💛👋

شونه ای بالا میندازمو میگم: چی بگم؟… من از گذشته ها میگم شما قضاوت کنید

 

دکتر: آره بگو… دوست دارم بدونم چه اتفاقی افتاد که به اینجا رسیدی

 

آهی میکشمو به ارومی روی یه مبل دو نفره میشینم و میگم:

 

💔سفر به دیار عشق💔

تا کجا گفته بودم؟

 

دکتر: تا ایمیل……….

 

دستمو بالا میارمو با لبخند میگم: یادم اومد

 

دکتر سری تکون میده منتظر میشه… وفتی سکوت دکتر رو میبینم شروع میکنم

 

-اون روز اونقدر گریه و زاری کردم که حالم بد شد…

 

چشمامو میبندم هنوز هم چهره ی شرمنده ی سیاوش رو جلوی خودم میبینم… تک تک اون لحظه ها تو ذهنم ثبت شده… لحظه ای که سیاوش از جاش بلند شد… لحظه ای که با بی حواسی برای چیزی که سفارش ندادی بودیم چند تا اسکناس از جیبش در اوردو روی میز گذاشت… لحظه ای که به سمت من اومد گوشیش رو از به زور از دستم گرفت… لحظه ای که به بازوم چنگ زدو من رو به زحمت بلند کرد… لحظه ای که زیر بغلم رو گرفت تا از بی حالی نیفتم… هنوز هم حرفایی که بین مون رد و بدل شد رو با جزئیات یادمه

 

سیاوش: ترنم تو رو خدا آروم بگیر

 

گریه های اون لحظه تا آخر از ذهنم پاک نمیشن

 

-چه جوری سیاوش… چه جوری آروم باشم… یکی داره با من بازی میکنه و من نمیدونم کیه

 

سیاوش: آروم باش ترنم… به خدا باور کردم… خودم همه چیز رو درست میکنم

 

-اخه چه جوری… اون لحن بیانش هم شبیه منه… آخه کسی رمز ایمیلم رو نداره

 

سیاوش: هیس… ساکت باش ترنم… تو رو خدا آروم بگیر

 

-سیاوش اگه سروش هم بفمه باورم نمیکنه.. مگه نه؟

 

سیاوش: ترنم تمومش کن… من فهمیدم اشتباه کردم… سروش هم باورت میکنه

 

-نه… نه… همه چیز زیادی واقعیه… اصلا میدونی چیه؟… تو همین الان هم باورم نداری

 

چشمامو باز میکنمو به دکتر نگاهی میندازم…

 

دکتر: بعدش چی شد؟

 

سرمو بین دستام میگیرمو میگم: سیاوش هر حرفی میزد من پرت و پلا جوابش رو میدادم… اصلا دست خودم نبود… یکی ته دلم میگفت وقتی سیاوش باور کرده لابد بقیه هم باور میکنند… سیاوش آخرسر چنان دادی سرم زد که کلا خفه خون گرفتم

 

دکتر با تعجب میگه: آخه چرا؟

 

-خیلی عصبی بود… یه جورایی حدس زده بود من بی گناهم… اما نمیدونست کیه که داره دو نفرمون رو به بازی میده… اگه قرار باشه در یک جمله حرفمو بزنم فقط میتونم بگم توی اون لحظه احساس من و سیاوش یه چیز بود… ترس… آره آقای دکتر من ترس از دست دادن سروش رو داشتم و سیاوش از نداشتن ترانه میترسید… من با گریه خودم رو خالی میکردمو سیاوش همه چیز رو تو خودش میریخت… نمیدونم اون طرف کی بود و هدفش چی بود… فقط میدونم به هدف نهاییش رسید…

 

دکتر: فکر میکنی هدف اون طرف چی بود؟-سیاوش من رو به زور از کافی شاپ خارج کرد… اصلا من قدم بر نمیداشتم همه سنگینیمو انداخته بودم روی سیاوش اون بدبخت هم من رو میکشید… نه اینکه بخوام واقعا تحمل این رو نداشتم که راه بیام… سیاوش هم به خاطر اینکه آدمای تو کافی شاپ بهمون زل زده بودن مجبور شده بود از کافی شاپ خارج بشه… هر چند وقتی سرم داد زده بود و ساکت شده بودم ولی باز هم اشک میریختم و بی قراری میکردم… سیاوش از حرفاش پشیمون شده بود ولی دیگه توی اون لحظه کاری از دستش برنمی اومد… تونسته بود ساکتم کنه ولی تو آروم کردنم مهارت نداشت… فقط سه نفر توی دنیا میتونستن آرومم کنند… مادرم… برادرم طاهر… سروش…

 

چند لحظه مکث میکنمو بعد ادامه میدم: که امروز هیچکدومشون رو ندارم…

 

دکتر با دلسوزی نگام میکنه و من با لحنی غمگین میگم: داشتن که دارم ولی انگار ندارم

 

دکتر میخواد چیزی بگه که اجازه نمیدمو میگم: دکتر دلداری رو بذارید واسه ی آخر داستان… ترجیح میدم بقیه ماجرا رو بگم

 

دکتر با ناراحتی سری تکون میده و میگه: باشه ادامه بده

 

-اون روز اونقدر بی قراری کردم که به ماشین نرسیده از حال رفتم…

 

با صدای چند ضربه ای که به در میخوره ساکت میشم

 

دکتر: یه لحظه…

 

سری اکون میدم

 

که دکتر از جاش بلند میشه و به سمت در میره و در رو باز میکنه و میگه: چی شده؟

 

صدای منشی رو میشنوم که میگه: آقای دکتر یه کاری برام پیش اومده مجبورم زودتر برم

 

دکتر: باشه… فقط کلیدا رو بده که در رو قفل کنم

 

منشی: میذارم تو کشوی میزم خودتون بردارید

 

دکتر: باشه… خداحافظ

 

منشی: خداحافظ

 

دکتر در رو میبنده دوباره به سمت مبلها میاد و روبه روم میشینه و میگه: شرمنده، لطفا ادامه بده

 

لبخندی میزنمو میگم: دشمنتون شرمنده…

 

آره داشتم میگفتم اون روز از بس بی قراری کردم از حال رفتمو دیگه متوجه ی هیچی نشدم فقط وقتی به هوش اومدم خودم رو روی تخت درمونگاه و سیاوش رو هم کنار خودم دیدم

 

حرفا، عکس العملها، رفتارا و از از همه مهمتر پشیمونی سیاوش از طرز گفتن ماجرا همه و همه جلوی چشمم به نمایش در میان

 

سیاوش: ترنم بالاخره به هوش اومدی

 

-سیاوش من اینجا چیکار میکنم؟

 

سیاوش: فشارت پایین اومد از حال رفتی آوردمت درمونگاه د

 

💔سفر به دیار عشق💔,

کتر برات سرم نوشت

 

-سیاو……

 

سیاوش: بهش فکر نکن…. حلش میکنم

 

-باور کن کار من نیست

 

دکتر میپره وسط حرفمو میگه: اون روز سیاوش باورت کرد؟

 

-نمیدونم… زبونی میگفت میدونم ولی ته چشماش هنوز هم شک و تردید رو میدیدم… حتی وقتی بهش گفتم باور کن کار من نیست فقط سری تکون داد

 

دکتر: به سروش و ترانه گفتین؟آهی از سر پشیمونی میکشمو میگم: نه نگفتیم… یکی دیگه از اشتباهات بزرگ زندگیم همین بود… آقای دکتر من تو زندگیم اشتباهات زیادی کردم ولی گناهی مرتکب نشدم من یه بار به اصرار ترانه موضوع مسعود رو از سروش مخفی کردم… یه بار هم از ترس عکس العمل بقیه موضوع ایمیلا رو به هیچکس نگفتم… سیاوش خیلی اصرار کرد که حداقل به سروش و ترنم بگیم ولی من میترسیدم

 

دکتر: آخه از چی؟

 

-وقتی تردیدای سیاوش رو میدیدم وقتی یاد عکس العمل قبلش میفتادم با خودم میگفتم لابد بقیه هم همین فکرو میکنند… با خودم میگفتم خودم اون طرف رو پیدا میکنم… هر چند سیاوش هم ماجرا رو دنبال میکرد ولی اون معتقد بود باید به خونواده هامون بگیم تا همه در جریان باشن… ولی من فکر میکردم اگه به کسی بگیم برای من بد میشه… چون اون ایمیلا فقط من رو آدم بده میکرد… تحمل نگاه های پر از شک و تردید دیگران رو نداشتم… سیاوش رو به جون ترانه قسم دادم… ازش یه هفته فرصت خواستم… بهش گفتم همه ی سعیم رو میکنم تا اون طرف رو پیدا کنم

 

دکتر: حماقت کردی