😔🖤

اشکان: الان میخوای چیکار کنی؟

 

جرات ندارم پامو توی اتاق بذارم… فقط یه جمله تو گوشم میپیچه… وقتی دیگه ترنمی هم نیست… ترنمی هم نیست

 

سیاوش: نمیتونم بهش بگم… نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته… نمیتونم بگم ماشین منفجر شده… نمیتونم بگم هیچی ازش نمونده

 

اشکان: واقعا هم هیچی ازش باقی نمونده بود

 

به دیوار تکیه میدم… خدایا اینا که راجع به ترنم حرف نمیزنند… مگه نه…

 

سیاوش: همه فکر میکردن خودکشیه… با پیدا شدن سروش تازه فهمیدیم کشته شده

 

اشکان: سیاوش نکنه ترنم بی گنا……..

 

سیاوش: نگو اشکان… خودم تا حالا صد بار بهش فکر کردم… دارم داغون میشم

 

اشکان: فعلا به سروش هیچی نگو

 

سیاوش: قصد خودم هم همینه ولی خیلی کنجکاوی میکنه… آخه تا کی میتونم دست به سرش کنم

 

اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه… از روی دیوار سر میخورم… باورم نمیشه.اشکان: فعلا چیزی نگو تا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم… اصلا الان کجاست؟

 

سیاوش: نمیدونم لابد همین اطرافه… میشناسیش که آروم و قرار نداره… هیچوقت نمیتونه یه جا آروم بگیره

 

حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده…حرفای سیاوش تو گوشم میپیچه… « نمیتونم بهش بگم… نمیتونم بگم با ماشین دوستش به ته دره رفته… نمیتونم بگم ماشین منفجر شده… نمیتونم بگم هیچی ازش نمونده »…

 

————-

 

دلم میخواد یکی بیاد بزنه تو گوشمو بگه سروش کمتر به این چرندیات فکر کن منظور اشکان و سیاوش ترنم نیست… اونا در مورد ترنم حرف نمیزنند… اونا در مورد یکی دیگه دارن حرف میزنند… یکی دیگه که تو نمیشناسی… اشکی که از چشمام سرازیر شده رو به زحمت پاک میکنم… دستام عجیب میلرزن… بدون توجه به اطراف فقط به یه چیز فکر میکنم… ترنم… آره ترنمی که همه میگن بهت خیانت کرده الان تنها دلیل ناآرومیه منه… بغض بدی تو گلوم نشسته…

 

با صدای پرستاری به خودم میام

 

پرستار: آقای راستین حالتون خوبه؟

 

با کلافگی سری تکون میدم… به سختی از روی زمین بلند میشم

 

اشکان و سیاوش با شنیدن حرف پرستار به سمت در هجوم میارن و با دیدن حال و روز من همه چیز دستگیرشون میشه

 

فقط تو چشمای سیاوش زل میزنم… جرات ندارم… آره جرات ندارم… من، سروش راستین جرات ندارم در مورد ترنم هیچ چیز بپرسم؟… از وقتی به هوش اومدم به همه چیز فکر کردم به جز این مورد… به اینکه حالش بد باشه… به این که روی تخت بیمارستان باشه… به اینکه پیش اون لعنتیا باشه ولی مرگ حتی توی ذهنم هم جایی نداشت… تو چشمای سیاوش فقط و فقط غم و اندوه موج میزنه

 

نگامو از سیاوش میگیرم و به اشکان خیره میشم

 

زمزمه وار میگم: اشتباه میکنم مگه نه؟

 

اشکان نگاشو از من میگیره… نگاهی که تاسف و ترحم توش بیداد میکنه… چه سخته مرد بودن… چه سخته اشک نریختن… چه سخته بغض تو گلوت بشینه و جلوی خودت رو بگیری و بگی نه الان وقتش نیست… الان وقت گریه نیست

 

با تحکم و در عین حال بغض میگم: هیچکدوم نمیخواین بگین چی شده؟

 

سیاوش: سرو….

 

-سیاوش فقط یه چیز رو برام روشن کن دیگه هیچی نمیخوام… اون حرفایی که من چند دقیقه پیش شنیدم مربوط به ترنم نبود درسته؟

 

……

 

-سیاوش با توام… من اشتباه میکنم درسته؟؟ اون چیزی که الان تو ذهنه منه یه اشتباه محضه مگه نه؟

 

سیاوش: سروش بهتره…….

 

با صدای بلندی میگم: آره یا نه؟

 

اشکان با ناراحتی بهم خیره شده

 

سیاوش به طرف من میاد… دستش رو روی شونم میذاره و زمزمه وار میگه: سروش تو رو خدا آروم باش

 

به شدت به عقب هلش میدمو با داد میگم: چه طوری آروم باشم لعنتی… من دارم از نگرانی میمیرم تو میگی آروم باش؟

 

پرستاری با اخم به طرف ما میاد و با جدیت میگه:آقا اینجا بیمارستانه… خواهش میکنم یه خورده مراعات کنید

 

بی حوصله به طرف پرستار برمیگردمو میخوام چیزی بارش کنم که اشکان اجازه نمیده و خودش جواب پرستار رو میده

 

اشکان: شرمنده… همین الان اینجا رو ترک میکنیم

 

پرستار با خشم نگاهی به من میندازه… بعد هم سری تکون میده و از ما دور میشه

 

اشکان به سرعت طرف من میاد و بازوم رو میگیره … بدون اینکه اجازه ی حرف زدن به من بده به زور من رو به سمت در خروجی بیمارستان میکشه

 

میخوام بازوم رو از دستش خارج کنم که میگه: سروش تو رو خدا آروم بگیر… این همه استرس برات سمه… بفهم

 

-اشکان جواب سوال من یه کلمه ست… آره یا نه؟

 

ایکاش درکم میکرد… ایکاش… از شدت استرس ضربان قلبم به شدت بالا رفته

 

اشکان: اینجا بیمارستانه… بریم تو ماشین با هم حرف میزنیم

 

خدایا من دارم از نگرانی پس میفتم…این آقا بهم میگه آروم بگیر… به زحمت با کمک اشکان خودم رو به ماشین سیاوش میرسونم… همین که داخل ماشین میشینم با صدایی که سعی میکنم محکم باشه میگم: اشکان منتظرم

 

تو همین موقع سیاوش هم میرسه… در طرف راننده رو باز میکنه و داخل ماشین میشینه

 

با فریاد میگم: اشکــــان با توام… من منتظرم

 

سیاوش: سرو…

 

نگامو از اشکان میگیرمو به سیاوش خیره میشم

 

-بگو… تو بگو سیاوش… فقط بگو چه بلایی سر ترنم اومده… اون حرفایی که تو اون اتاق میزدین که در مورد ترنم نبود… درسته؟

 

سیاوش دهنشو باز میکنه تا چیزی بگه اما دوباره منصرف میشه

 

با خشم میگم: سیاوش

 

نقسشو با حرص بیرون میده و سری به نشونه ی تاسف تکون میده

 

با ناباوری نگاش میکنم که صدای اشکان بلند میشه

 

اشکان: باور کن وقتی پیداش کردن هیچی ازش نمونده بود

 

نمیدونم چه مرگم شده… حتی اشکم هم در نمیاد… یه چیزی تو گلوم نشسته که اجازه نمیده راحت حرف بزنم

 

سیاوش: مثله اینکه با ماشین دوستش به ته دره میره… اینجور که شنیدم این روزای آخر شرایط زندگیش سخت تر شده بود واسه همین خونوادش فکر میکردن خودکشی کرده