💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۹۱

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/27 12:08 · خواندن 7 دقیقه

💔🖤🖤💔🖤

. برو خونه… پدر و مادرت برات پول خرج میکنند تا به یه جایی برسی اونوقت تو این وقت بعداز ظهر تو خیابونا ول میچرخی

 

ترجیح میدم چیزی نگم… نی شبر کاکائو رو میارم تو دهنم که با اخم میگه: امان از دست شما جوونا

 

یه گاز به کیکم میزنمو میگم: مادر من شغل ایجاب میکنه از این آشغالا تو شکمم بریزم

 

یه خورده اخماشو باز میکنه و میگه: دخترجون بهتره بری خونه… گول این پسرای تیتش مامانی رو نخور… از نهارت میزنی.. از پولت میزنی

 

با دهن باز به پیرزنه نگاه میکنمو اون همونجور ادامه میده: از وقتت میزنی… خونوادت رو فریب میدی… آخرش چی برات میمونه بی آبرویی

 

نگاهی به صورتم میندازه و میگه: آدم با یه دعوای کوچولو با خونوادش از خونه قهر نمیکنه و به حرف پرای غریبه گوش نمیده

 

ای بابا… به خدا این پیرزنه یه چیزش میشه ها… چه غلطی کردم یه کیک بهش تعارف کردم

 

ترجیح میدم جوابشو ندم با ناراحتی کیک و شیرکاکائوم رو میخورم و وقتی به ایستگاه بعدی میرسم یه خداحافظی سرسری با پیرزن میکنمو پیاده میشم

 

هر چند موقع پیاده شدن بهم گفت: تو هم جای نوه ام میمونی حرفام رو به دل نگیر

 

هر چند بهش گفتم به دل نگرفتم حق با شماست

 

اما ته دلم یه خورده بهم برخورد… از قضاوتهای اشتباه دیگران بدم میاد… بعد از چند بار اتوبوس عوض کردن و یه خورده هم پیاده روی بالاخره به مطب میرسم… به سرعت از پله ها بالا میرمو خودم رو به طبقه ی موردنظر میرسونم… وقتی به طبقه ی مورد نظر میرسم تازه یاد آسانسور میفتم… این فکر و خیال دست از سرم برمیدارن… از بس تو فکر بودم اصلا متوجه ی آسانسور نشدم… به سرعت خودم رو به در مورد نظر میرسونمو در رو باز میکنم… خدا رو شکر به جز منشی کسی تو مطب نیست… در رو میبندم که باعث میشه منشی سرش رو بالا بیاره… میخواست چیزی بگه که با دیدن قیافه ی من حرف تو دهنش میمونه

 

لبخند غمگینی میزنمو میگم: با دکت……

 

سریع به خودش میادو میپره وسط حرفمو میگه: بله بله… از اونجایی که یه ربع دیر کردین فکر کردم نمیاین

 

با اینکه هنوز از دیدن صورت من متعجبه ولی چیزی نمیپرسه و همونجور ادامه میده: دکتر منتظرتونه

 

با لبخند میگم:ک شرمنده یه خورده دیر شد… با اجازه

 

سری تکون میده و هیچی نمیگه

 

به سمت اتاق دکتر حرکت میکنم… از اول صبح تا حالا فقط دارم بد میارم… یا دیر میرسم… یا حرف میشنوم… یا همه از دیدن قیافه ی کتک خوردم دهنشون باز میمونه… همینکه به اتاق دکتر میرسم چند ضربه به در میزنمو بدون اینکه منتظر اجازه ای از طرف دکتر باشم در رو باز میکنم و وارد اتاق میشمدکتر که پشت من مشغول تماشای خیابونا بود به سمت من برمیگرده و میگه: بالاخر………..

 

با دیدن حرف تو دهنش میمونه… زمزمه وار میگم: اینم سومین نفر…

 

تو دلم میگم البته اگه اون پیرزن رو در نظر نگیرم

 

با ناراحتی در رو پشت سرم میبندمو به سمت دکتر برمیگردمو میگم: سلام آقای دکتر

 

سری به نشونه ی سلام تکون میده و میگه: چه بلایی سر خودت آوردی؟

 

همونجور که به سمت مبل حرکت میکنم میگم: من نیاوردم دیگران آوردن

 

دکتر با ناراحتی میگه: واسه همین دیر رسیدی؟

 

همینکه به مبل میرسم خودم رو روش پرت میکنمو میگم: نه بابا… کتکا ماله دیشبه… سر کارم یه خورده معطل شدم

 

با قدمهایی بلند خودش رو به مبل میرسونه… رو به روی من میشینه و میگه: چی شده؟

 

-چیز چندان مهمس نیست بعد از مدتها یه نافرمانی کوچیک کردم خواستن اینجوری رامم کنند

 

با حالت گنگی نگام میکنه و میگه: چرا یه حرف ساده رو اونقدر میپیچونی که من دکتر هم چیزی ازش نمیفهمم

 

با صدای بلند میخندمو میگم: یعنی میخواین یگین دکترا همه چیز رو میفهمن

 

لبخندی میزنه و میگه: خارج از شوخی بگو چی شده؟

 

-چیز چندان مهمی نشده فقط یه مشت و مال حسابی نوش جان کردم

 

دکتر میخواد چیزی بگه که میگم: پدرم گفت آخر هفته ی دیگه برام خواستگار میاد

 

دکتر سری تکون میده و میگه: خب… مشکلش چیه؟

 

-بابام گفت باید بله رو به این خواستگاره بدم وقتی گفتم حاضر به ازدواج با کسی که دوستش ندارم نیستم اون هم این بلا رو سرم آورد تا بفهمم دنیا دست کیه؟

 

دکتر بهت زده نگام میکنه و میگه: یعنی هیچکس تو خونتون پیدا نمیشد جلوی بابات رو بگیره

 

آهی میکشمو میگم: تو این دنیا هم دیگه هیچکس پیدا نمیشه که هوای من رو داشته برسه چه برسه به اون خونه

 

دکتر با ناراحتی به گوشه ی لبم نگاه میکنه و میگه: یعنی فقط برای یه نه گفتن….

 

میپرم وسط حرفشو میگم: نه آقای دکتر… فقط بخاطر یه نه گفتن نبود… اتفاقات زیادی تو این مدت افتاده

 

دکتر: یه سوال

 

-بفرمایید

 

دکتر: میشه گفت همه ی اتفاقاتی که این روزا میفتن به گذشته ی تو مربوط هستن؟

 

از روی مبل بلند میشم… دکتر با تعجب نگام میکنه… لبخندی میزنمو کیفم رو روی مبل پرت میکنم

 

دکتر: اتفاقی افتاده؟

 

-اتفاق که نه… دوست دارم از پنجره نگاهی به بیرون بندازم… اجازه هست؟

 

لبخندی میزنه و میگه: راحت باش

 

به سمت پنجره حرکت میکنم

 

دکتر: جوابمو ندادی

 

وقتی به پشت پنجره میرسم دستامو تو جیب مانتوم فرو میکنم و آهی میکشمو به آسمون آبی نگاه میکنم… آسمون امروز خیلی خوش رنگه… لبخندی رو لبم میشینه

 

همونجور که به آسمون خیره شدم میگم: لحظه لحظه زندگی امروز من از همون روزا الهام میگیرن… همه چیز مربوط به گذشته ست… درسته یه اتفاقی افتاده شاید خیلیا بگن تموم شده ولی من میگم اون چیزی که دیگران اون رو تموم شده میدونند به نظر من هیچوقت تمومی نداره… چون توی حال و آینده ی من تاثیر داره… مثله یه نفر که توی یه تصادف فلج میشه… ممکنه اون تصادف تموم شده باشه ولی تاثیرش واسه ی همیشه تو زندگی طرف میمونه

 

نگامو از آسمون میگیرمو به آدمای تو پیاده رو زل میزنم

 

دکتر: بعضی مواقع حرفات زیادی ساده به نظر میرسن… بعضی مواقع هم اونقدر پیچیده به نظر میان که توشون میمونم… در نهایت نمیدونم حرفات ساده ان یا پیچیده فقط میدونم ساعتها فکرمو مشغول میکنند… وقتی اینجوری حرف میزنی معنی حرفاتو میفهمم اما درکشون نمیکنم… کل دیشب داشتم به زندگی تو فکر میکردم… نه اینکه بخوام ولی ناخودآگاه فکرم به حرفات کشیده میشد… من توی محیط خونه حرفی از کار نمیزنم ولی برای اولین بار اونقدر توی فکر بودم که برادرم کنجکاو شد و در کمال تعجب برای اولین بار براش از یکی از بیمارام گفتم… از تویی که اینقدر پیچیده و در عین حال ساده به نظر میرسی…

 

به سمت دکتر برمیگردم… لبخندی میزنمو میگم: سادست دکتر

 

با تعجب میگه: چی؟

 

شونه ای بالا میندازمو میگم: حرفام… رفتارام… شخصیتم…. هیچ چیز پیچیده ای در من وجود نداره… حرفای من پییچیده نیستن اگه درکشون نمیکنید دلیل بر این نیست که قابل درک نیستن دلیلش اینه که از گذشته ی من چیز چندانی نمیدونید… تجربه ها باعث میشن که دنیا رو بهتر از اون چیزی که هست بشناسیم و من اونقدر سختی کشیدم که پشت هر حرف ساده ام دنیایی تجربه پنهان شده… برای درک حرفاهای ساده ی من یا باید جای من باشین یا باید تجربه های من رو داشته باشین… هر چند که آرزو میکنم نه جای من باشین نه تجربه های تلخم رو تجربه کنید

 

دکتر: یعنی اینقدر تلخه؟

 

به طرف مبل قدم برمیدارمو