«چرا من ، چرا باعشقت این کارو کردی •♫

تو بازم که بی حال و سردی •♫

بگو تقصیر من چی بوده ها •♫

تو میخواستی بری فهمیدم از بهونه هات •♫

چرا من ، مگه چیکار کردم که دلت شکست •♫

اون چیکار کرد که به دلت نشست •♫

بگو به من همه کارات قول و قرارات بازی بوده پس •♫

تا حالا اینطوری شده •♫

که عشقت باشمو حسش نکنی •♫

نگاه توی چشمش نکنی •♫

کسی که حتی یه روزم فکرشو نمیکردی بهش فکر نکنی •♫

تو میدیدی اشکای نیمه شبامو •♫

توی بی معرفت نداشتی هوامو •♫

 

تو رفتی با اینکه میدونستی تنهامو •♫

تو میدیدی صدای شکستنامو •♫

تو میدیدی به پات نشستنامو •♫

یهویی مُرد حسمو تو خواستی که اینطوری شد •♫

تا حالا اینطوری شده •♫

که عشقت باشمو حسش نکنی •♫

نگاه توی چشمش نکنی •♫

کسی که حتی یه روزم فکرشو نمیکردی بهش فکر نکنی •♫

تا حالا اینطوری شده •♫

که عشقت باشمو حسش نکنی •♫

نگاه توی چشمش نکنی •♫

کسی که حتی یه روزم فکرشو نمیکردی بهش فکر نکنی •♫

چرا من •♫

چرا من مگه چیکار کردم که دلت شکست» 

اخمام تو هم میره

 

۳۰ تا از مانی

 

با اخمهایی در هم زمزمه میکنم: مانی کیه؟

 

صدای ترنم تو گوشم میپیچه

 

« سلام مانی »

 

اونشب توی اون مهمونی هم تلفنی داشت با شخصی به نام مانی صحبت میکرد

 

———–

 

با صدای اشکان به خودم میام: برو تو اس ام اس ها… شاید یه چیز بدرد بخور پیدا کردی

 

چیزی به اشکان نمیگم… با همون حال خراب سری تکون میدمو توی اس ام اسا میرم… دوباره با کلی اس ام اس خونده نشده رو به رو میشم… بدون توجه به اس ام اسهای طاهر و پدرش دنبال اسم خاصی میگردم…

 

بعد از کمی زیر و رو کردن اس ام اسا بالاخره پیدا میکنم… مانی… مانی.. مانی

 

یکی از اس ام اسا رو باز میکنم

 

«مانی به قربونت بره خانم خانما… کجایی عزیز دلم… زودتر بیا که دیگه دلم طاقت دوریتو نداره… توی راه از اون شوکولا بخر همه رو تنهایی خوردم واسه امیر ارسلان هیچی نذاشتم»

 

خدایا این کیه؟… چی داره میگه… یعنی ترنم واقعا با پسری دوست بود؟

 

با ناراحتی سراغ اس ام اس بعدی میرم

 

«خسیس خان شوکول نخواستیم زودتر بیا ما همینجوری هم عاشقتیم… از بس خسیس شدی برای نخریدن شوکول جواب اس ام اسم رو نمیدی… خسیـــــس»

 

…..

 

«خانم خانما کجایی؟… زودتر بیا میترسم دیر برسیم »

 

ته دلم خالی میشه

 

میرم سراغ اس ام اس بعدی

 

«ترنمی رفتی گوشی رو بیاری یا بسازی؟»

 

اس ام اس بعدی

 

«ترنم اگه دستم بهت برسه میکشمت…. خیرسرمون امشب میخواستیم خوش بگذرونیم ببین چه جوری داری حرصم میدی»

 

دستم میلرزه… میرم سراغ اس ام اس بعدی

 

«ترنم مرده شورت رو ببرن ببین چه جوری داری حرصم میدی… یه کار نکن باهات قهر کنم تا پنج شش سال هم حال و احوالت رو نپرسما »

 

 

«اگه جوابمو ندی دیگه دوستت ندارم… حالا دیگه خودت میدونی»

 

حالم اصلا خوب نیست… معنی این اس ام اسا رو نمیفهمم

 

 

«خاک بر سرم شد…نکنه این سروش خاک برسر یه بلایی سرت آورده»

 

این کیه که حتی من رو هم میشناسه

 

«ترنم دیگه دارم نگرانت میشما… هر وقت اس ام اسا رو دیدی یه تماس باهام بگیر»

 

اشکان: سروش چی شده؟

 

بی توجه به حرف سروش میرم سراغ اس ام اس بعدی

 

«ترنم با مهران و امیر داریم میایم دنبالت… خیلی نگرانتم… تو رو خدا اگه این اس ام اسا رو دیدی برام زنگ بزن»…

 

«ترنم آخه کجایی؟… چرا خبری ازت نیست… شرکت هم که تعطیله پس کجایی؟… خیر سرمون امشب میخواستیم خوش بگذرونیم»

 

با عصبانیت از رو تخت بلند میشمو گوشی رو به سمت دیوار پرت میکنم… گوشی هزار تیکه میشه

 

اشکان با ترس از جاش بلند میشه و به طرف من میاد

 

اشکان: سروش چی شده؟

 

همه ی حرفا تو سرم میپیچه

 

ما همینجوری هم عاشقتیم… اگه جوابمو ندی دیگه دوستت ندارم… خیر سرمون امشب میخواستیم خوش بگذرونیم

 

از شدت عصبانیت دستم میلرزه… به موهام چنگ میزنه

 

خدایا اینجا چه خبره… رابطه ی ترنم با این همه پسر چی میتونه باشه

 

اشکان: سروش یه چیزی بگو تو که من رو کشتی

 

مهران… امیر… امیر ارسلان… مانی

 

مهمونی… اون وقت شب… با اون همه پسر… خوشگذرونی.. اینا چه معنی ای میتونند داشته باشند… خدیا داری با من چی کار میکنی؟…

 

حالم بدجور خرابه

 

با داد میگم: اشکان برو بیرون

 

اشکان: ول….

 

با خشونت لگدی به تخت میزنمو با داد میگم: لعنتی این همه پسر تو زندگی تو چیکار میکنند؟

 

حالم بدجور بده…. هضم این همه اتفاق برای من راحت نیست… تحملش رو ندارم… نه من تحمل این یکی رو ندارم…..تحمل این رو ندارم که این همه پسر رو تو زندگی ترنم ببینم

 

همونجور با فریاد ادامه میدم: خدایا اینجا چه خبره؟

 

اشکان خودش رو به من میرسونه و با خشونت میگه: سروش میگم چه مرگت شده؟

 

زانوهام خم میشن…

 

با حالی زار میگم: اشکان دارم کم میارم… دارم برای ادامه ی این زندگی کم میارم

 

اشکان کمکم میکنه رو تخت بشینم

 

اشکان: سروش آروم باش و بگو چی شده

 

با داد میگم: آروم باشم؟… واقعا میخوای آروم باشم؟

 

با همون فریاد از مانی میگم… از مهران میگم.. از امیر میگم.. از امیرارسلان میگم… از اون اس ام اس های کذایی میگم… رفته رفته آرومتر میشم… صدام پایین تر میاد… با ناامیدی از تلفنی که اون شب تو مهمونی برای ترنم زده شد میگم…

 

اشکان هیچی نمیگه فقط سرشو پایین انداخته و به حرفای من گوش میده…

 

نمیدونم چقدر گذشته.. فقط این رو میدونم از بس که حرف زدم دیگه نایی برای داد و فریاد زدن ندارم… بعد از تموم شدن حرفام اشکان آهی میکشه و میگه: سروش این دفعه دیگه عجولانه تصمیم نگیر

 

-اما………

 

صداش جدی میشه و با اخم میگه: اگه میخوای کمکت کنم باید تحملت رو بالا ببری… من نمیگم ترنم بیگناهه ولی تموم سالهایی که تو اون اتاق باهاش کار میکردم یه بار هم ندیدم که تلفنی با پسری حرف بزنه

 

– تحمل این رو ندارم ک…………

 

وسط حرفم میپره: هنوز چیزی مشخص نشده که میگی تحملش رو ندارم… پس چی شد اون سروشی که تو اون روزا در به در دنبال مدرکی برای اثبات بیگناهی ترنم میگشت… با همین چند تا اس ام اس جا زدی

 

با ناراحتی مینالم: جا نزدم اشکان… جا نزدم ولی……..

 

اشکان: پس ولی و اما و آخه نداره

 

آهی میکشمو سرمو بین دستام میگیرم… دستام میلرزن… حالم خوب نیست… نمیدونم باید چیکار کنم… واقعا باید چیکار کنم؟

 

اشکان: سروش حالت خوبه؟

 

چشمامو میبندم… میخوام سعی کنم آروم باشم… از شدت عصبانیت به نفس نفس افتادم…

 

اشکان: سرو……..

 

صورت مظلوم ترنم جلوی چشمام جون میگیره

 

اشکان باهام حرف میزنه ولی من هیچی از حرفاش نمیفهمم…

 

صدای ترنم تو گوشم میپیچه: من چیکار میتونم کنم وقتی باورم نداری ؟…. وقتی باورم نداری… وقتی باورم نداری

 

با تکونهای دستی به خودش میاد

 

چشمامو باز میکنم

 

اشکان با نگرانی میگه: سروش حالت……….

 

وسط حرفش میپرم: سرم درد میکنه… یه مسکن برام میاری؟

 

اشکان با ناراحتی سری تکون میده و از اتاق خارج میشه

 

از روی تخت بلند میشمو با همون حال خرابم به سمت گوشی میرم… تیکه تیکه هاش هر کدوم یه طرف پخش و پلا شدن… روی زمین خم میشمو با دستهای لرزون تیکه های شکسته شده ی گوشی رو جمع میکنم

 

حالم هر لحظه بدتر میشه… حس میکنم حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده…

 

باورم نداری…. باورم نداری… باورم نداری

 

صدای ترنم مدام تو گوشم میپیچه و اذیتم میکنه

 

زیر لب زمزمه میکنم: مرد باش سروش… مرد باش و تا آخرش برو

 

آره این دفعه تا همه چیز رو نفهمم تسلیم نمیشم…روی زمین میشینمو به تیکه های گوشی نگاه میکنم… این بار هم همه چیز رو خراب کردم… با حسرت به گوشی که چیزی ازش نمونده نگاه میکنم…

 

———

 

اشکان: چیکار میکنی؟

 

از لا به لای تیکه تیکه های گوشی دنبال سیم کارت میگردم اما خبری ازش نیست

 

-دنبال سیم کارت میگردم

 

اشکان: تو این قرص رو کوفت کن من پیدا میکنم

 

-ولی؟

 

اشکان: سروش یه کاری نکن همین امشب از خونه پرتت کنم بیرون… امشب به اندازه ی کافی اعصابم رو خورد کردی

 

-فقط پیداش کن اشکان

 

اشکان: تو همین اتاقه دیگه، فرار که نمیکنه

 

با تموم شدن حرفش بهم کمک میکنه از روی..