💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۲۲
💔🖤
اونقدر فکر میکنم که خودم هم نمیدونم کی چشمام بسته میشن و به خواب میرم
با احساس دست کسی که موهام رو نوازش میکنه چشمام رو باز میکنم…. با دیدن آلاگل اخمام تو هم میره… با چشمهای اشکی به من خیره شده… دلم براش میسوزه… مثله فرشته ها میمونه مهربون و عاشق… ایکاش میشد فکر ترنم نبود… عشق ترنم نبود… حس ترنم نبود… اصلا ترنمی تو زندگیم نبود اونوقت با آلاگل خوشبخت ترین میشدم
آلاگل: سروشم
ایکاش اینجوری صدام نکنه… یاد ترنم میفتم… یاد روزایی که بهم میگفت سروشم عاشقتم…
با اخم میگم: آلاگل اینجوری صدام نکن… این برای هزارمین دفعه
وقتی اینجوری صدام میکنه حس یه آدم خیانتکار رو دارم… چون به جای آلاگل ترنم رو مقابلم میبینم… ایکاش یکم مراعات کنه… هر چند اون بدبخت که از دل بیقرار من خبر نداره
با مهربونی میگه: پس چی بگم عشق من… آخه تو دنیای منی… مال خودمی پس باید…..
میپرم وسط حرفش
-آلاگل اگه اومدی چرت و پرت بگی همین حالا برو بیرون… میخوام استراحت کنم
آهی میکشه و میگه: ببخشید… فقط بذار یه خورده پیشت بمونم… این روزا عجیب دلتنگت میشدم
بعد هم خم میشه و پیشونیم رو میبوسه
حرفی نمیزنم… یعنی چیزی ندارم که بگم… این همه بی رحمی دست خودم نیست… از اول بهش گفتم احساسی بهش ندارم فقط دنبال یه شریک زندگی ام… اون هم موافقت کرد… خیلی وقتا از خودم متنفر میشم
آلاگل: خیلی ترسیدم که از دستت بدم… اگه بدونی از کی اومدم اما دکتر اجازه نمیداد ببینمت… اونقدر التماسش کردم تا بهم گفت فقط چند دقیقه برو
یه لبخند تصنعی میزنمو میگم: بهتره بری یه خورده استراحت کنی پای چشمات گود افتاده
دستمو توی دستای ظریفش میگیره و میگه: تو خوب باش همه چیز خوب میشه… فقط خوب شو
سری تکون میدمو هیچی نمیگم…
با مظلومیت میگه: ببخش که بیدارت کردم
-مهم نیست
آلاگل: همه نگرانت بودیم… وقتی اون شب خبری ازت نشد سیاوش و آیت در به در دنبالت گشتن… آخرسر هم مجبور شدن به پلیس خبر بدن
-چه جوری فهمیدین توی این بیمارستان هستم؟
آلاگل: سیاوش عکستو به پلیس داده بود… مثله اینکه وقتی که اون راننده تو رو به بیمارستان میاره دکتر میبینه مورد مشکوک………
میپرم وسط حرفشو میگم: فهمیدم… نمیخواد توضیح بدی
وای دوباره شروع کرد… ایکاش ساکت بشه
آلاگل: خیلی خوشحالم که سالم و سلامتی… اگه بلایی سرت میومد صد در صد من ه…….
حوصله ی حرفاش رو ندارم فقط دلم میخواد راجع به ترنم ازش بپرسم… حتی نمیدونم چیزی از ماجرای ترنم میدونه یا نه… اصلا متوجه ی حرفاش نمیشم.. اون داره با مظلومیت از دلتنگیاش میگه و من دارم به ترنم فکر میکنم… ایکاش میشد در مورد ترنم حرفی از زیرزبونش بکشم ولی حس میکنم خیلی پررویی باشه بیام از نامزدم در مورد عشق سابقم بپرسم… بیخیال این موضوع میشمو سعی میکنم حواسمو به حرفاش بدم
آلاگل: دکتر گفته به زودی به بخش منتقلت میکنند… خیلی خوشحالم سروش…
-آلاگل من خیلی خسته ام
آلاگل با لحن غمگینی میگه: باشه گلم… استراحت کن… خیلی دوستت دارم
سری تکون میدم… ولی هنوز منتظر نگام میکنه… دلم براش میسوزه نمیدونم چیکار کنم
-بهتره بری استراحت کنی خانمی… معلومه تو هم خسته ای
آهی میکشه و لبخند تلخی رو لباش میشینه… دستشو بالا میاره و میگه: بخواب عشق من
فقط نگاش میکنم… هیچی نمیگم… با شونه های افتاده به سمت در میره…
در آخرین لحظه صداش میکنم و اون هم با ذوق به سمت من میچرخه و میگه: جونم
از این همه شوق و ذوقش لبخندی رو لبام میشینه.. همه ی سعیمو میکنم بگم…بگم دوستت دارم… ولی نمیدونم چرا زبونم نمیچرخه…. هنوز هم منتظره… منتظر جمله ای که آرزوی سشنیدنش رو داره… با اینکه عقلم بهم نهیب میزنه بگم اما در آخرین لحظه منصرف میشمو به زحمت میگم: مواظب خودت باش خانمی
اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه و میگه: تو هم همین طور گلم
بعد از گفتن این حرف به سرعت از اتاق خارج میشه… از هم نتونستم… لعنت به من… باز هم دلش رو شکوندم
زیر لب زمزمه میکنم: درسته عاشقش نیستی ولی حق نداری تا این حد باهاش بی احساس باشی
دلم عجیب گرفته… این همه محبت… این همه عشق… این همه خوبی… همه و همه رو بدون هیچ چشم داشتی تقدیم من میکنه و در برابرش هیچی از طرف من دریافت نمیکنه… چرا دوستش ندارم اون که خودش دنیایی از محبته
-ترنم باهام چیکار کردی که جذب هیچ دختری نمیشم… باهام چیکار کردی؟
آهی میکشم… از اول هم اشتباه کردم نباید آلاگل رو وارد این بازی میکردم؟