💔🖤

با نگرانی بهم خیره میشه… به راحتی بازوهام رو آزاد میکنمو به دیوار تکیه میدم… پاهامو دراز میکنمو دستم رو روی پهلوم میارم تا شاید یه خورده دردش کمتر بشه

 

نفس عمیقی میکشمو در مقابل چشمهای نگران سروش به زحمت بقیه حرفام رو میزنم… نمیدونم چرا؟… ولی میترسم بمیرمو خیلی چیزا ناگفته بمونه

 

-اما اون روز وقتی توی مهمونی آلاگل رو بوسیدی فهمیدم خیلی عاشقی… اون روز فهمیدم که چقدر دیوونه ی آلاگلی

 

از شدت گریه چشماش سرخ شده

 

-تو همیشه توی جمع مراعات میکردی ولی اون روز نتونستی جلوی خودت رو بگیری… چرا دروغ؟… ته دلم بدجور سوخت

 

نفس عمیقی میکشمو دوباره شروع به صحبت میکنم: اما خوشحال شدم سروش… خیلی هم خوشحال شدم… در عین ناراحتی خوشحال شدم که اگه من خوشبخت نشدم ولی لااقل تو خوشبخت شدی… تو به آرامش رسیدی… اون شب خیلی چیزا رو فهمیدم… بعد از چهار سال بالاخره فهمیدم شاید یه عشق به جدایی ختم بشه ولی یه جدایی هیچوقت به عشق ختم نمیشه… هر چند دیر فهمیدم… اون هم خیلی دیر ولی فهمیدم… آره بالاخره فهمیدم که شاید بشه با عشق به تنفر رسید ولی هیچوقت نمیشه با تنفر به عشق برسی

 

سروش دستام رو میگیره و میخواد چیزی بگه که حرف تو دهنش میمونه… وحشت زده بهم زل میزنه… با صدای لرزونی میگه: ترنم چرا اینقدر سردی؟

 

چشمام رو میبندم و زمزمه میکنم: یه خورده سردمه

 

دوست دارم دراز بکشم… اما زمین اونقدر سفت و سخته که درد بدنم رو بیشتر میکنه

 

سروش: ترنم چشماتو باز کن

 

به زحمت چشمامو باز میکنم و بهش زل میزنم

 

سروش: بهم بگو کجات درد میکنه… تو رو خدا بگو کجات درد میکنه

 

با دست به پهلوم اشاره میکنم

 

سریع به سمت مانتوم هجوم میاره و دکمه های مانتوم رو سریع باز میکنه

 

با ترس بهش خیره میشم… دستمو بالا میارمو روی دستش میذارم

 

-سروش اذ…….

 

نگاهی بهم میکنه و با ناراحتی میگه: کاریت ندارم ترنم… فقط میخوام ببینم چه بلایی سرت آوردن

 

بعد بی توجه به نگاه ملتمسم بلوزم رو بالا میزنه و با دستش پهلوم رو لمس میکنه

 

-آخ… دسـ ـت نـ ـزن

 

ترس رو توی چشماش میبینم

 

به سرعت دکمه هام رو میبنده و از جاش بلند میشه… به سمت در میره و شروع به در زدن میکنه… با مشت و لگد به در ضربه وارد میکنه و با داد و فریاد افراد بیرون این اتاق رو صدا میکنه… بعد از چند دقیقه در به شدت باز میشه و نیما جلوی در ظاهر میشه

 

نیما: چه مرگته اینجا رو روی سرت گذاشتی؟

 

سروش به من اشاره میکنه و میگه: نمیبینی حالش وخیمه… بدجور داره درد میکشه

 

نیما نگاه بی تفاوتی به من میندازه و میگه: بیخودی که اینجا نیاوردیمش

 

سروش میخواد با عصبانیت به سمتش بره که با ادامه ی حرف نیما سر جاش متوقف میشه

 

-اگه بیشتر از این سر و صدا کنی مجبور میشیم از هم جداتون کنیم آقای به اصطلاح مهربون

 

بعد از تموم شدن حرفش یه نگاه دیگه به من میندازه و در رو پشتسرش میبنده

 

سروش با کلافگی دستش رو لای موهاش فرو میکنه و مشتی به دیوار میکوبه… با چند تا گام بلند خودش رو به من میرسونه و میگه: ترنم تو رو خدا طاقت بیار

 

نفسم به سختی بالا میاد ولی باز لبخندی به روش میزنمو چیزی نمیگم… همونجور که سرم رو به دیوار تکیه دادم چشمام رو دوباره میبندم که سروش با داد میگه: ترنم

 

با ترس چشمام رو باز میکنم و بهش خیره میشم

 

سروش: چشماتو نبند… نباید بخوابی

 

-سروش خیلی خسته ام… بدجور هم احساس سرما میکنم

 

کتش رو از تنش در میاره و بهم کمک میکنه تنم کنم… کنارم میشینه

 

سروش: برام حرف بزن

 

-چی بگم؟

 

سروش: از این آدما بگو

 

-تو که باور نمیکنی؟

 

با جدیت میگه: قول میدم باور کنم… تو فقط نخواب و برام حرف بزن

 

تو چشماش زل میزنم… میخوام حقیقت رو از توی چشماش بخونم… یعنی واقعا باورم میکنه؟

 

آهی میکشم و زمزمه وار میگم: برادر مسعود دستور دزدیده شدنم رو داده

 

اخماش تو هم میره و میگه: مسعود کیه؟… لابد دوست پس……….

 

اشک تو چشمام جمع میشه… با دیدن اشکام حرف تو دهنش میمونه… نگاهم رو ازش میگیرم…

 

سروش: ترن….

 

-هیچی نگو سروش… هیچی نگو

 

بدون اینکه نگاش کنم برای خودم شعری رو زمزمه میکنم: وسعت درد فقط سهم من است ، باز هم قسمت غم ها شده ام ، دگر آیینه ز من با خبر است ، که اسیر شب یلدا شده ام ، من که بی تاب شقایق بودم ، همدم سردی یخ ها شده ام ، کاش چشمان مرا خاک کنید ، تا نبینم که چه تنها شده ام

 

ترجبح میدم به جای خسته کردن خودم یکم بخوابم… حرف زدن برای کسی که باورم نداره ددقیقا مثل گل لگد کردنه… حداقل یه استراحتی به تن خسته ام بدم

 

صداش رو میشنوم

 

سروش: ترنم ببخشید

 

با همون چشمهای بسته میگم: سروش تمومش کن… من احتیاجی به دلسوزی کسی ندارم… من محبت رو گدایی نمیکنم… یکی از دوستام یه روز یه اس ام اس قشنگی برام فرستاده بود…«تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسانتر است ، تحمل اندوه از گدایی همه ی شادی هاآسانتر ……….

 

سروش وسط حرفم میپره و با خشم میگه: ترنم نباید بخوابی… چشمات رو باز کن

 

به زحمت چشمام رو باز میکنم که ادامه میده: تو رو خدا نخواب… برام حرف بزن… قول میدم تو حرفت نپرم

 

-خسته ام سروش… خیلی زیاد… هم خسته ام هم سردمه… الان فقط دلم یه خواب راحت میخواد… دلم میخواد چشمامو ببندمو وقتی باز میکنم خودم رو توی رختخواب گرم و نرمم ببینم

 

سروش با کلافگی نگام میکنه

 

میخوام چشمام رو ببندم که داد سروش مانع بسته شدن چشمام میشه

 

سروش: میگم چشمات رو نبند لعنتی.. میترسم بخوابی و یه بلایی سرت بیاد… میترسم با این حال و روزت بخوابی و دیگه بیدار نشی

 

با لبخند تلخی میگم: خوب اینجوری که به نفع تو میشه

 

با اخم بهم زل میزنه و هیچی نمیگه

 

با همه ی ناتوونیم خنده ی کوتاهی میکنم و با شیطنت ادامه میدم: خب بابا… چرا اونجوری نگاه میکنی… آدم میترسه

 

سروش: من توی بدترین شرایط هم چنین مجازاتی رو واست نخواستم

 

-ولی من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم… شاید خدا داره تنبیم میکنه

 

پهلوم عجیب تیر میکشه… از شدت درد چشمام رو میبندم

 

سروش: ترنم چی شد؟

 

-نمیدونم چرا پهلوم اینقدر درد میکنه

 

سروش: ترنم یه خورده دیگه دووم بیار من مطمئنم پیدامون میکنند

 

چشمام رو باز میکنم و به سختی میگم: فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟… تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست

 

سروش: ترنم

 

-باور کن دارم حقیقت رو میگم

 

بعد از چند لحظه از حرف خودم خندم میگیره.. ببین به کی دارم میگم حرفمو باور کنه

 

سروش متفکر بهم زل میزنه… تو فکره…. نمیدونم چرا…

 

سروش بعد از چند ثانیه سکوت به خودش میادو میگه: من مطمئنم نجات پیدا میکنیم… فقط قول بده تحمل کنی… باشه؟

 

سرم رو به نشونه ی باشه تکون میدم… حرفاش رو باور ندارم… من کسی رو ندارم تا نگرانم بشه… تا دنبالم بگرده… نمیدونم چرا حس میکنم در آینده روزای خوبی در انتظارم نیست… حس میکنم امشب آخرین شب خوب زندگیمه… به زحمت چشمام رو باز نگه میدارمو به سروش نگاه میکنم… میخوام این آخرین لحظه ها رو تو ذهنم ثبت کنم… هنوز هم دوستش دارم… دیوونه وار میپرستمش… سروش هم بهم زل زده… هیچکدوممون تو این دنیا نیستم… هر دومون تو این اتاقیم اما روحمون رو اینجا احساس نمیکنم

 

-سروش

 

سروش: هوم؟

 

-میشه خوشبخت بشی؟

 

با تعجب نگام میکنه

 

با لبخند تلخی میگم: خوشبخت شو و زندگی کن… بهم قول بده هر چیزی که شد زندگیت رو بسازی… به گذشته ها به خاطره ها به هیچ چیز فکر نکن… فقط به زندگیه جدیدت فکر کن… به آلاگل

 

سروش رنگش میپره و میگه: ترنم… چی داری میگی؟… چرا اینقدر ناامیدی؟

 

چیزی رو که من الان احساس میکنم سروش نمیفهمه

 

با لبخند تلخی بدون توجه به حرف سروش میگم: میدونستی آلاگل رو از قبل