💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۰۳
💔💔
-نه آقای دکتر… هیچ حرفی در مورد این مسئله نزنید… من چهار سال منتظرش نشستم… چهار سال تمام همه ی امیدم این بود که سروش برمیگرده… اما بعد از چهار سال چی بهم رسید… خبر نامزدی عشقم… وقتی تو چشمام خیره شد و گفت خیلی خوشحالم که معنی عشق واقعی رو با همسر آینده ام تجربه کردم من صدای شکستن تک تک استخونامو شنیدم… خدا شاهده اون لحظه اونقدر زیر رگبار حرفای بی امون سروش خرد میشدم که حتی نفس کشیدن هم برام به اندازه ی جا به جایی همه ی کوه های دنیا سخت بود
دکتر: نمیدونم… واقعا نمیدونم چی بگم…
-نمیخواد چیزی بگید… فقط یه راه حلی برای سرنگرفتن این مراسم بهم نشون بدین
دکتر: یعنی تا آخر عمرت میخوای مجرد بمونی؟
-میخواین بگید مردی پیدا میشه که زنی رو تحمل کنه که فقط جسمش رو در اختیارش بذاره؟… ولی فکر و ذهن و روحش مختص مردی باشه که کنارش نیست… یعنی من هر شب در آغوش همسرم باشم و به عشق بی سرانجامم فکر کنم
دکتر با ناراحتی بهم خیره میشه
چشمامو میبندمو بغضی که تو گلوم جمع شده رو قورت میدم… سعی میکنم لبخند بزنم هر چند زیاد موفق نیستم ولی سعیم رو میکنم به آرومی چشمامو باز میکنم و با لحن گرفته ای میگم: آقای دکتر تا روزی که قلبم برای سروش میزنه هیچ مردی رو به عنوان همسر آیندم قبول نمیکنم… نه برای خودم… نه برای سروش… فقط و فقط به خاطر همون مرد غریبه… نمیخوام یه خائن باشم… نمیخوام یه عمر عذاب وجدان داشته باشم… نمیخوام دنیای یه نفر رو نابود کنم… من یه مهره ی سوخته ام که برای موندن تلاش میکنه نمیخوام در آینده باعث نابودیه کس دیگه ای بشم… یه روزی یه زمانی یه جایی من قلبی داشتم که اون رو به مردی تقدیم کردم… مردی که ادعای عاشقی داشت… ولی بعدها همون مرد فهمید که اون عشق هوسی بیش نبوده… بعدها فهمید که عشقش من نبودم… بعد از ۹ سال فهمید که عشق میتونست بهتر از اون چیزی که من تقدیمش کردم باشه… اونقدر مرد نبود که جلوی من از عشق جدیدش حرف نزنه… اونقدر مرد نبود که جلوی من قلب اهدایی من رو نشکونه… هر چند خودش صاحب قلبم بود… مهم نیست خوب ازش مراقبت نکرد… مهم نیست شکوندش… مهم نیست مثله یه زباله اون رو به سطل آشغال پرت کرد… مهم نیست که داغونش کرد… تنها چیزی که مهمه اینه که من مثله اون نباشم… درسته یه روزی دنیای من رو از من گرفتن اما دلیل نمیشه من هم دنیای دیگران رو ازشون بگیرم… من سروش رو حق خودم نمیدونم… اون مرد رو هم حق خودم نمیدونم… چون هیچدومشون مال من نیستن… سروش مال من نیست چون خودش رو وقف کس دیگه ای کرده… من هم مال اون مرد نیستم چون قلبم رو وقف سروش کردم…
مکثی میکنم… دلم عجیب گرفته… با اینکه امروز کنارش بودم اما وقتی ازش حرف میزنم بدجور دلتنگش میشم… زمرمه وار میگم:دلتنــــــگ نشــــدی ببیــــــنی چـــــگونه خوبتـــــرین خــــاطره هــــــا بی رحــــــم ترینــــــشان می شــــــود …
دکتر: میدونم خیلی سخته-خیلی سخت تر از خیلی سخته… خیلی… بعضی مواقع با خودم میگم ایکاش تا این حد دوستش نداشتم… اون موقع زندگی راحت تر بود… خیلی مواقع هم میگم دیگه دوستش ندارم ولی باز خوب میدونم دارم خودم رو گول میزنم…
دکتر: میخوای با این احساست چیکار کنی؟
-دارم سعی میکنم باهاش کنار بیام
دکتر: وقتی توی اون چهار سال نتونست…
میپرم وسط حرفشو میگم: اون چهار سال منتظرش بودم ولی الان که میدونم مال من نیست دارم سعی میکنم عادت کنم… به خیلی چیزا
دکتر: مگه تو این چهار سال عادت نکردی… به ندیدنش… به نبودنش
-نه… هیچوقت عادت نکردم… همیشه چشمامو میبستمو اونو کنار خودم میدیدم… هر وقت دلتنگش میشدم یادگاریهاش رو از کمدم بیرون میاوردمو بهشون دست میکشیدم… نه آقای دکتر این چهار سال به هیچ چی
💔سفر به دیار عشق💔
ز عادت نکردم… نمیدونم چرا؟ ولی همیشه فکر میکردم یه روزی میرسه که سروش برمیگرده
دکتر: فکر میکنی بتونی فراموشش کنی؟
-نمیتونم… بدون فکر هم میتونم بگم نمیتونم… فقط میخوام عادت کنم… به اینکه باشه ولی مال من نباشه… به اینکه باشه ولی عشقش مال من نباشه… به اینکه باشه ولی تو دنیای من نباشه… میخوام به خیلی چیزا عادت کنم
دکتر: فکر میکنی این کارت درسته؟
-نه… میدونم اشتباهه… ولی آقای دکتر اجازه بدین مثله خیلی وقتای دیگه اشتباه برم… وقتی خبرنامزدیش رو شنیدم خواستم همه ی یادگاریهاشو بریزم دور… همه ی یادگاری ها رو از توی کمدم در آوردم… آره… همه رو… مثله همه ی اون روزایی که دلتنگش بودمو خودش نبود… مثله همه ی اون روزایی که این یادگاریها مرهم دل شکسته ام میشدن اونا رو از کمد بیرون آوردم… ولی وقتی میخواستم همه شون رو دور بریزم باز هم خاطراتم برام زنده شد… باز هم گذشته ها جلوی چشمام به نمایش در اومدن… باز هم اشکام جاری شد…باز هم دلم لرزید… باز هم دستم عاجز موند… نتونستم… نتونستم اتاقم رو خالی کنم… خالی از اون خاطرات… خالی از اون یادگاریها… خالی از عشق سروش… عشق سروش با تک تک سلولهای بدنم عجین شده… برای فراموشی این عشق باید بمیرمو دوباره متولد بشم… هر چند من فکر میکنم اگه هزاران سال دیگه هم به دنیا بیام باز هم دیوونه وار اسم سروش رو به زبون میارمدکتر: دوست دارم کلی نصیحتت کنم که این راهی که در پیش گرفتی اشتباهه ولی میدونم فایده ای نداره… خیلی باید روت کار کنم… احساساتی بودن خوبه ولی اگه بیشتر از حد معمول از احساسات مایه بذاری باعث میشه عاقلانه تصمیم نگیری
میخندم میگم: میترسم آخرش شما تسلیم بشی
خنده ای میکنه و میگه: یادت نره من دکترت هستم پس تسلیم شدن تو کار من نیست… کسی که در آخر دستمال سفید رو تو هوا تکون میده تویی
شونه ای بالا میندازمو میگم: چی بگم والا… باید ببینیم و تعریف کنیم
دکتر نگاهی به ساعت میندازه و میگه: دیروقته… بهتره بقیه رو بذاریم برای یه روز دیگه… فقط برای مسئله ی اون خواستگار فعلا بحثی با خونوادت نکن… هر چقدر بیشتر سرکشی کنی بیشتر به ضررت تموم میشه از اونجایی که نامادریت روی رفتار پدرت تاثیر زیادی میذاره پس صد در صد میتونه از عکس العمل تند تو سواستفاده کنه… درسته قبلا مثله مادرت بهت محبت کرده و هیچوقت چیزی برات کم نذاشته ولی الان موضوع فرق میکنه و اون تو رو یه جورایی قاتل دخترش میدونه
زمزمه وار میگم: باشه… فعلا چیزی نمیگم
از جاش بلند میشه و به سمت میزش میره.. یه کارت از روی میزش برمیداره و به طرف من میاد… وقتی به من میرسه کارت رو به طرفم میگیره و میگه: هر وقت به مشکلی برخوردی باهام تماس بگیر
از جام بلند میشمو با لبخند کارت رو ازش میگیرمو میگم: ممنون… بابت همه چیز
سری تکون میده و میگه: دو سه روز دیگه هم یه تماسی باهام بگیر تا ببینم چه راهکاری میتونم واسه ی اون مراسم ارائه بدم که نه پدرت عصبانی بشه نه تو از لحاظ روحی و جسمی صدمه ای ببینی
-فقط زودتر یه فکری به حالم کنید… خیلی نگرانم
دکتر: دلیلی برای نگرانی وجود نداره
مکثی میکنه با شیطنت اضافه میکنه: فعلا به همون چند تا نصیحتام گوش بده تا من راهکارای جدید ارائه بدم
—————–
خنده ی کوتاهی میکنمو هیچی نمیگم
دکتر با لبخند میگه: برو تا بیشتر از این دیرت نشده
سری تکون میدمو میگم: باز هم ممنونم
دکتر: من که هنوز کاری برات نکردم پس دلیلی واسه ی این همه تشکر نمیبینم
میخوام چیزی بگم که اجازه ی حرف زدن به من نمیده و خودش ادامه میده: هر وقت خواستی بیای اول یه نوبت بگیر تا معطل نشی… اگه به مشکلی هم برخوردی اصلا تعارف نکن و زنگ بزن
با شرمندگی نگاش میکنمو میگم: حتما… پس فعلا خداحافظ
سری تکون میده و به سمت میزش حرکت میکنه
من هم عقب گرد میکنمو به سمت در میرم… همین که به در میرسم دستم رو به سمت دستگیره ی در دراز میکنم تا در رو باز کنم ولی در لحظه ی آخر منصرف میشمو به سمت دکتر برمیگردم و صداش میکنم
دکتر که پشت میزش نشسته با تعجب سرشو بالا میاره و نگام میکنه
با لبخند میگم: شاید واسه گفتن این حرف یه خورده دیر باشه ولی ترجیح میدم بگم… خیلی خوشحالم که به حرفاتون اعتماد کردمو شما رو محرم اسرار خودم دونستم
کم کم رنگ تعجب در نگاهش کمرنگ میشه و جاش لبخندی رو لباش میشینه…پشتم رو بهش میکنمو در اتاق رو باز میکنم… به آرومی از اتاق خارج میشمو میخوام در رو پشت سرم ببندم که در لحظه ی آخر صداش رو میشنوم که میگه: خوشحالم که پشیمون نشدی
به سمتش برمیگرمو با لبخند دستم رو به نشونه ی خداحافظی بالا میارم اون هم دستش رو بالا میاره و من در رو میبندم
چند لحظه ای سرجام وایمیستمو نفس عمیقی میکشم و بعد از چند لحظه توقف با امیدی وافر به