💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۳۸

دیانا دیانا دیانا · 1400/04/31 10:16 · خواندن 7 دقیقه

💔🖤

-خفه میشی یا خفت کنم

 

دختر: اینجور معلومه خیلی کفری هستی

 

-پس گورت رو گم کن تا کفری تر نشم

 

دختر: بابا… بیخیال… امشبو بچسب… مطمئن باش فردا برمیگرده

 

آهی میکشمو زمزمه وار میگم: ایکاش میشد

 

دختر: پس حدسم درسته… تیریپ تیریپه عاشقیه… بابا به خودم میگفتی دو سوته راهکار برات ارائه میکردم توپ… من تو این زمینه

 

با بی حوصلگی میگم: احتیاجی به راهکار جنابعالی نیست من خودم میدونم دارم چیکار میکنم؟

 

دختر: هر جور میلته ولی اگه کمک خواستی تعارف نکن

 

-اگه میخوای کمک کنی گورتو گم کن که این خودش بهترین کمکه

 

دختر: هی من هیچی نمیگ………

 

با کلافگی از روی نیمکت بلند میشم… این روزا حتی اگه به کسی کار هم نداشته باشی باز هم این مردم دست از سرت برنمیدارن

 

با اعصابی داغون مسیر ماشین رو در پیش میگیرم

 

دختر: هوی… کجا؟… مثلا داشتم حرف میزدما

 

صدای قدمهاش رو پشت سرم میشنوم

 

دختر: بابا یه خورده ادب بد نیستا

 

صدای جیغ جیغوش بدجور رو اعصابمه… نگاهی به اطراف میندازم… این قسمت پارک خلوته… دوست دارم برگردم یه حال اساسی از این دختره بگیرم… ولی میبینم ارزشش رو نداره

 

دختر: بابا یه شب رو خوش بگذرون

 

از پارک خارج میشم… باورم نمیشه یه دختر تا این حد کنه باشه

 

دختر: بهت بد نمیگذره… مطمئن باش… خدا رو چی دیدی شاید مشتری شدی

 

دختره های این چنینی زیاد دیدم ولی تو عمرم مثله این دختر ندیده بودم… وقتی میبینی آدم حسابت نمیکنم دیگه چرا میای دنبالم… صد مرحمت به الاگل… یه لحظه از مقایسه ی آلاگل با این دختره ی کنه عذاب وجدان میگیرم… آلاگل کجا و این هرزه ی خیابونی کجا؟… درسته دوستش ندارم ولی حق ندارم اون رو با این دختره ی هرزه مقایسه کنم

 

به سمت ماشینم میرم

 

دختر: نه بابا… پس بگو چرا تحویل نمیگیری… کلاس ملاست بالاست

 

با تمسخر نگاش میکنمو در ماشین رو باز میکنم… با خونسردی پشت فرمون میشینمو بی توجه به دختره ی مردم آزار ماشین رو روشن میکنمو به سرعت از کنارش رد میشم

 

-الان کجا برم؟

 

سردرگرم تو خیابونا میچرخم… حوصله ی آلاگل رو ندارم… دوست ندارم الان باهاش رو به رو بشم…

 

مسیر خونه ی اشکان رو در پیش میگیرم… بعد از یه ربع به جلوی خونه اش میرسم… ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو به سمت در خونه میرم

 

-فقط امیدوارم نامزدش نباشه… حوصله ی حرفای رمانتیک و نگاه های عاشقونه ی این دو نفر رو ندارم

 

دستم رو روی زنگ میارمو یکسره فشار میدم

 

بعد از چند ثانیه صدای اشکان رو از پشت آیفون میشنوم

 

اشکان:چته باب………

 

وسط حرفش میپرمو میگم: باز کن منم

 

چند لحظه ای مکث میکنه و میگه: سروش خودتی

 

با بی حوصلگی میگم: باز میکنی یا برمدر رو باز میکنه و من هم به سرعت وارد خونه میشمو با اعصابی داغون در رو پشت سرم میبندم

 

دست به جیب به سمت ساختمون خونش پیش میرم

 

یهو در ورودی باز میشه و اشکان با اخمایی درهم

 

💔سفر به دیار عشق💔

به طرف من میاد

 

همین که به من میرسه با داد میگه: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟

 

با بی حوصلگی از کنارش میگذرمو داخل خونه میشم

 

اشکان: با توام… هوی… هی… کر شدی… سروش

 

-اشکان الان نه… تو رو خدا الان نه… ظرفیتم الان پره بار برای چند ساعت دیگهنفسشو با حرص بیرون میده و با عصبانیت از کنارم رد میشه… موقع رد شدن تنه ی محکمی هم بهم میزنه و میگه: واقعا که دیوونه ای

 

جلوتر از من وارد سالن میشه من هم پشت سرش وارد میشمو خودم رو روی یکی از مبلها میندازم

 

اشکان به سمت تلفن میره و گوشی رو برمیداره

 

-به کسی خبر نده

 

اشکان: همه نگرانتن دیوونه

 

-اشکان تمومش کن… مگه بچه ام که نگرانم باشن

 

اشکان: مادرت حال و روزش خرابه… چرا اینقدر اذیتشون میکنی

 

با حرص میگم: فقط بگو باهات تماس گرفتم در مورد اینکه اینجا هستم چیزی نگو

 

اشکان: سرو……….

 

از جام بلند میشمو با کلافگی میگم:اشکان اگه میخوای همینطور به سروش سروش گفتنت ادامه بدی من برم

 

با خشم جوابمو میده: لازم نکرده… بتمرگ سر جات… نه برای خودت اعصاب گذاشتی نه واسه ی بقیه

 

روی مبل لم میدمو اشکان هم مشغول شماره گرفتن میشه

 

بعد از چند دقیقه به حرف میاد

 

اشکان: سلام سیا

 

 

اشکان: برای من همین الان زنگ زد

 

….

 

چشم غره ای به من میره و ادامه میده: نه نگفت کجاست

 

….

 

اشکان: فقط خبر سلامتیش رو داد

 

 

اشکان: حرف زیادی نزد

 

….

 

اشکان: باشه خیالت راحت… خبری شد خبرت میکنم

 

 

اشکان: باشه

 

 

اشکان: خداحافظبعد از تموم شدن حرفش گوشی رو با حرص روی تلفن میکوبه و میگه: سروش هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟

 

-خیر سرم رفتم شمال یه خورده حال و روزم بهتر شه اما بدتر شدم که بهتر نشدم

 

با تاسف سری تکون میده و میگه: حداقل برو یه دوش بگیر و یه سر و سامونی به سر و صورتت بده

 

-بیخیال… من حوصله ی نفس کشیدن هم ندارم چه برسه به دوش گرفتن

 

اشکان: آخه چه مرگته؟

 

-میخوای بگی نمیدونی؟

 

اشکان: چرا میدونم ولی درکت نمیکنم

 

-حق داری چون جای من نیستی

 

با ناراحتی میگه: چی شد حاضر شدی قید اون آپارتمان رو بزنی و به اینجا بیای؟

 

————-

 

با اخمهایی درهم میگم: دوباره این دختره ی کنه بی اجازه وارد آپارتمان من شده

 

اشکان: سروش این چه طرزه حرف زدنه… مثلا داری در مورد نامزدت حرف میزنیا… چرا نمیخوای بفهمی که آلاگل نامزدته

 

-هست که هست دلیل نمیشه که بی اجازه وارد خونه ی من بشه

 

اشکان: سروش من رو خر فرض نکن… هر کی ندونه من یکی خوب میدونم اگه ترنم جای آلاگل بود هیچکدوم از این بهونه ها رو نمیگرفتی… مگه آدم با نامزدش از این حرفا داره؟

 

با داد میگم: اصلا میدونی چیه؟… حرف تو کاملا درسته…من از این دختره متنفرم… راحت شدی؟؟

 

لبخندی گوشه ی لبش میشینه و میگه: این که از همون اول هم معلوم بود

 

-پس چرا اینقدر حرصم میدی… تو که میدونی ماجرا از چه قراره پس بیشتر از این آزارم نده

 

اشکان: آخرش میخوای چیکار کنی؟

 

-نمیدونم… تنها چیزی که میدونم اینه که دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم میخوام تکلیف آلاگل رو زودتر مشخص کنم

 

با ناباوری میگه: یعنی چی؟

 

-دوستش ندارم

 

اشکان: سروش تو حالت خوبه؟

 

-آره بیشتر از همیشه… حالا میفهمم که تنها دلیل قبول این نامزدی ترنم بود… میخواستم به ترنم ثابت کنم که بدون اون هم میتونم… حالا میفهمم همه ی حرفات حقیقت محض بود… حق با تو بود من تمام اون روزا ترنم رو دوست داشتم ولی خودم رو گول میزدم… حالا خیلی چیزا رو میفهمم

 

اشکان: سروش حالا خیلی دیره… شما نیمی از خریدهای عروسیتون………

 

– نمیتونم اشکان… باور کن همه ی سعیم رو کردم

 

اشکان: سروش حالا که ترنم نیس……

 

-با نبود ترنم بود که به حقیقت ماجرا پی بردم… با نبود ترنم فهمیدم نمیتونم هیچ کس دیگه رو جایگزینش کنم

 

اشکان: آلاگل خیلی معصومه… درسته راه درستی رو واسه ی بدست آوردن تو انتخاب نکرده ولی دیوونه وار عاشقته… هیچ کس نمیتونه مثله اون خوشبختت کنه