💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۹۸

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/29 04:42 · خواندن 6 دقیقه

اینم پارت بعدی 

آهی میکشمو ادامه میدم: برای اولین بار شک و تردید رو تو چشمای سروش دیدم… وقتی گفتم هر کسی موبایلم رو برداشته میتونسته این عکسا رو هم تو کیفم بذاره… سیاوش پوزخند زدو ماشین رو روشن کرد اما سروش هیچی نگفت… برای اولین بار نگاهشو از من گرفت… برای اولین بار با من غریبه شد… برای اولین بار باورم نکرد… برای اولین بار به اندازه ی فرسنگها از من دور شد… کنارم بود اما انگار فکرش مشغوله مشغول بود انگار کنارم نبود… وقتی به خونه رسیدیم صدای جیغ و شیون همراه گریه و زاری از داخل خونه میومد…بیشتر همسایه ها جلوی در خونمون تجمع کرده بودن ولی در خونه بسته بود…. اون لحظه با دستهای لرزون دنبال کلید میگشتم که سروش کیفم رو چنگ زد و خودش کلید رو پیدا کرد… با خشم کیف رو به طرف من پرت کرد و از ماشین پیاده شد… سیاوش هم با رنگ و رویی پریده از ماشین پیاده شد… تو اون لحظه ها و اون ثانیه ها هر سه تامون میدونستیم که پشت در خونه ای که من ساکن اون هستم اتفاق بدی افتاده فقط نمیدونستیم چی شده؟… من احتمال هر چیزی رو میدادم دکتر… احتمال هر چیزی رو میدادم… هر چیزی به جز خودکشی خواهرم

 

دکتر بهت زده میگه: نــــــــه!!!!

 

-خیلی سخت بود دکتر وقتی وارد خونه شدیم مامانم بدون درنگ به طرفم اومدو یه سیلی نثارم کرد… بابا هم با عصبانیت داشت به طرفم میومد که سروش من رو پشت خودش مخفی کردو تا کسی روم دست بلند نکنه… باورتون میشه تو اون لحظه هم هوام رو داشت… سروش جریان رو پرسیدو بابام از خودکشی ترانه حرف زد… از اینکه کلی قرص خورده… از اینکه دیگه زنده نیست… از اینکه آمبولانس تو راهه… ولی نه برای اینکه نجاتش بده بلکه برای بردن جنازش… از اینک….

 

دکتر: ترنم تو رو خدا آروم باش… اینقد

 

💔سفر به دیار عشق💔

ر به خودت فشار نیار

 

با لحن غمگینی میگم: همه من رو مسئول مرگ ترانه میدونند… همه من رو قاتل ترانه میدونند… همه من رو خائن و گناهکار میدونند… من خودم زخم خورده ام ولی همه به من به چشم یه جانی نگاه میکنن… آقای دکتر چه جوری آروم باشم من خودم از این همه مقاومتم در تعجبم… واقعا چطور هنوز زنده ام؟

 

اشک گوشه ی چشمش جمع میشه سریع از جاش بلند میشه و از اتاق خارج میشه———–

 

بعد از چند دقیقه با یه لیوان آب به اتاق برمیگرده… به سمت میزش میره و از قندون روی میزش چند تا قند برمیداره داخل آب میریزه و با قاشقی که توی دستشه محتویات داخل لیوان رو هم میزنه و بعد هم به طرف من میاد… لیوان رو به طرف من میگیره و میگه: بخور

 

با دستهای لرزون لیوان رو از دستش میگیرمو زمزمه وار میگم: ممنون

 

جلوم میشینه… معلومه آروم شده… لبخندی میزنه و میگه: نیاوردم که تشکر کنی… آوردم که بخوری

 

لبخندی میزنمو سری تکون میدمو … چند جرعه ای میخورم

 

دکتر: تا تهش بخور

 

میخندمو میگم: من حالم خوبه آقای دکتر

 

اون هم میخنده و میگه: من دکترم یا تو

 

همونجور که میخندم میگم: شما

 

دکتر: پس به حرفم گوش کن و تا تهش بخور

 

سری تکون میدمو به ناچار آب قند رو جرعه جرعه میخورم

 

همونجور که مشغول خوردن آب قند هستم میگم: اصلا بهتون نمیاد اینقدر احساساتی باشین

 

دکتر: من هر کاری میکنم تو میگی بهتون نمیاد

 

میخندمو بقیه آب قندمو یک نفس سر میکشم

 

بعد از تموم شدن آب قند میگه: اگه خسته ای بقیه رو بذار برای یه روز دیگه

 

-نه… ترجیح میدم امروز همه چیز رو تعریف کنم

 

سری تکون میده و هیچی نمیگه

 

و من شروع به تعریف بقیه ماجرا میکنم: سیاوش که همونجا از حال میره… سروش مات و مبهوت سر جاش خشکش میزنه و اما من.. من با حال و روزی خراب به خونوادم نگاه میکردم… تو نگاه هیچکدومشون خبری از مهر و محبت سابق نبود… مامان مدام نفرینم میکرد… بابا از شدت گریه شونه هاش میلرزید… طاهر داشت با چشمهای اشکی به سیاوش کمک میکرد… طاها روی زمین نشسته بودو سرش به دیوار تکیه داده بود… باورم نمیشد… باورم نمیشد که خواهرم دیگه بین ما نیست و مسئول این نبودن من هستم…از پشت سروش خارج شدم… توی اون لحظه دیگه هیچی برام مهم نبود… نه کتک خوردن… نه فحش شنیدن… هیچی و هیچی برام مهم نبود تنها چیزی که برام مهم بود خواهرم بود… فقط میخواستم خواهرم رو زنده ببینم میخواستم به همه ثابت کنم محاله ترانه خودکشی کنه… با ناباوری به داخل خونه میرفتمو به نگاه های پر از تحقیر و سرزنش دیگران توجهی نداشتم… هیچکس هم جلوم رو نمیگرفت… حتی سروش هم هیچ کاری نمیکرد… همه ی خونه بوی مرگ میداد… ته دلم عجیب خالی شده بود… خونه ای که عاشقش بودم بوی ماتم و عزا گرفته بود… از خودم اراده ای نداشتم انگار یکی به سمت جلو هلم میداد و من هم با خواست و اراده ی اون پیش میرفتم… وقتی به سالن رسیدم چشمم به لپ تاپم میفته… لپ تاپم روی اپن کنار تلفن بود… گوشی تلفنمون هم که از نوع بیسیم بود روی زمین افتاده بود… هر لحظه که به لپ تاپم نزدیک تر میشدم حال و روزم خراب تر میشد… توی لپ تاپم پر بود از عکس های سیاوش… تمام عکسها داخل پوشه ای در درایو c بود و تاریخ ایجادش هم یه ماه قبل بود…

 

دکتر: کار هر کس بود درایو C رو انتخاب کرده بود چون…

 

میپرم وسط حرفشو میگم: اره درایو C رو انتخاب کرده بود چون ویندوز رو در این درایو نصب کرده بودم من برای نگهداری عکس محال بود از این درایو استفاده کنم

 

دکتر: ولی با همه ی اینا ازت شناخت داشته… حتما مطمئن بود که زیاد این درایو رو باز نمیکنی که این درایو رو انتخاب کرده بود

 

-حتی اگه باز هم میکردم متوجه نمیشدم توی یکی از پوشه های برنامه های نصب شده روی کامپیوترم ریخته بود… من که بیکار نبودم برم دونه دونه پوشه ها رو باز کنم

 

دکتر: پس هر کسی بوده به خواهرت اطلاع داده بود… خونوادت با دیدن عکسا چی گفتن؟

 

-همه… بدون استثنابا دیدن عکسها از حال میرم… ولی وقتی بهوش میام به جز گریه و زاری و اظهار بی اطلاعی کاری هیچ کاری از دستم برنمیومد… سروش و طاهر که تا قبل از این ماجرا در به در دنبال مدرکی برای اثبات بیگناهی من میگشتن با دیدن عکسها به کل از من ناامید میشن و بعد از اون هم واسه همیشه دور من رو خط میکشن… سروش فکر میکرد من عکسا رو اون طور جاسازی کرده بودم تا کسی عکسا رو پیدا نکنه… از یه طرف هم میگفت اگه اون طرف بهت از جانب تو اس ام اس داده پس چرا اس ام اس گوشی تو رو پاک کرده… اگه اس ام اس تو گوشیت میموند که بیشتر بر علیه تو میشد… از یه طرف هم عکس داخل کیفم همه چیز رو خراب کرده بود

 

دکتر متفکر میگه: خیلی عجیبه… خیلی

 

-اوهوم

 

دکتر: بعد از اون هیچ اقدامی نکردی میگم همه بهم شک کردن… هیچکس به حرفم توجهی نمیکرد…