💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۲۵
💔🖤
یاد حرف ترنم
💔سفر به دیار عشق💔
میفتم…«من غرق مشکلاتم از این غرق ترم نکن… التماست میکنم»
نمیدونم چرا همه چیز زیادی سخت به نظر میرسه… اینجا نشستن… نفس کشیدن… این حرفا رو شنیدن… زنده موندن… تحمل کردن… همه و همه زیادی سخت به نظر میرسن…
سیاوش: قبل از اینکه خبری از تو به ما برسه پیداش کردن…
سیاوش همینجور از مرگ ترنم حرف میزنه و من هر لحظه حال و روزم خرابتر میشهسیاوش: هیچی ازش نمونده بود… اصلا قابل شناسایی نبود… از اونجایی که با ماشین دوستش رفته بود ته دره تونستن شناساییش کنند… مثله اینکه قبل از انفجار ماشین کیفش هم از ماشین به بیرون پرت شده بود
«سروش از این داغون ترم نکن… نه میخوام باورم کنی نه هیچی فقط میخوام دور از هیاهو باشم»
سیاوش: روز تشیع جنازش هم مادرش حاضر نشد تو مراسم شرکت کنه
سیاوش همونجور حرف میزنه و من به ترنم فکر میکنم… به ترنمی که حتی مادرش هم مادرش نبود…
سیاوش: من و بابا مجبور شدیم تو مراسم شرکت کنیم… توی فامیلای نزدیک هیچ کس تو مراسم شرکت نکرده بود… فامیلای دور هم تک و توک اومده بودن… اگه بخوام از خاکسپاریش بگم چیز چندانی واسه گفتن نداره چون زیادی سوت و کور بود… قرار شد دیگه مراسم نگیرند و پول مراسم رو به خیریه بدن
« فکر نکنم هیچ کس دنبالم بگرده؟… تو این روزا نبودن من به نفعه همه هست »
حالا معنی حرف ترنم رو میفهمم… حق با اون بود… قلبم داره آتیش میگیره…
روز بعد از خاکسپاریش تازه از حال تو باخبر شدیم… وقتی هم که به هوش اومدی و اون حرفا رو زدی تازه همه فهمیدن که خودکشی نبوده
صدای اشکان رو میشنوم که با ترس میگه: سیاوش بسه…
سیاوش که تازه متوجه ی حال من شده ساکت میشه
اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
به سختی زیر لب زمزمه میکنم: من رو پیش ترنم ببر
سیاوش: اما…….
به سرعت اشکم رو پاک میکنمو با فریاد میگم: میبری یا خودم برم؟
سیاوش: سروش تو ………….
-سیاوش فقط برو… باید خودم ببینم
چشمام عجیب میسوزنند… دلم نمیخواد جلوی کسی گریه کنم… به زحمت نفس میکشم… بغضی که تو گلوم نشسته بدجور اذیتم میکنه… شیشه ماشین رو پایین میکشم شاید راه گلوم آزاد بشه… شاید این هوای تازه یه خورده از دردم کم کنه
سیاوش هنوز حرکت نکرده… با خشم میخوام از ماشین پیاده شم که اشکان مچ دستم رو میگیره و اجازه نمیده
اشکان: سیاوش حرکت کن
سیاوش با ناراحتی نگاهی به من و نگاهی به اشکان میندازه بعد هم با بی میلی ماشین رو روشن میکنه و به سمت خونه ی ابدی کسی حرکت میکنه که هنوز رفتنش رو باور ندارم
نمیدونم چرا؟… ولی هنوز هم امید دارم… امید به زنده بودنش… امید به دروغ بودن تموم این حرفا… امید به بازی بودن تمام این ماجراها… برای اولین بار آرزو میکنم ایکاش این هم یه بازی باشه… ایکاش اینبار هم بازیچه بشم.. ایکاش این دفعه هم ترنم خیانت کنه… ایکاش باز هم ترنم بهم دروغ بگه ولی زنده باشه… فقط و فقط زنده باشه… نفس بکشه… زندگی کنه… ایکاش همه ی اشتباهات عالم رو انجام بده ولی فقط باشه… روی این کره ی خاکی… زیر این سقف آسمون… توی این شهر دودگرفته… دوست دارم چشمامو ببندمو باز کنمو ببینم که همه چیز یه کابوس تلخ و وحشتناک بود… میترسم… خیلی زیاداشکان: سروش حالت خوبه؟
پوزخندی میزنم
خودش هم میفهمه چه سوال مسخره ای پرسیده… حرفای آخر ترنم تو گوشمه و هنوز تو ذهنم تکرار میشن
« من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم… شاید خدا داره تنبیم میکنه »
لرزش دستم رو نمیتونم کنترل کنم
با توقف ماشین سیاوش یه سرعت با دستای لرزونم در رو باز میکنمو پیاده میشم… سیاوش و اشکان هم پیاده میشن… سیاوش جلوتر از من و اشکان حرکت میکنه
ترسم هر لحظه بیشتر میشه… خودم رو بازنده میبینم… بازنده ی بازنده
اشکان: سروش میخوای بریم یه روز دیگه برگردیم
بدون اینکه جواب اشکان رو بدم به سنگ قبری خیره میشم که سیاوش کنارش توقف کرده
میدونم این قبر ترنم نیست… همه ی اینا یه بازیه… یه بازی برای تنبیه ی من… دوست ندارم از جام تکون بخورم… دوست ندارم نوشته های روی سنگ قبر رو بخونم… مطمئنم همه ی اینا یه دروغه… یه دروغ برای تمام اون روزایی که حقیقت رو باور نکردم
سنگینی دست یه نفر رو روی شونه ام احساس میکنم
سرمو برمیگردونمو اشکان رو با چشمهایی به اشک نشسته نگاه میکنم
-چرا گریه میکنی؟ من مطمئنم ترنم زنده ست… من مطمئنم این هم یه بازیه
اشکان: سروش
دست اشکان رو پس میزنمو با قدمهای آروم به سمت قبری میرم که سیاوش به نوشته هاش خیره شده
نمیدونم چرا ولی یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه
با هر قدمی که به قبر نزدیک تر میشم ته دلم خالی تر میشه
با دیدن نوشته های سنگ قبر بهت زده به سیاوش خیره میشم
با ناباوری به سیاوش خیره
💔سفر به دیار عشق💔 میشمو میگم: دروغه مگه نه؟با نارحتی سری تکون میده و از من دور میشه
نگام رو از عالم و آدم میگیرمو به گلهای پرپر شده ی روی قبر خیره میشم
اشکام آروم آروم روون میشن بدون اینکه دست من باشه…
«ترنم مهرپرور»
دیگه اختیار اشکام دست خودم نیست…
زانوهام خم میشن… انگار این پاها تحمل وزن من رو ندارن
این گورستان… ای قبر… این نوشته ها… همه و همه فقط نشون از یه چیز دارن… اون هم رفتن… رفتن ترنم… رفتن عشقم.. رفتن همه ی وجودم
چشمم به شعر روی سنگ قبر میفته… حرفای ترنم تو گوشم میپیچه
«ترنم: سروش
سروش: چیه خانمی؟
ترنم: نظرت در مورد این شعر چیه؟
سروش: تو که میدونی من از شعر و شاعری چیزی سرم نمیشه
ترنم: تو فقط گوش بده بقیش با من… باشه؟
سروش: بخون ببینم
ترنم:آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم
از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
من آمده بودم كه تا مرز رسيدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
تقصير كسي……….
سروش: ترنم تمومش کن.. این مزخرفات چیه میخونی؟
ترنم: ســروش
سروش: هیچ خوشم نمیاد از این شعرا بخونی
ترنم: ولی من این شعرو میخوام واسه سنگ قبرم…….
سروش: تــــرنم تمومش میکنی یا نه؟»
با صدای گرفته ای شروع به خوندن شعر روی سنگ قبر میکنم
آبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم
از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
من آمده بودم كه تا مرز رسيدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
تقصير كسي نيست كه اينگونه غريبم
شايد كه خدا خواست كه دلتنگ بميرم
دیگه اختیار هیچ چیز دست خودم نیست… نوشته های روی سنگ قبر همه نشون دهنده ی مرگ ترنم هستن
نفسم به سختی بالا میاد.. ایکاش اصلا بالا نیاد… ای کاش واسه ی یه روز فقط یه روز اختیار همه ی دنیا با من بود که اگه بود اول اونایی رو که این بلا رو سر ترنم آوردن نابود میکردمو بعدش هم خودم رو خلاص میکردم… آره خودم رو نابود میکردم تا از این زندگی نکبتی خلاص بشم دیگه نمیکشم… نمیدونم چرا دوست ندارم باور کنم… شاید چون سخته… شاید چون تحملش خیلی سخته… نه سخت واژه ی خوبی نیست…. تحمل این درد از سخت هم سخت تره… دیگه از اشکام خالت نمیکشم… دیگه از هیشکی خجالت نمیشم… واسه ی چی خجالت بکشم… واسه ی چی اشک نریزم.. واسه ی چی آروم باشم… واسه ی چی غرورم رو حفظ کنم فقط اشک میریزمو لحظه به لحظه به آرامگاه ابدی عشقم رو بیشتر از قبل باور میکنم… دستی به روی سنگ قبرش میکشم… هنوز سنگ قبرش تازه ست…