو اشاره میکنه امضا کنم… یه نگاه عصبی بهش میندازمو… قرار داد رو برمیدارمو برگه موردنظر رو پیدا میکنمو اونجاهایی که احتیاج به امضا داره رو امضا میکنم

 

سروش هم خوشحال از پیروزی خودش بالاخره گوشی رو قطع میکنه و با نیشخند نگام میکنه

 

با عصبانیت بهش زل میزنم که بی تفاوت به نگاه عصبی من از جاش بلند میشه و به طرف من میاد… قرارداد رو از من میگیره و نگاهی بهش میندازه

 

زمزمه وار میگه: خوبه

 

میخوام چیزی بگم که با کلافگی میگه: کمتر چرندیات تحویل من بده… به جای اینکه بهم بگی نامردی و پستی و از این حرفا… درست و حسابی کار کن تا آخرماه پولت رو بگیری

 

با حرص از جام بلن

 

💔سفر به دیار عشق💔

د میشمو میگم: الان باید چیکار کنم؟

 

سروش: از اونجایی که این شرکت تازه تاسیسه و هنوز به همه ی کاراش سر و سامون ندادم یه هفته ی اول رو تو اتاق خودم بمون تا اتاقت آماده بشه

 

با تعجب نگاش میکنم که میگه: چیه… برای دو سه روز یکی از دوستام رو آورده بودم که اون هم همینجا میموند… فعلا جای خالی ندارم… اتاقت هم هنوز آماده نیست

 

به جز حرص خوردن کاری از دستم برنمیاد… به میزی که گوشه ی اتاقشه اشاره میکنه و میگه: فعلا اونجا به کارات سر و سامون بده تا ببینم چی میشه

 

با حرص به سمت همون میز حرکت میکنمو به آرومی کیفم رو گوشه ی میز میذارم.. کامپیوتر رو روشن میکنمو چند تا متنی که احتیاج به ترجمه داره و از قبل روی میز گذاشته شده برمیدارم… تعدادشون خیلی زیاده

 

به آرومی میپرسم: کی باید تحویلشون بدم؟

 

همونجور که داره پشت میزش میشینه میگه: امروز عصر

 

با دهن باز بهش خیره میشم

 

که با پوزخند میگه: وقتی بی دلیل نمیای یا با بهونه های الکی دیر سر کار حاضر میشی آخر و عاقبتت همین میشه

 

با ناراحتی نگامو ازش میگیرمو بدون اینکه جوابشو بدم مشغول کارم میشم… نمیدونم چقدر گذشته فقط میدونم بدجور احساس گرسنگی میکنم… کارم هم هنوز تموم نشده… سرمو بالا میارمو نگاهی به اطراف میندازم… سروش روی مبل دو نفره لم داده و به سقف زل زده… دهنم از تعجب باز مونده… انگار سنگینی نگاه من رو روی خودش احساس میکنه چون نگاشو از سقف میگیره و به من نگاه میکنه

 

با جدیت میگه: چیه؟

 

زیرلب میگم: هیچی

 

و دوباره مشغول کارم میشم… اینجا به همه چیز شباهت داره به جز به شرکت… مترجم توی اتاق رئیس شرکت کار میکنه… رئیس شرکت به جای کار کردن رو مبل لم داده… محیط کار رو با خونه اشتباه گرفته… سرم تکون میدمو سعی میکنم از فکر سروش و رفتارای عجیب و غریبش بیرون بیام… دوباره مشغول کارم میشمم… حدود یک ساعت دیگه یکسره کار میکنم تا ترجمه ی متون تموم میشه… سنگینی نگاه سروش رو روی خودم احساس میکنم اما بدون اینکه نگاهش کنم برگه ها رو مرتب میکنم و میخوام مشغول تایپ بشم که میگه: ترجمه تموم شد