💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۳۷

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/31 10:10 · خواندن 8 دقیقه

تو به این معصومی تشنه لب آرومی

غرق عطر گلبرگ تو چقدر خانمی

کودکان غمگین بی بهانه شادی

از سکوتت پیداست که پر از فریادی

همه هر روز اینجا از گلات رد میشن

آدمای خوبم این روزا بد میشن

توی این دنیایی که برات زندونه

جای تو اینجا نیست جات توی گلدونه

 

غرورمو ببخش حضورمو ببخش

منم یه عابرم عبورمو ببخش

تویی که اشک تو شبیه شبنمه

همیشه تو نگات یه حس مبهمه

 

همین لحظه همین ساعت همین امشب

که تاریکی همه شهرو به خواب برده

یه سایه رو تن دیوار این کوچه اس

تویی و یه سبد گلای پژمرده

همه دنیا به چشم تو همین کوچه اس

هوای هر شبت یلدایی و سرده

کجاست اون ناجی افسانه ی دیروز

جوون مرد محل ما چه نامرده چه نامرده

 

غرورمو ببخش حضورمو ببخش

منم یه عابرم عبورمو ببخش

تویی که اشک تو شبیه شبنمه

همیشه تو نگات یه حس مبهمه

 

چه صبورانه تحمل میکنی

غفلت بی رحم ما رو دخترک

ما داریم گلاتو آتیش میزنیم

تو داری با التماس میگی کمک

 

غرورمو ببخش حضورمو ببخش

منم یه عابرم عبورمو ببخش

تویی که اشک تو شبیه شبنمه

همیشه تو نگات یه حس مبهمه

طبقه ی همکف میرسم

 

آروم آروم به سمت ماشینم میرمو در عقبش رو باز میکنم… جعبه رو روی صندلی عقب میذارمو خودم هم به سمت در راننده میرم… در رو باز میکنمو پشت فرمون میشینم… حس میکنم حف زدن با طاهر یه خورده آرومم کرده… هر چند فکر کردن به اینکه میتونم اتاق ترنم رو ببینم بیقرارم میکنه… چقدر مدیون طاهرم که بر خلاف بقیه درکم میکنه

 

با لبخند ماشین رو روشن میکنمو به سمت آپارتمان خودم میرونمبی توجه به اطراف فقط ماشین رو میرونمو به ترنم فکر میکنم… به اینکه چه طوری باید بی ترنم سر کنم… اونقدر به ترنم فکر میکنم که خودم هم نمیفهمم کی به خونه میرسم… فقط وقتی که ماشین آلاگل رو جلوی آپارتمانم میبینم متوجه میشم که به کل بیچاره شدم

 

امان از دست این سیاوش که مجبورم کرد کلید خونمو به این دختره بدم… همون یه خورده آرامشی رو که با حرف زدن با طاهر به دست آورده بودم رو از دست دادم… پنج سال با ترنم نامزد بودم یه بار بی اجازه وارد اتاقم نشد چند ماه با این دختره نامزد کردم هر روز تو خونه و زندگیم پلاسه… کلافه سرم رو روی فرمون میذارمو از ته دل میگم: خدایا خودت خلاصم کن

 

نمیدونم چیکار باید کنم… حوصله ی ناز و عشوه هاش رو ندارم… حوصله ی مهربونی و دوستت دارمهاش رو ندارم… حوصله ی یه عاب وجدان دوباره رو ندارم… میدونم اگه الان ببینمش باز هم کنترلم رو از دست میدمو به جونش میفتم… با کلافگی ماشین رو روشن میکنم و اون رو به حرکت در میارم…

 

کلافه ی کلافه ام… حتی نمیدونم کجا باید برم

 

با بیحوصلگی پخش ماشین رو روشن میکنم… صدای خواننده تو ماشین میپیچه و دل بی تاب من رو بی تاب تر از همیشه میکنه… این چند روز فقط و فقط همین آهنگ رو گوش میدم…

 

تو به این معصومی تشنه لب ارومی

 

« من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟»

 

غرق عطر گلبرگ تو چقد خانومی

 

کودکانه غمگین بی بهانه شادی !

 

از سکوتت پیداست که پر از فریــــــــــــــادی

 

« سروش یه وقتایی هر روز سر راهت سبز میشدم تا بیگناهیمو بهت اثبات کنم اما الان دیگه آب از سرم گذاشته…»

 

همه هر روز اینجا از گلات رد میشن

 

آدمای خوبم این روزا بد میـــــــشن

 

« ایکاش این حرفا رو یه خورده زودتر میگفتی… ایکاش… تو روزای آخر خیلی عذاب کشید… بابا میخواست مجبورش کنه ازدواج کنه »

 

توی این دنیایی که برات زندونه

 

جای تو اینجا نیست جات توی گلدونه

 

« بعضی مواقع آرزو میکنم ایکاش تو به جای ترانه میرفتی »

 

خانمی دروغ گفتم…

 

با دستم فرمون ماشین رو فشار میدم

 

زمزمه وار میگم: ببخش خانمی… من رو ببخش… من هیچوقت آرزوی رفتنت رو نکردم

 

غرورم و ببخش حضـــــورم و ببخش

 

منم یه عــــــابرم عبورم و ببخش

 

« طوری حرف میزنی که انگار بیگناهکارترین آدم روی کره ی زمینی… اگه نمیشناختمت صد در صد گول رفتار مظلومانت رو میخورم »

 

تویی که اشک تو شبیه شبنمه

 

همیشه تو نگات یه حــــــس مبهمه

 

« هنوز هم منو نمیشناسی… ایکاش هیچوقت هم نشناسی »همین لحظه همین ساعت همین امشب

 

که تاریکی همه شهر و به خود بـــــــرده

 

یه سایه تو تن دیوار این کوچس

 

تویی و یک سبد گلهای پژمــــــــرده

 

« اگه از شکستنم لذت میبری پس بهت میگم آره شکستم خیلی وقتا… لحظه به لحظه… ثانیه به ثانیه من رو شکوندنو باورم نکردن.. مثله تویی که امروز هم باورم نداری… امروزی که جلوی تو واستادم دستام خالیه خالیه… امروز هیچ چیز دیگه ای ندارم که بخوای از من بگیری »

 

همه دنیا به چشم تو همین کوچس

 

هوای هر شبت یلدایی و ســــــرده

 

کجاست اون ناجی افسانه ی دیروز؟

 

جوانمرد محله ما چه نــــــــامرده

 

«دنیای بدی شده مردا مردونگی رو تو زور و بازو میبینن ولی ایکاش میدونستن که مردونگی تو این چیزا نیست… بعضی موقع یه بچه ی ۵ ساله با بخشیدنه یه شکلات به دوستش مردونگی میکنه و بعضی موقع یه مرد با زدن یه سیلی ناحق به گوش یه زن نامردی… چه قدر برام جالبه که بعضی موقع یه بچه ی ۵ ساله از خیلی از مردایی که ادعای مردی دارن مردتره»

 

چـــــــــه نامرده . . . !

 

ته دلم خیلی میسوزه اون هم از حرفایی که یه روزی شنیدمو از کنارشون بی تفاوت گذشتم… ایکاش بیشتر فکر میکردم… ایکاش… پخش رو خاموش میکنم… نگاهی به اطراف میندازم… خودم رو نزدیک پارکی میبینم که خیلی روزا با ترنم به اینجا میومدیمو قدم میزدیم

 

----------------

 

 

ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم

 

احساس سرما میکنم… دستم رو تو جیب شلوارم فرو میکنمو به داخل پارک میرم… دختر پسرای جوون رو میبینم که کنار هم آروم آروم قدم میزنند و با لبخند با هم حرف میزنند… به سمت نیمکتها میرمو روی یکی شون میشینم… گوشی ترنم رو از جیبم در میارم و بهش خیره میشم… هیچی شارژ نداره فقط به خاطر همون چند دقیقه ای که به برق زدم روشن مونده… مطمئنم کمتر به ۵ دقیقه نرسیده خاموش میشه-یعنی رمزش چی میتونه باشه؟

 

تاریخ تولدش…

 

سریع شماره ها رو وارد میکنم…

 

-لعنتی اشتباهه

 

شماره شناسنامه اش

 

شماره رو به سرعت وارد میکنم باز هم میگه اشتباهه

 

با ناامیدی سری تکون میدم

 

سرمو بین دستام میگیرم

 

-خدایا یعنی چی میتونه باشه؟

 

فکرم به گذشته ها پر میکشه… به چندین سال قبل…

 

ترنم: سروش زودتر برو تو ایمیلم ببینمقاله رو برام فرستاده

 

سروش: یه لحظه صبر کن بذار به کار……..

 

ترنم:ســـروش

 

سروش: ترنم چند بار بگم داد نزن… خوشم نمیاد

 

ترنم: سروش من امروز بعد از ظهر مقاله رو……..

 

سروش: اه… نمیاری که… یه لحظه صبر کن

 

ترنم: تموم نشد

 

 

ترنم: سروش

 

….

 

ترنم:سر….

 

سروش:پسوردت رو بگو

 

ترنم: تاریخ تولد خودت رو دوبار پشت سر هم بار وارد کن

 

 

ترنم: چرا اینجوری نگام میکنی؟

 

سروش: چند بار بهت بگم وقتی میخوای پسورد بذاری یه چیز درست و حسابی انتخاب کن

 

ترنم: میخوای بگی تو درست و حسا……

 

سروش: ترنــم

 

ترنم: سروشی چیکار کنم که برام عزیزی… هر وقت میخوام رو یه چیز رمز بذارم از تو مایه میذارم… چون تنها کسی هستی که هیچوقت از یادم نمیره

 

سروش: امان از دست تو

 

با دستهایی لرزون تاریخ تولد خودم رو وارد میکنم

 

لبخند تلخی رو لبام میشینه

 

زیر لب زمزمه میکنم: ای کاش این بار هم به نصیحتم گوش نمیکردی

 

شماره شناسنامه ی خودم رو وارد میکنم باز هم میگه اشتباهه… تاریخ تولدم رو دوبار پشت سر هم وارد میکنم باز میگه اشتباهه

 

-لعنتی

 

بعد از چند بار اخطار برای نداشتن شارژ بالاخره گوشی خاموش میشه و من با ناراحتی به گوشیه خاموش شده ی توی دستم خیره میشم

 

با صدای دختری به خودم میام

 

دختر: قالت گذاشته؟

 

نگامو از گوشی میگیرمو با اخمهایی درهم به دختری نگاه میکنم که کنار من روی نیمکت نشسته

 

با جدیت میگم: یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم اینجا بشینی

 

دختر: اوه… اوه… برو بابا… مگه نیمکت رو خریدی

 

-جنابعالی فکر کن آره

 

دختر: سندش رو رو کن ببینم

 

با پوزخند نگاهی بهش میندازمو گوشی رو داخل جیب شلوارم میذارم… با بی تفاوتی مسیر نگامو عوض میکنمو جوابش رو نمیدم

 

از ریخت و قیافش میخوره از این دختر خیابونی ها باشه

 

دختر: قهر کردی کوچولو