💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۹۳
💔🖤💔
سرمو تکون میدمو میگم: میدونم… هر چند گناهی مرتکب نشدم ولی بعضی جاها خودم به شک و تردید دیگران دامن زدم… مثلا همین اصرار بیجای من برای نگفتن باعث شد بعدها خود سیاوش هم من رو زیر سوال ببره
دکتر: به هیچکس در مورد این ماجرا نگفتی؟
-چرا… به دو نفر از دوستام گفتم… یکی ماندانا که دوست دوران دانشگاهم بود یکی هم بنفشه که به جز اینکه تو دانشگاه با هم بودیم همبازی دوران کودکیم بود… دوستای زیادی داشتم اما به جز این دو نفر با کسی صمیمی نبودم… البته با بنفشه خیلی صمیمی تر بودم… به ماندانا هم کم و بیش حرفام رو میزدم ولی نه در حد بنفشه… من و ماندانا و بنفشه تو محیط دانشگاه همیشه با هم بودیم اما اون روزا که اون بلا سرم اومد بنفشه رو کمتر میدیدم
دکتر: چرا؟
-سال آخر دانشگاه بنفشه تصمیم گرفته بود تو شرکت باباش کار کنه… میگفت میخوام مستقل بشم دوست ندارم بابام خرجم رو بکشه… بعد از کلاس سریع به شرکت باباش میرفت… از همون روزای اول که اومده بود دانشگاه دوست داشت دستش تو جیب خودش بره اما باباش میگفت اول درس بعدا کار ولی سال آخر تونست باباش رو راضی کنه
دکتر: اگه با ماندانا زیاد صمیمی نبودیی چرا ماجرا به این مهمی رو بهش گفتی؟
اول به بنفشه گفتم بدون هیچ شک و تردیدی باورم کرد… باهام اشک ریخت… باهام غصه خورد… من رو در آغوشش گرفت و بهم دلداری داد… ولی از اونجایی که هم درس میخوند و هم کار میکرد خیلی روم نمیشد بهش زنگ بزنمو باهاش درد و دل کنم… کم کم ماندانا با دیدن حال و روزم مشکوک شد و شروع به کنجکاوی کرد من هم که محتاج یه آغوش پرمهر بودم دلم رو به دریا زدمو ماجرای اصلی رو بهش گفتم از اونجا بود که صمیمیت من و ماندانا بیشتر ا قبل شد… بنفشه هم در حاشیه بود ولی بیشتر با ماندانا حرف میزدم نمیخواستم بنفشه رو از کار و زندگیش بندازم هر چند بنفشه هم خیلی کارا در حقم کرد ولی از اونجایی که از برخی جزئیات بیخبر بود اون هم در آخر قیدم رو زد… تنها کسی که لحظه به لحظه با من همراه بود ماندانا بود… ماندانا تنها کسیه که با من اون ترسا و استرسها رو تجربه کرده
سری تکون میده و میگه: از بقیه ماجرا بگو… اتفاق بعدی چی بود؟
————–
-یه هفته از ماجرای اون ایمیلا میگذشت و توی اون هفته کار من گریه و زاری شده بود… مامان و ترانه چند بار مچ من رو حین گریه کردن گرفته بودن اما من کار زیاد سروش و دلتنگی خودم رو بهونه میکردم و از جواب دادن طفره میرفتم… بنفشه و ماندانا هم اصرار میکردن به خونوادم بگم ولی من قبول نمیکردم… شاید اگه اون روز سیاوش باهام تا اون حد تند برخورد نکرده بود عکس العمل من هم متفاوت میشد اما سیاوش مثله همیشه عصبی شد و عکس العمل من هم در برابر عصبانی شدن سیاوش فقط و فقط ترس و استرس بود و بس… من هر صبح و هر شب برای سیاوش زنگ میزدمو میگفتم خبری نشد؟… و اون هم عصبی تر از قبل میگفت نه… هر دومون درمونده شده بودیم… من و ماندانا بارها سر مسئله ی ایمیلا فکر کرده بودیم ولی نتیجه ای نداشت
دکتر: هیچوقت به کسی شک نکردی؟
-نه… یعنی هیچکس برام مشکوک نبود… ولی بنفشه میگفت هر کسی هست آشناست
دکتر: یعنی از دوستات
-نمیدونم
سرمو بین دستام میگیرمو تکرار میکنم: نمیدونم… واقعا نمیدونم… یه چیزایی هنوز که هنوزه برای خودم هم گنگه… مثلا زمان ارسال ایمیلا… همه ی ایمیلا بدون استثنازمانی ارسال شده بود که من خونه نبودم و در عین حال تنها بودم.. یعنی هیچکس همراهم نبود که به عنوان شاهد با خودم ببرم به خونوادم نشونش بدم…
دکتر با تعجب میگه: یعنی تا این حد باهات دشمنی داشت که اینقدر برنامه ریزی شده عمل میکرد؟
-من هم همین رو میگم… آخه کی میتونه تا این حد با من دشمن باشه؟… من یه دختر معمولی با رویاها و آرزوهای دخترونه خودم بودم… عضو هیچ گروه یا فرقه ی خاصی نبودم… اهل هیچ کار خلافی هم نبودم… اشتباهات من توی شیطنتام خلاصه میشد پس چرا باید یه نفر اینقدر حساب شده تصمیم به خرابی زندگیم میگرفت؟
دکتر متفکر به رو به رو خیره میشه و من ادامه میدم: تو اون یه هفته خیلی با ماندانا حرف زدم ولی نتیجه ای نداشت بعضی شبا هم با بنفشه سر مسئله ی دزد و ارتباطش با ایمیلا بحث میکردیم… بنفشه حرفایی میزد که به ظاهر منطقی به نظر میرسیدن ولی هردومون مدرکی برای اثبات حرفامون نداشتیم… بنفشه میگفت صد در صد کار یکی از آشناهاست… و بیشتر سر دوستام تاکید داشت
دکتر: کدوم؟
-نمیدونست فقط میگفت هر کسی اینکار رو کرد آشنا بوده چون از همه رفت و آمدات خبر داشت
دکتر سری به نشونه ی مثبت بودن تکون میده و میگه: اینکه طرف آشنا بوده روشنه ولی چرا رو دوستات تاکید داشت
حرفای بنفشه تو گوشم میپیچه
بنفشه: ده هزار بار بهت گفتم هر کس و ناکسی رو خونه راه نده
-چه ربطی داره بنفشه… چرا چرت و پرت میگی
بنفشه: هنوز نفهمیدی دختره ی بی عقل؟
-چی رو؟
بنفشه: به نظر من کار یکی از اون دوستای بیشعورته… هزار بار گفتم هر کسی اومد گفت سلام باهاش دوست نشو… سروش بدتیکه ایه… حتما میخوان با اینکارا رابطه تون رو بهم بزنند
-بنفشـــــــــه
بنفشه: بنفشه و مرگ… خستم کردی… گوش میدی یا نه؟
-….
بنفشه: وقتی دوستات رو دعوت میکنی مثل من و ماندانا باهاشون راحتی؟
-یعنی چی؟
بنفشه: یعنی اجازه میدی از کامپیوتر و وسایل شخصیت استفاده کنند
-منظورت اینه که……..
بنفشه: بله… منظورم اینه که ممکنه این بی دقتی کار دستت داده باشه
-آخه احمق جون کسی که این همه حساب شده ایمیلا رو ارسال کرده به راحتی میتونست با داشتن ایمیلم پسوردم رو هک کنه… یعنی میخوای بگی اون بدبخت یه هکر پیدا نکرد؟ پیدا کردن که هیچی ممکنه ودش هکر باشه
بنفشه: فعلا که بدبخت تویی نه اون آدم بیشعوری که این کارو با تو کرده… ولی با همه ی اینا حواست بهتره حواست به همه چیز باشه… خیلی نگرانتم… باز هم میگم به سروش و خونوادت بگو
-میترسم بنفشه… میترسم بهم شک کنند
صدای عصبی بنفشه رو میشنوم
بنفشه:آخه احمق جون همه که مثل سیاوش نیستن… عصبانیت بیمورد سیاوش دلیل بر این نیست که بقیه هم مثل اون با این مسئله برخورد کنند… بهتره به بقیه رو هم در جریان بذاری… صد در صد بزرگترها بهتر میتونند تصمیم گیری کنند
دکتر: بالاخره چی شد…گفتی؟
-نه… یعنی چه جوری بگم… حرفای بنفشه مجابم کرده بود … اون شب کلی با خودم فکر کرده بودم که چه جوری ماجرا رو به سروش و خونوادم بگم که نسبت به من بدبین نشن… تا صبح بیدار بودمو فکر میکردم… هر چند به نتیجه ای نرسیدم که چه جوری باید ماجرا رو تعریف کنم ولی چاره ی دیگه ای هم برام نمونده بود… میدونستم حق با بنفشه ست اما نمیدونستم چه جوری موضوع ایمیلا رو مطرح کنم
————
اون روز صبح کلاس داشتم… زودتر از همیشه از خونه بیرون زدمو به ماندانا هم گفتم اگه میتونه زودتر خودش رو برسونه… زودتر از ماندانا به دانشگاه رسیدمو توی محوطه ی دانشگاه منتظر ماندانا شدم… ماندانا یه ربع بعد از من رسیدو وقتی من رو دید سریع پرسید چی شده… من هم که فقط منتظر همین سوالش بودم شروع به تعریف ماجرا کردم… بهش گفتم که میخوام همه چیز رو برای خونوادم تعریف کنم حرفای بنفشه رو هم براش گفتم… هیچی نمیگفت فقط به حرفام گوش میکردو به زمین خیره شده بود… وقتی حرفام تموم شد فقط یه حرف تحویلم داد… «هر کاری که فکر میکنی درسته انجام بده… »… جوابش فقط همین بود…اون روز سر هیچکدوم از کلاسها ننشستم… از اول تا آخر با ماندانا در مورد اتفاقات اخیر صحبت کردمو در نهایت هم به سیاوش خبر دادم که تصمیم گرفتم ماجرا رو به خونواده بگم…دکتر: عکس العملش چی بود؟
-خیلی خوشحال شد و بهم اس داد که باید خیلی زودتر از اینا این کار رو میکردیم… بعدش هم به سروش زنگ زدمو گفتم با سیاوش به خونمون بیاد کار مهمی باهاش دارم… هر چند نگران شد و ماجرا رو جویا شد ولی من بهش گفتم نگران نباش مسئله ی چندان مهمی نیست…
دکتر: آخه چرا این حرف رو زدی؟
-نمیخواستم نگرانش کنم… ایکاش همون لحظه همه چیز رو تعریف میکردم… هر چند حالا که فکر میکنم میبینم حتی اگه همون لحظه هم همه چیز رو تعریف میکردم باز هم هیچی درست نمیشد
دکتر: چرا اینطور فکر میکنی؟