💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۳۲

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/30 13:23 · خواندن 7 دقیقه

💔🖤

با حرص مشتی به تخت میزنم… جوابش رو نمیدم تا خودش خسته بشه و بره… باز خوبه یاد گرفته در بزنه… قبلا که همونجور بدون در زدن وارد اتاق میشد… اصلا هم براش مهم نبود شاید طرف تو اتاقش لخت باشه… مثله اینکه دعوای آخرم کارساز بود… از بعضی از رفتاراش متنفرم.. وقتی به وسایلام دست میزنه… وقتی میاد شرکتو بدون هماهنگی با منشی تو اتاقم میاد… وقتی قهر میکنه و انتظار داره برم نازش رو بکشم… من در تمام مدتی که با ترنم بودم از این کارا نکردم بعد این خانم انتظار داره براش از این غلطا کنم…

 

با یادآوری ترنم آهی میکشم

 

شاید انتظارام بالا رفته… همیشه رفتارای آلاگل رو با ترنم مقایسه میکنم و ازش انتظار دارم مثله ترنم رفتار کنه… سیاوش همیشه میگه آلاگل قراره زنت بشه مسئله ای نیست به وسایلات دست بزنه یا بدون اجازه تو اتاقت بیاد ولی من تو کتم نمیره… شاید چون ترنم هیچوقت از این کارا نمیکرد…

 

با صدای باز شدن در از فکر بیرون میام

 

زیر لب زمزمه میکنم: نه مثله اینکه این دختره نمیخواد ادم بشه

 

آروم سرش رو داخل میاره و با دیدن چشمهای باز من با خجالت میگه: در زدم ولی جواب ندادی وا…….

 

چنان با خشم نگاش میکنم که حرف تو دهنش میمونه

 

با عصبانیت از روی تخت بلند میشم… آلاگل با یه لیوان اب پرتغال با ناراحتی وارد اتاق میشه و در رو به آرومی پشت سرش میبنده

 

با حرص میگم: وقتی جواب نمیدم یعنی حوصله ندارم

 

با لحن غمگینی میگه: مامان سارا گفت برات آب پرتغال بیارم

 

پوزخندی میزنم

 

-حالا که آوردی بذار رو میز شرت رو کم کن

 

دوباره اشکاش روون میشن

 

با داد میگم: آلاگل گم شو بیرون… من الان حوصله ی خودم رو ندارم تو باز اومدی گریه و زاری برای من راه انداختیبا غصه به سمت میزم میره و آب پرتغال رو روی میز میاره

 

بعد با چشمهای غمگینش بهم خیره میشه و با بغض میگه: خیلی بدی سروش

 

نمیدونم چرا اینقدر از سنگ شدم… حس میکنم با وارد کردن آلاگل به زندگیم بدجور ترنمم رو عذاب دادم… دلم میخواد همه ی حرصم رو سر یه نفر خالی کنم و چه کسی بهتر از آلاگل

 

-مجبور نیستی تحمل کنی… از اول هم بهت گفتم من همین هستم… خودت قبول کردی… بهت گفتم فقط و فقط به اصرار خونوادم اومدم

 

آلاگل: ولی قرار نبود شخصیتم رو زیر سوال ببری… تو روزی هزار بار من خرد میکنی… جلوی خونوادت یه طرفداری از من نکردی… زن عموت میگه سروش علاقه چندانی به آلاگل نداره اونوقت تو به جای اینکه حرفش رو تکذیب کنی از ترنم طرفداری میکنی… از کسی که یه روزی بهت خیانت کرد و الان هم مرده و زیر…….

 

با خشم به طرفش میرمو چنان سیلی محکمی بهش میزنم که حرف زدن از یادش میره

 

بهت زده بهم خیره میشه

 

-یادت باشه بهت حق نمیدم در مورد ترنم بد بگی

 

با چشمای اشکیش تو چشمام زل میزنه… خدایا ایکاش زودتر گورش رو گم کنه… میترسم یه بلایی سرش بیارم… با حرص چنگی به موهام میزنمو سعی میکنم یه خورده ملایمتر حرف بزنم… نمیخواستم بهش سیلی بزنم… قتی در مورد ترنم بد گفت کنترام رو از دست دادم

 

– آلاگل بهتره بری… الان شرای……..

 

وسط حرفم میپره و با داد میگه: ازت متنفرم… خیلی خیلی خودخواهی… حیف من که همه ی عشقم رو به پای تو میریزم فکر کردی نفهمیدم رفتی سر خاک ترنم… یعنی تا این حد من رو احمق فرض کردی… حالم ازت بهم میخ……..

 

با عصبانیت لیوان آب پرتغال رو از روی میز برمیدارمو به سمت دیوار پرت میکنم… لیوان هزار تیکه میشه و آلاگل هم حرف زدن رو از یاد میبره

 

بلندتر از اون فریاد میزنم: به جهنم… به جهنم که ازم متنفری… فقط از این اتاق گمشو بیرون

 

بعد از هر دعوا خانم میگه از من متنفره ولی بعد از یه مدت دوباره برمیگرده و عذابم میده

 

تو همین موقع در اتاق به شدت باز میشه.. اشکان و سیاوش و بابا با نگرانی وارد اتاق میشن و با دیدن اثر انگشتهای من روی صورت آلاگل و لیوان خرد شکسته شده همه چیز دستگیرشون میشه

 

بابا با عصبانیت میگه: سروش هیچ معلوم………..

 

منتظر ادامه ی حرفاش نمیشم… به سوئیچ ماشینم که روی میزمه چنگ میزنمو بدون توجه به مهمونهایی که جلوی در اتاق جمع شدن از اتاق خارج میشم…

 

شانس آوردم آخرین باری که اومدم اینجا ماشینم رو اینجا گذاشتم وگرنه معلوم نبود الان باید چیکار بکنم… اون یکی ماشین هم که کلا گم و گور شد…

 

صدای گریه های سها و مامان بدجور رو اعصابمه… فریادهای بابا هم اعصابم رو تحریک کرده… با قدمهای بلند خودم رو به ماشین میرسونمو پشت فرمون میشینم… در رو با ریموت باز میکنم و بدون توجه به اشکان و سیاوش که به سمت من میان ماشین رو روشن میکنم… بعد از مکثی چند ثانیه ایماشین رو به حرکت در میارمو به سرعت از خونه خارج میشم

 

برام مهم نیست کجا میرم… چرا میرم… فقط دلم میخواد از این خونه و از آدماش دور بشم… بعد از ده دقیقه چرخیدن بی هدف توی خیابونا ماشینم رو یه گوشه پارک میکنمو سرم رو روی فرمون میذارم… چشمام رو میبندمو سعی میکنم آروم باشم

 

ترنم: سروش

 

-هوم؟

 

ترنم: سروش

 

-چیه؟

 

ترنم: شد یه بار من صدات کنم بگی جونم خانمی؟ بگو قربونت برم

 

-کمتر واسه ی خودت نوشابه باز کن… حرفت رو بزن

 

ترنم: اه… اه… مرد هم اینقدر بی احساس

 

-برو بابا

 

ترنم: حیف که دوستت دارم وگرنه………

 

-وگرنه چی؟

 

ترنم: وگرنه تا ده دقیقه باهات حرف نمیزدم

 

-واقعا؟

 

ترنم: اوهوم

 

-جان من دوستم نداشته باش

 

ترنم: ســـــروش

 

-مگه دروغ میگم… سرم رو خوردی… از وقتی تو ماشین نشستیم یکسره داری حرف میزنی… به گوشای من استراحت نمیدی لااقل به اون فک خودت یه استراحتی بده

 

ترنم: ســــــروش

 

-باشه بابا بنده غلط کردم شما به ادامه ی فک زدنتون بپردازین

 

ترنم: ساکت… اگه نمیگفتی هم خودم میدونستم

 

-اونوقت چی رو؟

 

ترنم: که غلط کردی

 

-تــرنم

 

ترنم: چیه بابا… خوبه خودت هم قبول داری

 

-باز من بهت رو دادم پررو شدی

 

سرم رو از روی فرمون برمیدارمو چشمام رو به آرومی باز میکنم

 

-خانمی خیلی دلتنگتم… هنوز هم باورم نمیشه واسه ی همیشه رفته باشی

 

۴ سال با نبودنش انس گرفتم… اما دلتنگیهام رو با دیدارهای دورادور برطرف میکردم

 

زمزمه وار میگم: الان چه جوری دلتنگیهام رو برطرف کنم… با دیدن سنگ قبری که بیشتر داغ دلم رو تازه میکنه؟ یا با خاطرات گذشته که بیشتر از همیشه دلتنگم میکنه؟

 

نگاهم رو به بیرون میدوزم… بارون به شدت میباره

 

لبخند تلخی رو لبام میشینه

 

ترنم: سروش میشه بریم قدم بزنیم؟

 

-نه

 

ترنم: سروشی

 

-راه نداره… پس اصرار بیخود نکن

 

ترنم: موش موشیه من

 

-ترنم هزار بار گفتم اینجوری صدام نکن

 

ترنم: چرا موش موشی؟

 

-ترنــــــم

 

ترنم: جونم اقا موشه… زیاد شیطونی نکن میگم پیشی بیاد تو رو بخوره ها

 

-از دست تو

 

ترنم: آقایی یه چیز بگم؟

 

-مثلا داری اجازه میگیری؟

 

ترنم: اوهوم

 

-من که چه اجازه بدم چه اجازه ندم بالاخره کار خودت رو میکنی بگو ببینم چی میخوای بگی

 

ترنم: میخوام بگم بریم زیر بارون قدم بزنیم