«آبی تر از آنم که بی رنگ بمیرم

از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم 

من آمده بودم تا مرز رسیدن 

همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم

تقصیر کسی نیست که این گونه غریبم

شاید که خدا خواست دلتنگ بمیرم»

 

واقعا نمیدونم چی میخوام… نمیدونم چرا دلم میخواد توی گذشته ها سرک بکشمو به همه ی اون چیزهایی که ترنم میدونست برسم… حس میکنم خیلی جاها کم گذاشتم… حس میکنم حتی اگه ترنم گناهکارترین هم بود باید بیشتر از این تلاش میکردم… حرفای منصور نشون از بیگناهی ترنم میداد…

 

« مگه اون روز وقتی برادرم به ترنم و خواهرش التماس میکرد کسی حرف دل برادرم رو شنید»

 

اما تا چه حد؟… واقعا ترنم تا چه حد بیگناه بود؟ برای فهمیدنش باید از خوده ترنم شروع کنم و چه سخته بخوام از کسی شروع کنم که نیست و سخت تر از همه اینه که اون کسی که نیست با نبودنش بدجور ته دلت رو خالی کنه

 

با صدای زنگ تلفن از فکر بیرون میام… بدون اینکه توجهی به تلفن داشته باشم شارژر رو از پریز جدا میکنم… باید شارژر رو خونه ببرم تا بتونم گوشی رو شارژ کنم… شاید تونستم رمز رو پیدا کنم… به اتاقم برمیگردمو به سمت جعبه میرم… جعبه رو از روی زمین برمیدارمو روی میز میذارم.. شارژر رو روی جعبه میارمو وشی رو تو جیب شلوارم فرو میکنم… صدای زنگ تلفن قطع میشه…

 

زیر لب زمزمه میکنم: یعنی کار کی میتونه باشه؟

 

حرف منشی رو به یاد میارم

 

« یه آقایی براتون یه جعبه آورده بودن»

 

با اون حرفایی که اون روز جلوی در خونه ی پدری ترنم در مورد ازدواج و همچنین مادر ترنم شنیدم و همینطور با توجه به حرفایی که در مورد خاکسپاری ترنم توسط سیاوش گفته شده فقط دو نفر میتونستن این جعبه رو برام بفرستن… یا پدر ترنم یا طاهر

 

زمزمه وار میگم: یعنی کار کدومشونه؟

 

واقعا نمیفهمم هدفشون از این کار چی بوده؟… شاید هم کار هر دو تاشونه… از این همه بلاتکلیفی و سردرگمی بیزارم… متنفرم از اینکه یه جا بشینمو به این فکر کنم چرا کاری رو که میتونستم در گشته به راحتی انجام بدم الان باید با چنین مصیبتی به سرانام برسونم… حالم از خودمو غرورم بهم میخوره.. با خشم مشتی به میز میکوبمو با فریاد میگم: لعنت به من

 

ترنم مرده و قاتلش با خیال راحت داره تو خیابونا میچرخه اونوقت من تازه میخوام بفهمم ماجرای ۴ سال پیش چی بود؟.. تازه میخوام از احساس ترنم سر در بیارم… بدبخت تر از من هم تو این دنیا پیدا میشه؟

 

هر لحظه به جای اینکه به جواب سوالام برسم بیشتر به بن بست بر میخورم… ثانیه به ثانیه که میگذره یه سوال جدید به سوالا و ابهامات ذهنی من اضافه میشه

 

با خشم به پشت میز میرمو روی صندلی میشینم… دوباره صدای زنگ تلفن بلند میشه… با خشم.. گوشی رو برمیدارمو دوباره میذارم… حوصله ی هیچکس رو ندارم…

 

باید برای یکیشون زنگ بزنم… باید بفهمم چرا این جعبه رو برام فرستادن… اما کدومشون… طاهر یا پدر ترنم؟

 

اصلا اگه کار هیچکدومشون نباشه چی؟… اگه کار طاهر و پدر ترنم نیست پس کار کی میتونه باشه؟

 

-نمیدونم… واقعا نمیدونم… واقعا نمیدونم چیکار باید کنم؟

 

برای فهمیدن گذشته هم که شده باید با خونواده ی ترنم حرف بزنم و تنها کسایی که الان میتونم رو کمکشون حساب کنم طاهر و پدر ترنم هستن

 

با یادآوری ماجرای نامزدی دختر خاله ی ترنم صورتم سرخ میشه… روم نمیشه با طاهر حرف بزنم تنها کسی که میتونم رو کمکش حساب کنم پدرجونه

 

-بهترین فکر همینه

 

کشوی میز رو باز میکنمو دنبال دفترچه ی تلفنم میگردم… بعد از یه خورده گشتن لا به لای برگه ها پیداش میکنم… سریع قسمت م رو باز میکنمو دنبال مهرپرور میگردم…

 

مهدی پور… مهرآریا… مهرپرور

 

دستم به سمت گوشی میره… ولی باز شک و تردید به دلم میفته… نکنه طاهر حرفی از اون شب زده باشه

 

چشمامو میبندمو با حرص نفسمو بیرون میدم… بالاخره تو یه تصمیم آنی دلم رو به دریا میزنمو گوشی رو برمیدارم… شماره ی پدر ترنم رو میگیرم… بعد از چند لحظه صدای زنی رو میشنوم که میگه: «دستگاه مشترک موردنظر خاموش میباشد»

 

با ناامیدی گوشی رو محکم روی تلفن میکوبم و با ناراحتی به اسم طاهر و طاها که در پایین اسم پدرجون نوشته شده خیره میشم

 

سرمو ین دستام میگیرمو با ناامیدی مینالم

 

-خدایا چیکار کنم…

 

یه نگاه به شماره ی طاهر و یه نگاه به گوشی تلفن میندازم… چاره ای برام نمونده… احساس پسربچه های ۱۸ ساله ای رو دارم که از ترس اشتباهشون جرات مقابله با پدرشون رو ندارن

 

بعد از کلی فکر کردن به ناچار گوشی رو برمیدارمو با دستهایی لرزون شماره ی طاهر رو میرم

 

با اولین بوقی که میخوره پشیمون میشم میخوام تماس رو قطع کنم که با شنیدن صدای خسته ی طاهر پشیمون میشم

 

طاهر: بله

 

با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: طاهر

 

بعد از چند لحظه مکث صدای پوزخندش رو میشنوم

 

طاهر: پس بالاخره اون یادگاریها به دستت رسید؟

 

پس کار طاهر بودبدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه ادامه میده: وقتی اون یادگاریها رو تو اتاقش دیدم میخواستم همه رو دور بریزم… اما اخرین لحظه پشیمون شدم… اگه قرار بود دور ریخته بشن خودش اونا رو میریخت… تصمیم گرفتم به صاحبش برگردونم… هر چند…….

 

وسط حرفش میپرم: طاهر باید ببینمت

 

طاهر: من علاقه ای ندارم کسی رو ببینم که یه روزی میخواست به خواهرم تجاوز کنه

 

نمیدونم چی باید بگم…

 

به زحمت دهنمو باز میکنم و میگم: طاهر هر کسی ممکنه اشتباه کنه

 

صداش پر از تمسخر میشه

 

طاهر: بله… کاملا درسته… ولی اشتباه تو باعث شد خواهر من روزای آخر عمرش رو به سختی بگذرونه… هیچ میدونستی که کلی عکس از اتفاق ته باغ برای ترنم ایمیل شده بود

 

بهت زده به میز ترنم خیره شدمو به حرفای طاهر گوش میدم

 

با صدایی که به زور شنیده میشه میگم: چی؟

 

طاهر: نمیدونستی؟

 

یاد اون شب میفتم که ترنم داشت برام از موضوع عکسا و ایمیلا حرف میزد ولی من با تمسخر بهش گفتم که انتظار داری حرفات رو باور کنم

 

-عکسا رو دیدی؟

 

آهی میکشه و میگه: آره

 

-به کسی هم گفتی؟

 

انگار فراموش کرده من سروشم… همون سروشی که اون شب داشت به خواهرش تجاوز میکرد… با لحن غمگینی که بیشتر شبیه درد و دل میمونه میگه مگه کسی هم باور میکرد؟… من خودم هم درست و حسابی باورش نداشتم

 

آهی میکشمو حق رو به طاهر میدم… چون خودم هم اون لحظه به ترنم اجازه ندادم درست و حسابی ماجرا رو تعریف کنه… تازه اون چیزایی رو هم که تعریف کرده بود به تمسخر گرفتم

 

-طاهر میدونم ترنم بیگناهه… یا حداقل اونجوری که به نظر میرسه گناهکار نیست

 

طاهر: فهمیدم… تا روزی که تو به هوش بیای هیچکدوم نمیدونستیم بین مرگ ترنم و بیهوشی تو رابطه ای وجود داره… ولی با به هوش اومدن تو تازه فهمیدیم ترنم خودکشی نکرده و کشته شده

 

-بدجور داغونم طاهر… مدام با خودم فکر میکنم یعنی ترنم واقعا دوستم داشت؟

 

طاهر: دیگه چه فرقی به حالت میکنه… تو که تا چند ماهه دیگه ازدواج میکنی… ترنم رفت لااقل تو زندگی کن

 

لحنش اونقدر غمگینه که دلم رو آتیش میزنه…. باورم نمیشه که این همون طاهره که اون روز ته باغ اونجور خشن با ترنم برخورد کرد