💔🖤

زودی وارد خونه میشم و در رو پشت سرم میبندم…نمیدونم کی بود تعجبم از اینه که اون طرف چطور من رو شناخته… همین که چند قدمی تو حیاط برمیدارم در ورودی خونه با صدای وحشتناکی باز میشه و بعد هم ماندانا رو میبینم که به سمت هجوم میاره و با جیغ میگه: وای ترنم… بالاخره اومدی… دلم برات تنگ شده بود.. خوبی؟

 

بهت زده سر جام

 

💔سفر به دیار عشق💔

خشک میشه… بدون اینکه درست و حسابی نگام کنه از گردنم آویزون میشه و شروع به بوسیدن من میکنه

 

به زور از بغلش بیرون میارمو میگم: گم شو اونور… تف مالیم کردی… این چه وضعه مهمون نوازیه… چنان در رو باز کردی که من فکر کردم زلزله اومده… بعد هم که مثله این آدمخوارا به سمت من هجوم میاری… رفتی اونور آدم نشدی هیچ بدتر هم شدی برگشتی…

 

ماندانا همونجور مات من شده

 

صدای خنده ی امیر و اون مرد غریبه رو هم میشنوم… نگاهم بهشون میفته… با دیدن مرد غریبه تازه متوجه میشم که اون طرف مهران بوده… با خجالت سری براشون تکون میدم و بهشون سلام میکنم

 

امیر و مهران نیز همونطور که میخندن جوابمو میدنو آروم آروم به طرف ما حرکت میکنند

 

ماندانا با ناراحتی میگه: ترنم صورتت چی شده؟

 

حرف تو دهنم میمونه… اصلا یاد صورتم نبودم… هر چند یه خورده بهتر شده و از دور زیاد معلوم نیست ولی از نزدیک کاملا پیداست

 

یه لبخند زورکی میزنمو میگم: چیز مهمی نیست

 

ماندانا: کجاش مهم نیست… ببین چه بلایی سر صورتت اومده

 

اشک تو چشمش جمع میشه و دوباره بغلم میکنه و زمزمه وار میگه: بعد از اون مهمونی چه بلایی سرت آوردن ترنم؟…نکنه قبل از مهمونی هم مشکل داشتی بهم نمیگفتی؟… آره… الهی بمیرم برات…

 

-آروم باش مانی… داداش و شوهرت دارن بهمون نزدیک میشن

 

همونجور که تو بغلمه میگه: به جهنم

 

-مانی

 

با بغض میگه: اه… باشه بابا

 

با لحن غمگینی ادامه میده: خیلی دلم برات تنگ شده بود ترنم… خیلی زیاد

 

مهران و امیر فاصله ی چندانی با من و ماندانا ندارن… آروم آروم به طرف ما میان

 

به آرومی میگم: منم خیلی دلتنگت بودم گلم… خیلی بیشتر از تو

 

با لحن تخسی میگه: نه خیر… من بیشتر دلتنگت بودم

 

مهران و امیر حالا دقیقا جلوی من و ماندانا واستادن و با لبخند نگامون میکنند

 

ماندانا رو از آغوشم بیرون میارمو یه بار دیگه با مهران و امیر سلام میکنم… امیر با ناراحتی به صورتم نگاهی میکنه و سعی میکنه چیزی به روی خودش نیاره… اما مهران با تعجب اشکارا به صورت من خیره میشه… ماندانا که وضع رو اینطور میبینه میگه: امیرجان با مهران برو چند کیلو شیرینی بخر میدونی که از فردا اینجا کاروانسرا میشه

 

امیر که تا ته موضوع رو میگیره سری تکون میده و میگه: مهران جان راه بیفت

 

مهران با تعجب میخواد چیزی بگه که امیر دستش رو میکشه و میگه: با اجازه

 

سری تکون میدمو چیزی نمیگم

 

ماندانا با خنده میگه: میبینی چه جوری دنبال نخود سیاه فرستادمشون

 

-گناه داشتن طفلکیها

 

ماندانا اخمی میکنه و میگه: اه… دلسوزی رو تمومش کن… اگه به تو باشه واسه ی سوپور محله هم دل میسوزونی

 

دستم رو میکشه و با خودش به داخل خونه میبره

 

ماندانا: برو بشین.. برم یه شربت درست کنم

 

-ماندانا بیخیال شربت شو… هر وقت………

 

ماندانا: خودم هم تشنمه… برو بشین زود میام

 

سری تکون میدم… شکلاتا رو به طرفش میگیرمو میگم: برای امیر ارسلان خریدم… هنوز هم از این شکلاتا دوست داره؟

 

ماندانا: دیوونه… این چه کاری بود؟

 

شونه ای بالا میندازمو میگم: دو بسته شکلات که دیگه این حرفا رو نداره

 

شکلاتا رو از میگیره و نگاهی بهشون میندازه میگه: عاشقشونه… حاضره نهار و شام نخوره ولی محاله از این شکلاتا دست بکشه

 

همونجور که حرف میزنه پشتش رو به من میکنه و به سمت اشپزخونه میره

 

ماندانا: نمیدونم این شکلاتا چی دارن که امیر ارسلان این همه از اینا میخوره… اینقدر که این شکلاتا رو دوست داره من و باباش رو دوست نداره

 

به سمت مبل میرمو یکی رو واسه نشستن انتخاب میکنم

 

ازهمونجایی که نشستم داد میزنم: حالا کجاست؟ نمیبینمش

 

ماندانا: با مامان بزرگش رفته خونشون

 

-راستی چرا کسی اینجا نیست؟

 

ماندانا: قرار شد امشب یه جشن خونه ی پدرشوهرم واسه ورود ما بگیرن

 

با یه سینی شربت از آشپزخونه بیرون میادو میگه: تو هم دعوتی

 

-خودت که میدونی نمیتونم بیام

 

ماندانا: بیخود… خیلی هم میتونی

 

-باور کن شرایط خونه خیلی بده… شاید مجبور بشم ازت کمک بگیرم… باز به مشکل برخوردم

 

با تعجب نگام میکنه شربت رو روی میز میذاره و مبل مقابل من رو برای نشستن انتخاب میکنه

 

ماندانا: نگرانم کردی؟… چی شده ترنم؟

 

دست دراز میکنمو شربت رو برمیدارم… ماندانا با نگرانی بهم زل زده… چند جرعه از شربت رو میخورمو میگم: تو این مدت اتفاقای زیادی افتاده… بعضی مواقع خیلی میترسم… خیلی

 

ماندانا: من که آخرین بار باهات تماس گرفتم همه چیز خوب بود… البته منظورم از خوب این بود که اتفاق خاصی نیفتاده بود… به جز مهمونی و…..

 

میپرم وسط حرفشو میگم: همه چیز از اون مهمونیه لعنتی شروع شد… البته قبلش هم یه چیزایی شده بود ولی فکر نمیکردم اونقدر مهم باشه… اما مثله همیشه اشتباه میکردم ماندانا: تو که جون به لبم کردی… بگو چ

 

💔سفر به دیار عشق💔

ی شده؟

 

سرمو با ناراحتی تکون میدمو شروع به تعریف ماجرا میکنم… همه چیز رو واسش تعریف میکنم… از سروش گرفته تا ماجرای دکتر… ماندانا با دقت به حرفام توجه میکنی… بعد از تموم شدن حرفام شروع به فحش دادن به سروش میکنه

 

ماندانا: ترنم به خدا سروش یه آدم روانیه

 

-ماندانا

 

ماندانا: چیه… مگه دروغ میگم؟… پسره ی دیوونه

 

سرمو بین دستام میگیرمو میگم: تمومش کن مانی…

 

با لحن آرومی میپرسه: هنوز هم دوستش داری؟

 

با پوزخند میگم: چه فرقی میکنه… بعضی حرفا بهتره هیچوقت گفته نشن

 

ماندانا: ترنم

 

با لبخند تلخی ادامه میدم:بعضی حرفا رو نمیشه گفت باید خورد…ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت ،نه میشه خورد ..میمونه سردلت..میشه دلتنگی میشه بغض..میشه سکوت!!

 

اشک تو چشماش جمع میشه

 

-این جمله رو خیلی دوست دارم… حرف دله من رو میزنه

 

با بغض میگه: ترنم این زندگی حق تو نیست… چرا هنوز دوستش داری؟ آخه چرا؟… اگه من بودم محل سگ هم بهش نمیذاشتم

 

آهی میکشمو هیچی نمیگم

 

آهی میکشمو هیچی نمیگم

 

بیخیال سروش میشه و میگه: از آقای رمضانی اصلا انتظار نداشتم

 

-بیخیال… اون بدبخت هم از چیزی خبر نداره وگرنه مجبورم نمیکرد

 

ماندانا: تو این دوره زمونه هیچکس رو نمیشه شناخت… حتما با امیر صحبت میکنم… امیر و مهران میخوان با همدیگه یه شرکت تاسیس کنند… از همین حالا خودت رو استخدام شده فرض کن

 

میخندمو میگم: اونوقت جنابعالی چه کاره ای

 

با افتخار میگه: مثلا نسبت دو طرفه دارما

 

– داداشت چرا تو شرکت بابات کار نمیکنه

 

ماندانا: نمیدونم والا… تو فکر کن حماقت.. گیر دو تا خل و چل افتادم … هم امیر هم مهران بر این عقیده هستن که نباید از پدرهای گرامی کمکی گرفته شود

 

-یه جور میگی انگار خودت سالمی

 

ماندانا: نه تو رو خدا نگو فکر کردی من هم مثله اون دو تا خل و چلم

 

– فکر کردم مطمئنم… تو خودت از همه خل و چل تری…. اصلا بذار یه جمله بگمو خیالت رو راحت کنم تو سر دسته ی همه ی خل وچلایی… هرچند از توی خل و چل داشتن چنین برادری بعید نبود

 

ماندانا: ترنـــم

 

-چیه؟… مگه دروغ میگم… همین امیر بدبخت هم از همنشینی با تو به این وضع دچار شده

 

ماندانا: کافر همه را به کیش خود پندارد

 

میخندمو هیچی نمیگم

 

ماندانا: بخند ترنم خانم… بخند ولی یادت باشه نوبت من هم میشه که بهت بخندم… اصلا میدونی چیه حق نداری تو شرکت شوهر جونم و داداش جون جوجونیم کار کنی… اصلا هم سفارشت رو نمیکنم… از پارتی بازی هم خبری نیست

 

بعد هم زبونش رو برام بیرون میاره… عاشق این بچه بازیاش هستم

 

-برو بابا… من به امیر بگم سه سوته استخدامم میکنه

 

ماندانا: من هم به مهران میگم یه سوته اخراجت کنه

 

بعد هم با لحن مسخره ای ادامه میده: دلت بسوزه

 

میخندم سرمو به نشونه تاسف براش تکون میدم

 

بعد از کلی بگو و بخند و شوخی ماندانا میگه: خارج از شوخی خیلی خوشحالم بالاخره تصمیم گرفتی مستقل بشی… هر چند از لحاظ مالی مستقل بودی ولی باز هم بهتر بود جدا زندگی میکردی