💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۴۷
💔🖤
-نه طاهر حق نداشتم… من اون لحظه فقط به غرور شکسته شده ی خودم فکر میکردم
طاهر: سروش خودت هم میدونی که هرکس به جای تو بود خیلی زودتر از اینا جا خالی میکرد
حرفو عوض میکنم
-میشه لپ تاپ ترنم رو بیاری؟… شاید یه چیز بدرد بخوری توش باشه
با لحن غمگینی میگه: بابا همه چیز رو ازش گرفته بود… لپ تاپ نداشت
-یعنی چی؟ پس چه جوری به کارای ترجمه میرسید
طاهر: یه کامپیوتر قدیمی تو اتاقش بود که با همون به کاراش سر و سامون میداد
بغضی تو گلوم میشینه… چشمامو میبندمو به زحمت دهنمو باز میکنمو میگم: طاهر اون شب ته باغ یه حرفایی در مورد ترنم زدی میخوام بدونم…….
💔سفر به دیار عشق💔
….
طاهر: همه اش حقیقت بود سروش… شک نکن… این همه عذاب فقط و فقط برای مرگ ترنم نیست… بیشتر از مرگ ترنم ترس از بیگناهی ترنم داریم… من، مامان، بابا حتی طاها همه ترسیدیم…هنوز ته دلم امیدوار بودم درست نباشه… ولی انگار خیلی از دنیا عقب بودم… چه خوش خیال بودم تموم اون سالها فکر میکردم ترنم من رو بدبخت کرد ولی خودش در کمال آرامش داره زندگی میکنه
بی مقدمه میگم: آدرس خونه ی دوست ترنم رو بنویس… میخوام ببینمش
باید اون فرد رو پیدا کنم… باید بفهمم موضوع از چه قراره… برای تموم اون رنج هایی که من و ترنم کشیدیم… برای اون اشکهایی که برادرم برای از دست دادن عشقش ریخت… برای غمی که به دل ترانه نشست و از زندگی دست شست… باید اون طرف رو پیدا کنم اون فرد هر کسی بود قصدش نابود کردن همه ی ما بود چون همه رو به بازی داد… همه رو…
طاهر: سروش اون حامله هست میترسم حالش بد بشه
-به جهنم… من باید بفهمم اون فرد کی بوده؟
طاهر: ولی این فقط یه حدسه… ممکنه ماندانا هم در حد خودمون بدونه
-من کاری ندارم حدسمون درسته یا نه ولی حتی اگه حدسمون غلط هم باشه باز ماندانا بزرگترین کمکه… چون تمام این سالها با ترنم بوده
طاهر: پس لااقل بذار باهم بریم
-تو سرت شلوغه………
طاهر: نه سروش… بذار من هم باشم… بذار این دفعه تا آخرش ادامه بدم
آهی میکشمو میگم: باشه
لبخندی میزنه و زیر لب زمزمه میکنه: ممنون
سری تکون میدمو نگامو به زمین میدوزم… حرفی برای گفتن ندارم… دلم میخواد زودتر از همه چیز سر دربیارم
بعد از چند لحظه مکث میگه: هنوز هم میخوای اتاق ترنم رو ببینی؟
چنان با سرعت نگامو از زمین میگیرمو بهش زل میزنم که خندش میگیره… بلند میشه و با لبخند تلخی ادامه میده: خودت که میدونی اتاقش کجاست برو یه سر به اتاقش بزن… من هم برم ببینم تو آشپزخونه چیزی واسه خوردن پیدا میشه
ته دلم یه جوری میشه… بعد از مدتها میخوام برم توی اتاقی که ترنم توش نفس میکشید… به زحمت از روی مبل بلند میشمو بی توجه به طاهر راه اتاق ترنم رو در پیش میگیرم
هر لحظه که به اتاق نزدیک تر میشم ضربان قلبم بالاتر میره… بالاخره به در اتاق میرسم… دلم میخواد راه اومده رو برگردم… دستم میلرزه… چشمامو میبندمو در رو باز میکنم… چه سخته بعد از سالها تو اتاقی قدم بذاری که برات سرشار از خاطرات تلخ و شیرینه… نفس عمیقی میکشمو چشمامو باز میکنم… به آرومی وارد اتاق میشم… نمیدونم چرا تحمل این اتاق اینقدر سخته… تحمل این اتاق بدون ترنم، بدون حرفاش، بدون خنده هاش خیلی سخته…
«سروشی»
بغض تو گلوم میشینه و نفس کشیدن رو برام سخت میکنه
«دوست دارم موش موشی من»
در رو پشت سرم میبندم… همه چیز تمیز و مرتبه به جز رختخوابش که اون هم باید کار طاهر باشه… بر خلاف گذشته ها که همیشه اتاقش بهم ریخته بود الان همه چیز سر جای خودشه
«سروش… »
صداش مدام تو گوشم میپیچه و داغ دلم رو تازه میکنه… به زحمت خودم رو به صندلی پشت میز میرسونم… حتی جون ندارم رو پام واستم… صندلی رو از پشت میز کنار میکشمو روش میشینم… نفس نفس میزنم… انگار یه مسافت طولانی رو دوییدم… سرم رو بین دستام میگیرمو سعی میکنم آروم باشم… ولی صدای سروش سروش گفتنای ترنم تو گوشمه… حواسم به کامپیوترش میره… ناخودآگاه دکمه ی پاورش رو میزنمو منتظر میشم تا روشن بشه… چند تا کتاب روی میز افتاده…هیچ چیز خاصی روی میز پیدا نیست…. چشمم به کشوی نیمه باز میز میفته… کشو رو کاملا باز میکنم… چند تا خودکار، یه سر رسید، چند تا کارت ویزیت و یه خورده خرت و پرت دیگه توش پیدا میشه… سررسید رو بیرون میارمو روی میز میذارم… یه خورده دیگه وسایل کشو رو زیر و رو میکنم… هیچ چیز بدرد بخوری توش پیدا نمیشه… نگاهی به چند تا دونه کارت ویزیت میندازم… یکی مال شرکت خودمه… یکی مال شرکت آقای رمضانیه… اما سومی ناآشناست
-روانشناس…. بهزاد نکویش
اخمام تو هم میره… یاد روز آخر میفتم ترنم تو شرکت با یه دکتری داشت حرف میزد… نگاهی به شماره میندازم
با دیدن شماره لبخندی رو لبم میشینه… شمار برام آشناست.. دیشب که داشتم به لیست تماسها نگاه میکردم چشمم به چنین شماره ای برخورد کرد ولی چون همه ی حواسم به شماره ی مانی بود دقت نکردم… دقیقا نمیدونم همین بود یا نه… ولی حس میکنم شبیه همین بود… کارت رو برمیدارم و روی سررسید میذارم… کشو رو میبندمو حواسمو به کامپیوتر میدم… با دقت به همه جا سر میزنم ولی دریغ از یه چیز که حرفی برای گفتن داشته باشه… هیچ چیزی تو این کامپیوتر پیدا نمیشه که نمیشه… به جز چند تا آهنگ و چند تا ورد که ترجمه ی متون انگلیسیه… با غصه میخوام کامپیوتر رو خاموش کنم که چشمم به یه فایل صوتی میفته… با کنجکاوی روش دابل کلیک میکنمو منتظرمیشم تا آهنگ پخش بشه
بعد از چند لحظه صدای غمگین علی لهراسبی تو اتاق میپیچه
با اینکه می دونم دلت با من یکی نیست
با اینکه می بینم به رفتن مبتلایی
لبخند تلخی رو لبام میشینه… سررسید رو برمیدارمو نگاهی به داخلش میندازم… سفیده سفیده… هیچی توش نوشته نشده… از روی صندلی بلند میشمو با ناراحتی سررسید رو روی میز پرت میکنم
چشمامو می بندم که بمونی کنارم
با اینکه میدونم کنار من کجایی
یه تیکه کاغذ از داخل سررسید بیرون میفته… با کنجکاوی کاغذ رو برمیدارم… از وسط پاره شده… سررسید رو دوباره برمیدارمو نگاهی بین برگه هاش میندازم… تیکه ی دیگه ی کاغذ هم پیدا میشه… همونجور که به سمت تخت ترنم میرم چشمم به نوشته های روی کاغذ میفته
چشمامو می بندم که رویاتوببینم
«با سرانگشتان لرزان مینویسم نامه ای
تا بخوانی قصه ی پرغصه ی دیوانه ای
جای پای اشکها بر هر سطور نامه ام
با جوابت چلچراغان میشود ویرانه ای»
رو لبه ی تخت میشینم… همه نوشته ها درهم برهمه… وسطاش کلی خط خوردگی داره…معلومه اون زمانی که داشت مینوشت حال و روز خوبی نداشت… هنوز هم به راحتی میشه اشکهایی که روی کاغذ ریخته شده رو دید… چشمم به تاریخ نوشته ها میفته… مال شبی هست که میخواستم بهش تعرض کنم… ته دلم یه جوری میشه
چشمامو می بندم تو رو یادم بیارم
حرف های من رویاییه می دونم اما
کاغذا رو کنار هم قرار میدم… چشمم به نوشته های وسط کاغذ میفته
«نه تو امشب سروش من نبودی… سروش من مهربونتر از این حرفاست که بخواد اشک من رو ببینه و به جای دلداری پوزخند بیرحمانه ای تحویلم بده»
چشمم بین سطور میچرخه
«امشب آغوشت گرم نبود… امشب جواب ترسهای من نوازشهای عاشقانه ات نبود… امشب بوسه هایت از عشق نبود… امشب هیچ چیز مثله گذشته نبود… امشب اصلا یک شب نبود… امشب فقط و فقط یه کابوس بود… یه کابوس تلخ»
من ازتمـــــــــــــــــــــــ ـــــــام تو همین رویا رو دارم