💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۲۸

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/30 06:16 · خواندن 7 دقیقه

💔🖤

سیاوش: سروش اون عشقی که تو ازش حرف میزنی فقط ترحمه… خودت بارها و بارها بهم گفتی هیچ علاقه ای به ترنم نداری… خودت گفتی ازش متنفری… تنها دلیل این رفتارای امروز تو دلسوزی و ترجمه… چون قبل از مرگش اون رو شکنجه کرده بودن الان…..

 

دستام رو مشت میکنم… خیلی دارم سعی میکنم خودم رو کنترل کنم… حرفای سیاوش بدجور اذیتم میکنه

 

اشکان: سیاوش

 

با اینکه مشکل از سیاوش نیست… وقتی تمام این ۴ سال به همه گفتم از ترنم متنفرم نمیتونم انتظار داشته باشم که درکم کنند… ولی دست خدم نیست تحمل این حرفا رو ندارم با فریاد میگم: نمیبینی دارم تاوان همه ی اون حرفا رو پس میدم… بگم غلط کردم خلاص میشی… آقا من –زیادی خوردم اینجوری راحت میشی… تمام اون سالها به غرورم فکر میکردم الان پشیمونم… الان غرور نمیخوام… بابا من فقط عشقم رو میخوام

 

سرمو بین دستام میگیرمو با ناله میگم: سیاوش من ترنم رو میخوام

 

سیاوش متعجب از این همه رک گویی من از آینه بهم خیره میشه

 

اشکان: سیاوش حواست کجاست؟ به رو به روت نگاه کن حالا به کشتنمون میدی

 

سیاوش با حرص سرعت ماشین رو بیشتر میکنه و به سمت خونه میرونه…

 

-ایکاش من هم زنده نمیموندم

 

اشکان و سیاوش هر دو تا با داد میگن: سروش

 

-بدترین مجازات برای من زنده موندنه… دلم میخواد پیش ترنم برم…

 

اشکان: سروش اینجوری نگو… به مادرت فکر کن… به پدرت

 

-پس خودم چی؟

 

جوابی واسه ی سوالم نداره

 

با ناراحتی ادامه میدم: اشکان نفس کشیدن توی شهری که ترنم توش نفس نمی کشه خیلی سخته

 

سیاوش: سروش تو آلاگل رو داری

 

متنفرم از اینکه سیاوش راه و بیراه اسم این دختره رو وسط میاره…

 

با خشم میخوام چیزی بگم که اشکان دستش رو روی شونه ام میذاره و میگه: سروش به خدا ترنم به این همه بی قراری راضی نیست… اینجوری بیشتر روحش رو آزار میدی

 

با شنیدن حرف اشکان حالم بدتر میشه… نمیتونم مرگش رو باور کنم… نمیتونم تحمل کنم که از نبودش حرف بزنند… نمیتونم

 

-چه جوری باور کنم دیگه نیست… چه جوری

 

سرم رو به صندلی ماشین تکیه میدم… چشمام رو میبندم… حتی با چشمهای بسته هم ترنم رو میبینم

 

سیاوش: اشکان کجا میخواستی پیاده بشی؟

 

اشکان: بیخیال… ترجیح میدم تو این شرایط پیش سروش بمون

 

چشمهام رو باز میکنمو با لحن سردی میگم: برو به کارات برس… من خوبم

 

اشکان: سروش

 

-با بودن تو هم چیزی تغییر نمیکنه… الان فقط یه چیز آرومم میکنه… ترنم… که اون هم جز آرزوهای محاله

 

دلم تنهایی میخواد…

 

-سیاوش به سمت آپارتمان من برو

 

سیاوش و اشکان بهت زده به من نگاه میکنند

 

اشکان: سروش تو حالت خوبه؟ تو تنهایی میخوای تو اون آپارتمان چه غلطی کنی؟

 

-احتیاج به تنهایی دارم

 

سیاوش: سروش همه تو خونه منتظر تو هستن

 

با صدای بلندی میگم: منتظر کی هستن؟… منتظر من… منتظر منه مرده.. بهشون بگو سروش مرد… بگو هیچی ازش باقی نمونده… بگو روحش مرده و جسمش محکوم به موندنه

 

اشکان از حرفای من متاثر میشه و من رو تو آغوشش میگیره

 

اشکان: سروش مطمئن باش هیچ کار خدا بی حکمت نیست

 

-توی مرگ ترنم من چه حکمتیه؟… ان همه عذاب بسش نبود؟… آخرش باید اونجور میمرد؟… نه اشکان من نمیتونم حکمت خدا رو بفهمم… دلم هم نمیخواد بفهمم… این همه سختی… این همه ظلم… این همه شکنجه… و در آخر هم سخت ترین نوع مردن… چه حکمتی میتونه تو این سختیها باشه

 

باز هم اشکان هیچ جوابی برای حرفام نداره…

 

-ترنم من مظلوم و بی گناه کشته شد نمیتونم آروم بگیرم… نمیتونم

 

اشکان: سروش

 

خودم رو از آغوشش بیرون میکشم

 

-اشکان بهتره بری به کارات برسی هیچ چیزی الان نمیتونه آرومم کنه… پس سعی نکن با حرفات بیشتر از این دلم رو بسوزونی

 

اشکان آهی میکشه و میگه: سیاوش من رو همینجاها پیاده کن

 

سیاوش: امشب بیا خونه ی ما… پدر و مادرت هم خونه ی ما هستن

 

اشکان: چند تا کار عقب افتاده دارم انجامشون میدم بعد میام

 

سیاوش سری تکون میده و ماشین رو نگه میداره… حوصله ی حرف زدن با هیچکدومشون رو ندارم… حتی اشکان که از سیاوش هم بهم نزدیک تره

 

اشکان: سروش

 

با کلافگی بهش چشم میدوزم و هیچی نمیگم

 

اشکان: همه چی درست میشه

 

زهرخندی میزنمو نگاهم رو ازش میگیرم

 

با جدیت میگه: سروش مثله همیشه رو کمک من حساب کن

 

میدونم میتونم رو کمکش حساب کنم… میدونم تنهام نمیذاره…تنها کسیه که به خوبی درکم میکنه… تمام این چهار سال تنها کسی بود که بارها و بارها بهم گفت از تو چشمات هنوز هم عشق رو میخونم… تنها کسی بود که با نامزدی من با آلاگل مخالف کرد… تنها کسی بود که میگفت اگه هنوز ترنم رو دوست داری بخشش رو انتخاب کن… همیشه ی همیشه اشکان کنارم بود و بهتر از خودم درکم میکرد… با اینکه برادرم نبود اما از برادرم هم بهم نزدیک تر بودبا ناراحتی سری تکون میدمو هیچی نمیگم…

 

اون هم با لحن غمگینی خداحافظی میکنه و از ماشین پیاده میشهسیاوش دستش رو به نشونه ی خداحافظی برای اشکان بالا میاره و بعد هم بدون هیچ حرفی به سرعت از کنارش میگذره….

 

هیچ حرفی نمیزنم همه ی فکر و ذهنم از ترنم پر شده… تازه متوجه ی مسیر خونه ی مون میشم

 

با داد میگم: سیاوش مگه نمیگم برو آپارتمان خودم

 

سیاوش: امشب نه سروش… امشب نمیتونم تنهات بذارم

 

-سیاوش من حوصله ی اون خونه رو ندارم… دلم تنهایی میخواد… میخوام برم جایی که بهم آرامش بده

 

سیاوش: قول میدم کسی دور و اطرافت نپلکه… اصلا برو توی اتافت در رو هم قفل کن… ولی تنها توی اون آپارتمان درندشت نرو

 

سرم درد میکنه… حوصله ی جر و بحث با سیاوش رو ندارم… میدونم حریفش نمیشم ترجیح میدم چشمامو ببندمو به هیچ چیز فکر نکنم… هر چند با بستن چشمام بیشتر یاد غصه هام میفتم

 

بعد از یه ربع بیست دقیقه بالاخره به جلوی خونه میرسیم

 

سیاوش: سروش تو رو خدا امشب یه خورده مراعات کن… میدونم سخته ولی یه خورده خودت رو کنترل کن… چیزی در مورد سر خاک رفتن ترنم نگو آلاگل و خونوادش هم………

 

چنان با خشم نگاش میکنم که ادامه ی حرفش رو میخوره و آه عمیقی میکشه

 

با حال و روز خرابم از ماشین پیاده میشمو سعی میکنم به سمت در خونه برم… سیاوش هم از ماشین پیاده میشه و با سرعت خودش رو به من میرسونه… زیر بغلم رو میگیره با خشم میگه: با این حال و روزت میخواستی تنها تو اون آپارتمان چه غلطی کنی؟

 

-اینجا بیام چه غلطی کنم

 

با تاسف سری برام تکون میده و با کلیدی که در دست داره در رو باز میکنه… همین که وارد خونه میشم متوجه ی غیر عادی بودن فضای خونه میشم… سر و صدای زیادی از داخل خونه شنیده میشه

 

سیاوش شونه ای بالا میندازه و میگه: خودت که مامان رو میشناسی… به مناسبت سلامتی تو اکثر فک و فامیل رو دعوت کرده

 

با اخمهایی در هم میگم: سیاوش، سیاوش، سیاوش من از دست تو چی میکشم… یعنی اینقدر عرضه نداشتی این مراسم رو بهم بزنی… واقعا حال و روز من رو نمیبینی… من میگم حوصله ی خودم رو ندارم بعد تو میگی کل فامیل تو خونمون جمع شدن

 

سیاوش: یه بهانه برات جور میکنم تو اتاقت بری… باشه

 

دارم دیوونه میشم… خدایا… من اینجا چه غلطی میکنم؟… من تنها چیزی که الان میخوام یه قبر کنار قبر عشقمه… یه خواب اروم کنار عشقی که واسه همیشه رفته و تنهام گذاشته…

 

در ورودی خونه باز میشه و آیت متفکر از خونه بیرون میاد… با دیدن آیت حالم بد میشه… تحمل آیت و آلاگل رو ندارم… با دیدن من لبخندی میزنه ولی بعد از مدتی لبخند رو لباش خشک میشه… با سرعت خودش رو به من میرسونه و با ناراحتی میگه: سروش این چه سر و وضعیه؟

 

نگاهی به لباسم میندازم و میخوام جوابش رو بدم که سیاوش اجازه نمیده و خودش جواب میده: نگران نباش چیز مهمی نیست

 

آیت: اما…….

 

سیاوش با کلافگی میگه:آلاگل کجاست؟

 

آیت که متوجه میشه سیاوش نمیخواد حرفی در این مورد بزنه و میگه: این خواهر خل و چل بنده کچلم کرد از بس گفت چرا نیومدن چرا نیومدن… الان هم زانوی غم بغل گرفته و بغل بقیه…….