💔🖤

نه بخاطر تو… بخاطر خودم… بخاطر دل خودم میبخشمو ازت میگذرم…

 

خدایا خودت که شاهدی تمام این سالها دیوونه وار عاشقش بودم از من نگیرش… دارم دیوونه

 

خودم هم نمیدونم دارم چی میگم فقط میخوام زنده بمونه ترس از دست دادنش داره داغونم میکنه… هیچ جور نمیتونم با مرگش کنار بیارم… تمام این چهار سال دل خوشیم این بود که هست که از دور میبینمش… شاید دارم تاوان دل شکسته ی آلاگل رو میدم… چقدر عجیبه ترنم دل من رو شکسته ولی من هنوز دیوانه وار دوستش دارم و من دل آلاگل رو هر روز میشکنمو ولی اون هنوز هم دیوونه وار دوستم داره… چرا دنیا اینجور با من و اطرافیانم بازی میکنه؟

 

هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری بشه… مرگ ترنم در حیطه ی تحمل من نیست… میترسم بره… میترسم تنهام بذاره… حتی وقتی میگفت درد دارم فکر نمیکردم تا این حد دردش جدی باشه… فکر میکردم داره خودش رو لوس میکنه تا بیشتر از قبل به طرفش جذب بشم… باید باهاش حرف میزدم… نباید میذاشتم چشماشو ببنده

 

دستام بدجور میلرزن…

 

زیر لب زمزمه میکنم: ترنم از این بیشتر در حقم بد نکن… این دفعه دیگه به قولت عمل کن… اون همه بدقولی و خیانت رو میتونم ببخشم ولی اگه بری هیچوقت نمیبخشمت… تو رو خدا بمون… فقط زیر این آسمون خدا نفس بکش… دیگه هیچی ازت نمیخوام… هیچی

 

نمیدونم این لعنتی کجا رفته… رفته یه آدم رو بیاره یا بسازه… خدایا… خدایا… خدایا… برام مهم نیست یکی من رو با این حال و روز ببینه… تنها چیزی که الان برام مهمه زنده بودن ترنمه… خدایا…

 

-خدایا چیکار کنم؟

 

تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه و چند نفر وارد اتاق میشن

 

صدای داد یه نفر که فکر میکنم رئیسشونه بلند میشه…

 

مرد: پرهام دست بجنبون

 

پرهام: منصور……..

 

منصور: رو حرفم حرف نزن لعنتی… زودتر ببرش بیرون

 

با شنیدن حرف منصور اخمام تو هم میره… به آروم سر ترنم رو روی زمین میذارمو با عصبانیت از جام بلند میشم… تو دست منصور یه اسلحه میبینم… ته دلم خالی میشه… نکنه واقعا قصد جون ترنم رو کردن؟… نکنه میخوان خلاصش کنند… خدایا اینجا چه خبره؟

 

– چرا دست از سرش برنمیدارین

 

منصور: اونش به تو ربطی نداره جوجه

 

پرهام میخواد به سمت ترنم بیاد که جلوش رو میگیرمو میگم: دستت بهش بخوره کشتمت

 

منصور پوزخندی میزنه و میگه: میبینم که هنوز روش غیرت داری… غیرت روی کسی که یه روزی بهت خیانت کرده یه خورده عجیب به نظر میرسه

 

اخمام تو هم میره… این کیه که همه چیز رو در مورد من و ترنم میدونه

 

پرهام رو به شدت به عقب هل میدمو به سمت منصور میرم

 

-تو کی هستی؟

 

زمزمه وار میگه: نباید خودت رو درگیر آدم خائنی مثله ترنم میکردی

 

با فریاد میگم: خفه شو

 

پوزخندی میزنه

 

-میگم تو کی هستی… چرا ترنم رو دزدیدی… چرا من رو زندانی کردی؟ چی از جون ما میخوای؟

 

منصور: از جون تو چیزی نمیخواستم خودت با فوضولی بیجا خودت رو به دردسر انداختی و از اونجایی که چهره ی ما رو دیدی نمیتونم آزادت کنم و اما در مورد ترنم یه تصفیه حساب شخصیه آقا پسر… بهتره از این بیشتر رو اعصاب من راه نری

 

با پوزخند نگاهی بهش میندازمو میگم: سه چهار تا مرد ریختین سر یه دختر بی پناه اسم خودتون هم گذاشتین مرد… تصفیه حساب وقتی اسمش تصفیه حسابه که برابر عمل کنی… مثلا زور و بازوت رو به رخ یه دختر میکشی تا نشون بدی خیلی مردی… بذار یه جمله بگمو خلاصت کنم از تو نامردتر تو عمرم ندیدم

 

رگ گردنش متورم میشه… با چشمهای سرخ شده بهم زل زده… قیافش عجیبب برام آشناست… ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد کجا دیدمش

 

منصور: چون کور بودی و گرنه یه نگاه به دور و برت مینداختی کلی نامرد میدیدی… اولیش هم همون داداش به اصطلاح مردت که داداش من رو توی اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط به جرم عاشق شدن

 

بهت زده بهش نگاه میکنم… سیاوش… مشت و لگد.. دانشگاه…

 

زمزمه وار میگم: مسعود

 

مسعود… خواستگاری… ترانه… عصبانیت غیر کنترل سیاوش… دعواهای ترانه و سیاوش… همه و همه تو ذهنم نقش میبندن…

 

با پوزخند ادامه میده: آره… مسعود… همون مسعود بدبخت که شماها به کشتنش دادین… شماها غرور برادرم رو خرد کردین

 

یاد گذشته ها میفتم… یاد التماسای ترنم… یاد اشکاش… یاد بی کسیهاش… نکنه همه ی حرفاش حقیقت بود؟

 

ترنم: سروش… به خدا مسعود خواستگار ترانه بود… من هیچ دخالتی تو اون ماجرا نداشتم… من توی هیچکدوم از اتفاقات پیش اومده دخالتی ندارم سروش.. قسم میخورم… تو رو خدا باورم کن… خیلی تنهام… از این تنهاترم نکن… همه ی امیدم به توهه

 

-خانم مهرپرور دستتون پیش من و خونوادم رو شده

 

ترنم: سر……….

 

– بهتره دیگه من رو به اسم صدا نکنی… هیچ خوشم نمیاد آدم پستی مثله تو اسم من رو به زبون بیاره… همه ی مسعود مسعود کردنات هم دروغ بود، آره؟… برای خراب کردن ترانه اون خواستگاری مسخره رو راه انداختی تا بین ترانه و سیاوش رو شکرآب کنی

 

منصور: مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم رو شنید… کسی به ناله هاش گوش کرد که امروز من به ناله ها و التماسهای اون دختره ی سنگدل گوش بدم

 

از شدت عصبانیت دستام میلرزه… باورم نمیشه…من و خونوادم تمام این سالها فکر میکردیم مسئله ی مسعود هم جز نمایش ترنم بود… نکنه…… نکنه بقیه ماجراها هم زیر سر همین لعنتی بوده باشه…

 

حرفای ترنم تو گوشم میپیچه:« برادر مسعود دستور دزدیده شدنم رو داده»

 

منصور: هر چند قصدم کشتن تو نبود اما مردن تو فواید زیادی رو برای من به همراه داره… این جوری سیاوش هم طعم بی برادری رو میکشه… مثله من… مثله من که تمام این سالها با جنازه ی برادرم درد و دل میکردم… یه روزی عشق برادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتم

 

با چشمهای گرد شده بهش زل میزنم… خدایا این داره چی میگه

 

منصور: الان هم برادرش رو ازش میگیرم… همونجور که اون باعث مرگ برادرم شد

 

هیچی نمیشنوم… دیگه هیچی نمیشنوم… تنها چیزی که تو ذهنم نقش بسته یه اسمه… ترنم… ترنم… ترنم

 

خدایا نکنه واقعا بیگناه باشه؟ نکنه همه ی این سالها به گناه نکرده محکومش کردیم

 

منصور اسلحه شو بالا میاره

 

منصور: با اینکه به لعیا قول دادم که کاری به کارت نداشته باشم ولی مجبورم بکشمت… به خاطر همه زجرایی که برادرم کشید.. خودم کشیدم.. مادر و پدرم کشیدن… خونواده ی تو و ترنم حالا حالاها باید تاوان مرگ برادرم رو پس بدن

 

با تعجب نگاش میکنم… لعیا دیگه کیه؟… میخوام دهنمو باز کنمو چیزی بگم که با اسلحه اش سینه مو نشونه میگیره…

 

منصور: یه خورده زیادی میدونی بودنت برام دردسر میشه… همونطور که زنده گذاشتن ترنم در ۴ سال پیش اشتباه لود زنده گذاشتن تو هم الان اشتباهه… یه اشتباه رو دوبار تکرار نمیکنم

 

از مرگ ترسی ندارم همه ی نگرانیم بابت ترنمه…

 

با تموم شدن حرفش فشاری به ماشه ی اسلحه وارد میکنه و بعد صدای تیراندازی و در آخر سوزشی که توی قفسه ی سینم احساس میکنم… تعادلم رو از دست میدمو روی زمین میفتم… منصور با پوزخند بالای سرم میاد و اسلحه رو برای دومین بار به سمت من نشونه میگیره… و دو بار پشت سرم بهم شلیک کرد… از شدت درد کم کم بی حال میشم… دستم رو روی شکم میذارم… خیسی خون رو کاملا احساس میکنم… از شدت درد و ضعف کم کم پلکام رو هم میفتن…. بعد هم همه جا پر از سیاهی میشه و دیگه هیچی نمیفهمم

 

—————-

 

با احساس درد بدی در ناحیه ی قفسه ی سینم چشمام رو باز میکنم… با تعجب به اطرافم نگاه میکنم و خودم رو بین کلی سیم و دستگاه های مختلف میبینم…

 

کسی رو در اطراف خودم نمیبینم… با کلافگی سعی میکنم کسی رو صدا بزنم که از شدت درد بیشتر به ناله کردن شباهت داره تا صدا زدن… بعد از یکی دو دقیقه در اتاقی باز میشه و یه دختر به داخل میاد… با دیدن چشمهای باز من اول با تعجب نگام میکنه… بعد از چند لحظه مکث با خوشحالی خودش رو به من میرسونه و زنگ بالای سرم رو به صدا در میاره

 

دختر: بالاخره بهوش اومدین… کم کم داشتیم نگرانتون میشدین

 

از شدت درد صورتم درهم میشه… به سختی میگم: من کجام؟

 

دختر: بیمارستان

 

با تعجب نگاش میکنم…. من بیمارستان چیکار میکنم؟

 

زیر لب میگم: من اینجا چیکار میکنم؟

 

همونجور که داره یه چیزایی رو چک میکنه با ناز میگه: یادتون نمیاد… شما گلول………