💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۲۹

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/30 07:03 · خواندن 6 دقیقه

💔🖤

هنوز حرف آیت تموم نشده که صدای شاد آلاگل رو میشنوم که میگه: سروش بالاخره اومدی؟

 

آیت: مثلا داشتم حرف میزدما

 

آلاگل: برو بابا

 

آیت: بی………

 

آلاگل وسط حرف آیت میپره و با مهربونی خطاب به من میگه: سلام عزیزم

 

سری تکون میدمو میخوام از کنارش بگذرم

 

آلاگل: خیلی نگرانت شدم

 

آیت: مثلا داشتم حرف میزدما

 

آلاگل بی تفاوت به حرف آیت خودش رو به من میرسونه و از گردنم اویزون میشه و میگه: دیگه اینجوری نگرانم نکن… من تحملش رو ندارم سروشم

 

با خشونت دستاش رو از دور گردنم جدا میکنم و میخوام بگم تمومش کن که باز این سیاوش با تک سرفه ای که میکنه اجازه حرف زدن رو به من نمیده

 

تک سرفه ی مصلحتیش باعث میشه آلاگل به خودش بیاد و یه خورده خجالت زده بشه

 

نفسم رو با حرص بیرون میدم… واقعا نمیدونم چیکار کنم… بارها و بارها بهش تذکر دادم خوشم نمیاد در جمع اینکارا رو بکنه… هر چند تو خلوتم دلم نمیخواد اینجوری باشه

 

آلاگل زمزمه وار مبگه: سلام آقا سیاوش… ببخشبد متوجه نشدم

 

سیاوش: سلام خانم خانما

 

آیت: تو مگه به جز سروش چشمات کس دیگه ای رو هم میبینه

 

بی توجه به حرفای بی سر و ته شون به سمت داخل ساختمون میرم

 

صدای آلاگل رو میشنوم که میگه: آیــــــت

 

صدای خنده ی آیت و سیاوش بلند میشه

 

بغض بدی تو گلوم میشینه… ترنم من زیر خروارها خاک خوابیده و همه خبر دارن ولی هیچکس براش دل نمیسوزونه… ایکاش درکم میکردن

 

دستای یه نفر به دور بازوم حلقه میشن… سرمو برمیگردونمو با دیدن آلاگل اخمام تو هم میره

 

-آلا فعلا حوصله ندارم

 

آلاگل: سروش چرا اینجوری میکنی؟… من نگرانتم…

 

با کلافگی بازوم رو از حلقه ی دستاش خلاص میکنمو میگم: بیخود نگرانی

 

آلاگل: من خیلی دوستت دارم سروش

 

بی حوصله میگم: بهتره

 

💔سفر به دیار عشق💔 دور و بر من نپلکی… امشب حوصله ی هیچکس رو ندارم

 

آلاگل: تو خیلی بی احساسی… خیلی

 

-کسی مجبورت نکرده تحملم کنی

 

بعد از تموم شدن حرفم بی توجه به آلاگل با گامهای بلند خودم رو به داخل ساختمون میرسونم… نمیدونم چرا اینقدر بی رحم شدم… نمیدونم چرا دلم براش نسوخت… شاید به خاطر حرفای ترنم که پر از غم و ناامیدی بود… حرفاش تو ذهنم تکرار میشن

 

«اون شب تو مهمونی برای اولین بار به یه نفر حسودیم شد»

 

با یادآوری حرفش دلم آتیش میگیره

 

زمزمه وار میگم: غلط کردم خانمی… غلط کردم… ایکاش با خودت و خودم این کار رو نمیکردم… ایکاش میبخشیدم

 

«توی شرکت وقتی گفتی به عشق واقعی رسیدی هنوز هم ته دلم یه امیدهایی بود که شاید برای آزار و اذیت من میگی… اما اون روز وقتی توی مهمونی آلاگل رو بوسیدی فهمیدم خیلی عاشقی»

 

-آره عاشقم… عاشقه عاشق… اما عاشق تو… نه عاشق اون کسی که تو فکر میکنی… آخ ترنم… ایکاش الان کنارم بودی تا بهت میگفتم مهم نیست گذشته چی بود من میبخشم حتی اگه گناهکارترین باشی…ایکاش بود تا میگفتم قبولت کنم عشق من.. تا باورت کنم… کنارت میمونم مثله اون پنج سال که همیشه کنارت بودم

 

«اون روز فهمیدم که چقدر دیوونه ی آلاگلی»

 

از شدت عصبانیت دستام مشت میشه… عصبانیت از دست خودم… از دست خودم که همه چیز رو خراب کردم… که باعث شدم با زجر و امیدی زندگی کنه… میخواستم نشون بدم خوشبختم… که بدون تو میتونم زندگی کنم ولی الان میفهمم که بدون اون زندگی مرگ تدریجی میشهآه عمیقی میکشم

 

ایکاش اون روز دیوونگی نمیکردم ایکاش اون شب با سکوتم آزارت نمیدادم.. ایکاش میگفتم اینا فقط خیالات خام توهه… چقدر از این ایکاش ها بدم میاد

 

هر چقدر که به سالن نزدیک تر میشم سر و صدای مهمونها رو هم بیشتر میشنوم

 

همینکه وارد سالن میشم سها رو میبینم… سها با دیدن من با داد میگه:مامان سروش اومد

 

بعد از تموم شدن حرفش با دو به طرف من میادو خودش رو توی بغلم پرت میکنه

 

لبخند تلخی رو لبام میشینه

 

آره اومدم… اما داغونتر از همیشه… ایکاش نمیومدم… ایکاش

 

تو سالن همه ساکت میشن و با لبخند نگامون میکنند

 

اشک تو چشمای مامان جمع شده

 

سها با بغض میگه: سروش خیلی بدی… میدونی چقدر ترسیدم

 

با لحن غمگینی میگم: ببخش جوجو کوچولوی خودم… ببخش

 

سها: فکر کردم واسه همیشه از دستت دادم… داداشی من بدون تو میمیرم

 

اونو محکم به خودم فشار میدم… در تمام مدت زندگیم فقط دو تا دختر رو به اندازه ی جونم دوست داشتم… یکی سها که خواهرمه… یکی ترنم که همه عشقم بود و هست…

 

با یادآوری ترنم دوباره ته دلم میگیره

 

سها با گریه میگه: داداشی دیگه تنهام نذار

 

اون رو به زور از آغوش خودم بیرون میارم… نگاهی بهش میندازم… زیر چشماش گود رفته… خیلی لاغر شده

 

آهی میکشمو فقط سری تکون میدم

 

چرا دروغ… دلم میخواد تنهاش بذارم… دلم میخواد همه رو تنها بذارم و برم… برم پیشه عشقم… همه ی آدمای این خونه کسی رو دارن… اما عشق من زیر اون خاک غریبه… غریبه غریب… دوست دارم پیشه عشقم برم و از تنهایی درش بیارم

 

محکم تو بغلم فشارش میدم… با ورجه وورجه از بغلم میاد بیرونو با لحن بانمکی میگه: قول میدی دیگه من رو نترسونی؟

 

لحن حرف زدنش منو یاد ترنم میندازه

 

با بغض سرمو تکون میدمو میگم:قول میدم

 

سها: قول مردونه؟

 

نه… دلم نمیخواد قول مردونه بدم… دلم نمیخواد اصلا قول بدم…

 

تو چشمای خوشگلش انتظار رو میبینم

 

بی اراده میگم: قول مردونه

 

به زحمت بغضم رو قورت میدم… به زحمت جلوی اشکم رو میگیرم تا از گوشه ی چشمم سرازیر نشه…

 

سها: خوبی داداش؟

 

دلم میخواد داد بزنم بگم نه… خوب نیستم.. عشقم رو کشتن… دلم میخواد من هم بمیرم… اما تنها کاری که میکنم اینه که بهش خیره میشمو زمزمه وار میگم

 

-خوبم… نگران نباش

 

با اینکه واسه خودش خانمی شده ولی برای من همیشه همون خواهر کوچولوهه

 

سها که تازه متوجه ی لباسهای خاکی من شده با جیغ میگه: داداش لباست چی شده؟

 

انگار هیچکس متوجه ی سر و وضع آشفته ی من نشده بود… چون با جیغ سها تازه سوالهای بقیه هم شروع میشه

 

آهی میکشمو با دردی که ناشی از مرگ عشقمه میگم: رفته بودم پیش یکی که خیلی تنها بود… باغچه ی خونش این بلا ر سر لباسام آورد

 

سها با تعجب میگه: داداش چه عجله ای بود… این همه آدم منتظرت بودن اونوقت تو پیش دوستت رفتی

 

-آخه خیلی تنها بود… خیلی وقت بود که منتظرم بود

 

سها: خوب دعوتش میکردی اون هم بیاد

 

با افسوس میگم: اگه میشد میکردم… اما خیلی دیر شده بود… خیلی

 

سها با اخم میگه: من به مامان گفتم زودتر خبرت کنیم… اما گفت میخوام سروش رو سورپرایز کنم… اگه زودتر میفهمیدی میتونستی دوستت رو هم دعوت نکنی

 

لبخند غمگینی میزنم… سها چه میفهمه از درد من.. از غصه من...