💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۲۱

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/29 10:49 · خواندن 7 دقیقه

💔🖤

هنوز حرفش تموم نشده که در باز میشه و یه مرد میانسال با اخم وارد میشه… با دیدن چشمهای باز من میگه: سلام جوون چطوری؟ کم کم داشتی ناامیدمون میکردیا

 

با تعجب نگاش میکنم که لبخندی میزنه و شروع به معاینه ی من میکنه… به پرستار دستورایی میده و در آخر میگه: بعد از اون عمل سخت و در آوردن گلوله ها امیدی به زنده بودنت نداشتیم… خوب مقاومت کردی

 

گلوله… اینا چی دارن میگن؟…

 

دکتر: درد داری؟

 

سری به نشونه ی تائید تکون میدم… دوباره به حرفاشون فکر میکنم… کم کم همه چیز رو به خاطر میارم… اسلحه ای که به سمتم نشونه گرفته شده بود… شلیک… گلوله… منصور… پوزحندش… ترنم

 

زیر لب زمزمه وار میگم: ترنم

 

به سرعت میخوام سر جام بشینم که دکتر میگه: چه خبرته پسر… یه مدت دیگه باید اینجا بمونی

 

با کلافگی میگم: کی من رو پیدا کرده؟ من اینجا چیکار میکنم؟

 

دکتر: آروم باش… من از جزئیات باخبر نیستم… یه راننده تو رو توی یه جدای خلوت پیدات کرده و به بیمارستان رسونده… ما هم به پلیس خبر دادیم

 

با بی حوصلگی میگم: کس دیگه ای رو هم با من به بیمارستان آوردن

 

دکتر: نه… فقط خودت بودی

 

خدایا پس ترنم کجاست؟

 

-خونواد…

 

مبپره وسط حرفمو میگه: برادرت تو بیمارستانه ولی از اونجایی که ممنوع الملاقاتی فعلا نمیتونم به داخل بفرستمت… بهتره زیاد حرف نزنی… زنده بودنت خودش معجزه بود

 

با همه ی دردی که دارم ولی نمیتونم آروم بگیرم

 

-آقای دکتر باید چیزی رو به برادرم بگم… خیلی ضروریه

 

دکتر: پسر تو باید…..

 

دلم میخواد داد بزنم اما حتی جون داد زدن هم ندارم

 

به سختی میگم: پای زندگی یه نفر در میونه… باید به پلیسخبر بدم

 

سری تکون میده و میگه: فقط چند دقیقه… بعدش باید استراحت کنی

 

بی حوصله باشه ای میگمو منتظر میشم… بدجور حالم خرابه… حتی نمیدونم چند ساعت از اون ماجرا میگذره… یاد حرفای منصور میفتم… نکنه واقعا ترنم بی گناه بوده باشه…

 

دکتر از اتاق خارج میشه و من با نگرانی به در اتاق زل میزنم

 

بعد از مدتی سیاوش با قیافه ی درب و داغونی وارد اتاق میشه با دیدن حال و روز من اشک تو چشماش جمع میشه

 

با ناله میگم: سیاوش

 

سیاوش با لحن غمگینی زمزمه میکنه: سروش با خودت چیکار کردی؟

 

بی توجه به حرفش میگم: سیاوش به کمکت نیاز دارم…

 

خودش رو بهم میرسونه و میگه: کی این بلا رو سرت آورد سروش… فقط بگو کی این بلا رو سرت آورد

 

سروش: آروم بگیر سیاوش

 

سیاوش: چه جوری سروش.. دیگه تحمل یه داغ دیگه رو ندارم… میدونی چند روزه اینجایی؟

 

ته دلم خالی میشه… چند روز.. خدایا من چند روز این جا هستم اونوقت تر……

 

با ترس میپرسم: چند روز

 

سیاوش: سه هفته ای میشه…. دقیقا ۲۱روزه که بیهوشی…۲۱ روزه که حال و روز همه مون خرابه… آلاگل…..

 

با بی حوصلگی میپرم وسط حرفشو میگم: سیاوش از ترنم بگو… ترنم رو……

 

رنگش میپره و زیر لب زمزمه میکنه: ترنم

 

با تعجب نگاش میکنم… فکر میکردم الان عصبانی میشه و بیمارستان رو روی سرش میذاره…

 

سیاوش: مگه ترنم هم با تو بود؟

 

-آره… آقای رمضانی ترنم رو واسه ی مترجم شرکت فرستاده بود

 

اخماش تو هم میره و دستاش رو مشت میکنه… اما هیچ چیز نمیگه فقط با اخم نگام میکنه

 

-چند روزی بود که تو شرکت کار میکرد…. روز آخر از پشت پنجره ی اتاقم داشتم خیابون و پیاده روها رو نگاه میکردم که متوجه شدم دختری به سرعت داره به سمت شرکت میدوه و یه پسر هم دنبالشه… با کمی دقت متوجه شدم ترنمه… تا خودم رو به پایین رسوندم اون لعنتیا ترنم رو سوار ماشین کرده بودن

 

سیاوش: لابد ماشین رو تعقیب کردی؟

 

سری تکون میدمو بقیه ماجرا رو براش تعریف میکنم و در آخر میگم: سیاوش ترنم کجاست؟ حالش خوبه؟… دکتر میگه همراه من کسی رو نیاوردن

 

دوباره رنگش میپره ولی سعی میکنه خونسردیش رو حفظ کنه

 

سیاوش: نگران نباش… اون رو هم پیدا کردن… اما تو این بیمارستان نیست

 

اخمام تو هم میره… سیاوش هیچوقت دروغگوی ماهری نبود… میخوام چیزی بگم که دکتر دوباره وارد اتاق میشه و میگه: بهتره مریضتون رو تنها بذارید تا یه خورده استراحت کنه

 

-دکتر فقط یه دقیقه

 

دکتر: اما…

 

-خواهش میکنم

 

دکتر: سریعتر

 

سری تکون میدمو میگم: سیاوش الان وقت لجبازی نیست… ممکنه ترنم بیگناه باشه… اگه پیدا نشده باید به پلیس خبر بدم… اونا تا حد مرگ کتکش زدن… میترسم بلایی سرش بیارن…

 

سیاوش: سروش هنوز اونقدر پست نشدم که بخوام جون کسی رو به خطر بندازم… مطمئن باش ترنم پیدا شده… بهتره استراحت کنی وقتی حالت بهتر شد تمام جزئیات رو هم برای پلیس تعریف میکنیم.. باشه؟

 

-سیاوش حالش خوبه؟

 

تو چشمام خیره میشه و برعکس همیشه که با اخم بهم میتوپید فقط سری تکون میده

 

نمیدونم چرا دلم گواهی خوبی نمیده… نمیدونم چرا حس میکنم یه چیز این وسط میلنگه

 

میخوام دوباره ازش سوالی بپرسم که سیاوش اجازه نمیده و میگه: سروش استراحت کن… باز هم وقت واسه این حرفا هست… الان فقط استراحت کن

 

بعد از تموم شدن حرفش به سرعت از اتاق خارج میشه… ته دلم عجیب خالی شده… همه ی امیدم به حرف سیاوشهپرستار آمپولی رو به داخل سرم میریزه و بعد با لبخند حال بهم زنی از جلوی من رد میشه و از اتاق خارج میشه… اصلا حوصله ی خودم رو هم ندارم چه برسه به عشوه های این پرستارای مزخرف

 

نفسمو با حرص بیرون میدم که باعث میشه قفسه ی سینم تیر بکشه… لعنتی… خیلی نگرانم… حرفای منصور تو گوشم میپیچه..« داداش به اصطلاح مردت که داداش من رو توی اون دانشگاه خراب شده زیر مشت و لگد گرفت فقط و فقط به جرم عاشق شدن … فقط و فقط به جرم عاشق شدن …عاشق شدن»

 

لعنتی… یاد حرفاش بدجور عذابم میده… نکنه ترنم واقعا بیگناه باشه

 

زیرلب زمزمه میکنم: اگه واقعا بیگناه باشه

 

عرق سردی روی پیشونیم میشینه

 

سروش به خودت بیا… اون همه مدرک بر علیه ترنم بود… خودت هم خوب میدونی جز محالاته… اون عکسا… اون مخفی کاریها… اون ایمیلا… اون اس ام اس… مگه میشه همه دروغ باشن و فقط حرف ترنم راست باشه…

 

-ولی

 

سروش… سروش.. سروش.. تو رو خدا تمومش کن… تو الان آلاگل رو داری… ترنم هم که سالمه دیگه چی میخوای؟… تمومش کن سروش…

 

« یه روزی عشق برادرم رو از من گرفت من هم عشقش رو ازش گرفتم »

 

حرفای منصور بدجور اذیتم میکنه… نمیدونم باید چه غلطی کنم… شاید بهترین کار حرف زدن با ترنم باشه… آره فکر کنم بهترین راه همین باشه… باید باهاش حرف بزنم… باید با ترنم حرف بزنم… چاره ای برام نمونده.. وقتی از این خراب شده مرخص شدم میرم باهاش حرف میزنم… باید بفهمم موضوع از چه قراره… دیگه نمیکشم… دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم… این بار مجبورش میکنم همه چیز رو بگه… باید بگه… بهم مدیونه… حالا حالاها بهم بدهکاره… تمام اون ۵ سال رو به من مدیونه… زندگی از دست رفتمو بهم بدهکاره… باید برام از اون آدما بگه… هیچکس به اندازه ی ترنم از واقعیت ماجرا خبر نداره… این بار دیگه کاریش ندارم… فقط میخوام بدونم… میدونم که میدونه