💔🖤

از دلتنگی من… اصلا آدمای این خونه چی از حرف دل من میفهمن

 

با صدای بابا از فکر بیرون میام

 

بابا: شما دو نفر باز بهم رسیدین از بقیه غافل شدین؟

 

همه از این حرف بابا به خنده میفتن

 

حوصله ی این جمع رو ندارم… سها رو یه خورده از خودم دور میکنمو میگم: جوجو کوچولو من میرم یه خورده استراحت کنم… خیلی خسته ام

 

سها: اما….

 

میپرم وسط حرفشو با ناراحتی میگم: خواهش میکنم سها… واسه امروز کافیه

 

با لحنی غمگین میگه: باشه داداش… هر چی تو بگی

 

– ممنون که درکم میکنی

 

بابا: سروش بابا حالت خوبه؟

 

لبخند تلخی میزنمو میگم: خوبم بابا… فقط یه خورده خسته ام

 

مامان با چشمهای اشکیش به سمتم میاد… من رو تو بغلش میگیره و میگه: همه مون رو بدجور ترسوندی سروش

 

بوسه ای به سرش میزنمو میگم: شرمنده مامان… نمیخواستم اینجوری بشه

 

صدای عمه شهره بلند میشه: خدا باعث و بانیش رو نابود کنه

 

هر کسی یه چیزی میگه

 

خاله زهره: اونجور که بابات میگفت خلافکار بودن… خاله آخه چرا خودت رو به دردسر میندازی؟ مامان و بابات از ترس از دست دادنت تو این مدت آب شدن

 

مامان آهسته کنار گوشم میگه: سروش جان فقط یه خورده بشین… بعد برو استراحت کن… همه ی فامیل برای دیدن تو امدن زشته همین طور سرت رو پایین بندازی و تو اتاقت بری

 

میخوام چیزی بگم که صدای پر از طعنه ی زن عمو میشنوم: سروش جان مامانت میگفت باز هم بخاطر ترنم خودت رو به دردسر انداختی؟

 

با این حرف سکوت بدی تو سالن حکم فرما میشه

 

چشمم به آلاگل میفته که اشک گوشه ی چشمش جمع شده

 

با بی حوصلگی نگام رو ازش میگیرم… حتی حوصله ی یه دلسوزی ساده رو هم براش ندارم… انگار با رفتن ترنم همه ی احساسات من هم ازبین رفتن

 

دهنمو باز میکنم تا چیزی بگم که خاله زهره اجازه نمیده و مشغول ماست مالی کردن ماجرا میشه

 

خاله زهره: فرشته جان چه حرفا میزنیا… خودت که دیگه تا الان سروش رو شناختی… هر کس دیگه هم به جای ترنم بود باز هم عکس العمل سروش همین بود

 

پوزخندی رو لبم میشینه

 

عمه شهره: آره بابا… این سروش از بچگی همین طور بود… وقتی دلسوزیش گل میکنه دوست و دشمن نمیشناسه

 

مامان رو از بغلم بیرون میارمو بی توجه به حرفاشون با بی احساس ترین لحن ممکن میگم: من میرم یه خورده استراحت کنم

 

بعد از تموم شدن حرفم دستام رو داخل جیب شلوارم میذارمو نگاهم رو با بی تفاوتی از این جمع کثیر میگیرم… چقدر از دلسوزیهای مسخره شون متنفرم…

 

خاله زهره: برو خاله… برو استراحت کن

 

همونجور که به طرف اتاقم میرم به این فکر میکنم که چه بی رحم هستن… چرا هیشکی بخاطر مرگ ترنم متاسف نیست؟… چرا همه میگن و میخندن… حتی پدر و مادرم… مگه اینا نمیدونند ترنم کشته شده… مگه این خودش نشونه ی بیگناهی ترنم نیست… پس چرا هیچکس ناراحت نیست… چرا هیچکس متاسف نیست

 

صدای زن عمو رو میشنوم که خطاب به مادرم میگه: ساراجان بالاخره اون دختره هم تاوان بلاهایی که سرتون آورد رو داد

 

سر جام خشکم میزنه

 

هر کسی یه چیزی میگه

 

دایی: بالاخره خدا جای حق نشسته

 

خاله زهره: ولی اینجور که معلومه کشته شده

 

زن عمو: چی میگی زهره جون معلوم نیست این بار چه نقشه ای کشیده بود که این بلا سرش اومد

 

با خشم راه رفته رو برمیگردم… هیچکس حواسش به من نیست

 

عمه شهره: الله و اعلم

 

عمو: هر چند خیلی به این خونواده ظلم کرد ولی خدا خودش به بدترین شکل ممکن مجازاتش کرد

 

زن عمو: از این حرصم میگیره که تا لحظه ی مرگش هم دست بردار نبود

 

مامان: فرشته جون خدا رو شکر سروشم بهتر از اون گیرش اومد… بهتره حرف از گذشته ها نزنیممامان رو میبینم که به سمت آلاگل میره و به آرومی بغلش میکنه

 

زن عمو با حرص میگه: بله… اما اینجور که معلومه سروش علاقه چندانی هم به آلاگل نداره… نکنه هنوز ترنم رو دوست داره

 

چقدر از این زن متنفرم…

 

با خشم میگم: اونش به جنابعالی ربطی نداره

 

تازه همه متجوه ی من میشن

 

بابا: سروش

 

با داد میگم: ادامه بدین… تعارف نکنید… همینجور پشا سر مرده حرف بزنید

 

زن عمو: چته سروش… مثلا من بزرگترت هستما… بخاطر اون د…….

 

با فریاد میگم: شما حق ندارین به ترنم توهین کنید

 

پوزخندی میزنه و میگه: چشم و دل آلاگل روشن

 

مامان: سروش مادر این حرفا چیه که میزنی؟

 

با پوزخند میگم: این منم که باید بپرسم این بازی مسخره چیه که راه انداختین… ترنم بیگناه کشته شده… با حرفایی که من اونجا شنیدم میتونم به جرات بگم ترنم اصلا گناهی مرتکب نشده… اونوقت شماها دور هم جمع شدین و از کسی بد میگین که حتی بین تون نیست تا از خودش دفاع کنه

 

خاله زهره: خاله جان… فرشته جون قصد بدی نداشت

 

– بله کاملا پیداست

 

با جدیت ادامه میدم: خوشم نمیاد کسی در مورد زندگی خصوصی من نظر بده… من احتیاجی به دلسوزی شماها ندارم… بهتره حد 

 

💔سفر به دیار عشق💔خودتون رو بدونید

 

عمو با اخمهایی در هم میگه: سروش زن عموت منظور بدی نداشت… اون از روی خیرخواهی این حرفا رو زد

 

زهرخندی تحویلش میدم

 

-من از شماها خیر نمیخوام فقط به من شر نرسونید همین برام کافیهبابا: سروش این چه طرز حرف زدن با عمو و زن عموته

 

میخوام چیزی بگم که سیاوش اجازه نمیده و میگه: سروش هنوز حالش کاملا خوب نشده… یه خورده عصبیه

 

بعد هم بدون اینکه اجازه ی حرف زدن بهم بده بازوم رو میگیره و من رو از سالن دور میکنه

 

————–

 

بعد از اینکه کاملا از سالن دور شدیم به آرومی میگه: سروش میدونم وضع روحی و جسمیت خوب نیست ولی دلیل نمیشه که به بقیه توهین کنی

 

بغض بدی تو گلوم میشینه… خودم رو بین خونواده ی خودم غریب احساس میکنم… همه شون بی تفاوتند… بی تفاوت به مرگ کسی که روزی جزی از این خونواده بود

 

-جالبه… واقعا جالبه… اونا دارن به عشقم توهین میکنند و انتظار داری من هیچی نگم

 

سیاوش: سروش خودت هم میدونی که هیچکس از ترنم خوب نمیگه

 

-اون برای زمانی بود که فکر میکردم ترنم گناهکاره… الان همه چیز فرق میکنه… الان که تا حدی یقین دارم ترنم بیگناهه نمیتونم اجازه بدم ازش بد بگن… تمام این سالها سکوت کردم چون فکر میکردم گناهکاره

 

سیاوش: سروش چرا نمیخوای باور کنی… ترنمی دیگه وجود نداره… ترنم رفته… واسه همیشه ی همیشه رفته.. سعی کن این رو بفهمی… چه بی گناه… چه گناهکار… الان دیگه چه فرقی میکنه؟

 

با ناباوری بهش خیره میشم

 

باورم نمیشه… باورم نمیشه سیاوش جلوم واسته و این حرفا رو بهم بزنه

 

با صدایی که لرزش در ان کاملا پیداست میگم: به چه قیمتی؟

 

با تعجب نگام میکنه

 

-میگم به چه قیمتی جونش رو از دست داد؟

 

 

سکوتش برام تلخ ترین از هر جوابیه

 

-هان؟… چیه؟… نمیدونی؟… حق هم داری ندونی؟… ولی بذار من بهت بگم ترنم من به خاطر پاکیش مرد… به خاطر بیگناهیش… به خاطر وفاداریش… به خاطر مهربونیش