💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۴۸

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/06 06:11 · خواندن 6 دقیقه

«من روبروی چشم تو………..از دست میرم

 

«این دیگه بار آخره دارم باهات حرف میزنم

 

خداحافظ نامهربون میخوام ازت دل بكنم

 

سخته ولی من میتونم سخته ولی من میتونم

 

این جمله رو اینقد میگم تا كه فراموشت كنم »

«تمام این چهار سال بودم… تمام این چهار سال چشم به راه بودم… تمام این چهار سال عاشق و دل خسته بودم… تمام این چهار سال محکوم به خیانت بودم… تمام این چهار سال دیوونه وار دوستدار تو بودم… تمام این چهار سال منتظر تو بودم… تمام این چهار سال با همه ی نبودنم بودم… آره سروش به خدا تمام این چهار سال من زنده بودم و چشم انتظار…اما تمام این چهار سال نبودی… نه چشم به راهم… نه عاشقم…. نه دوستدارم… هیچی نبودی… حداقل برای من هیچی نبودی»

 

از تو نمی رنجم تو حق داری نمونی

 

«سروش به خدا جواب این همه سال انتظار من این نبود… من دوستت داشتم دیوونه… من دوستت داشتم…»

 

با بغض زمزمه میکنم: داشتی؟… نگو روزای آخر از من متنفر شدی ترنمم… نگو

 

جلوی چشمام تار میشن ولی باز به خوندن ادامه میدم

 

شاید توهم مثل خودم مجبور باشی

 

« هر چند حق داری… اشتباه میکردم که ازت انتظار محبت داشتم وقتی پدر و مادرم باورم نکردن چور باید از تو انتظار باور میداشتم؟… نه تو همون چهار سال پیش جوابم رو دادی…ولی من دیر به حرفت رسیدم…. امشب باور کردم که واقعا از من متنفری… امشب باور کردم»

 

-نیستم ترنم… به خدا نیستم

 

«حالا معنی این جمله رو میفهمم… عشق یعنی اختیار بدی که نابودت کنند ولی “اعتماد” کنی که این کار را نمیکنند… ای کاش زودتر از اینا میفهمیدم… شاید حالا وضعم این نبود»

 

همه ی نوشته ها پر از گلایه هست … پر از ناراحتی… پر از فریاد… پر از دلتنگی

 

باور کن این ثانیه ها دست خودم نیست

 

«حالا میفهمم که دور بودن در عین نزدیکی خیلی بهتر از نزدیک بودن در عین دوریه همیشه بودم ولی هیچوقت نبودی»

 

نوشته هاش با غم عجین شده… همه ی جمله هاش بوی عشق میدن…

 

من پشت رد تو به یه بن بست می رم

 

«با همه ی فاصله ها باز هم عشقم دیدنی بود…. نگاهم قلبم دستم جونم همه ی وجودم…همه و همه تو رو طلب میکردن…… تویی که تنفر تک تک سلول های بدنت رو پر کرده… همیشه بودمو هیچوقت نبودی… چه سخت بود نبودنت هرچند این روزا سخت تر از نبودنت بودنته… میدونی چرا چون تو این چهار سال نبودی ولی امید بودنت بود ولی این روزا هستی ولی امید بودنت نیست… ایکاش هنوز هم مال من بودی… چه رویای تلخیه بودنت در عین نبودنت»

 

هیچ حرفی در جواب دردای ترنم ندارم… اون زجر میکشید و من هر روز بیشتر از روز قبل آزارش میدادم

 

حس میکنم این لحظه رو صدبار دیدم

 

«میخوام بگم ازت متنفرم… دوست دارم روزی هزار بار این جمله رو تکرار کنم ولی نمیتونم… واقعا نمیتونم… لعنتی هنوز دوستت دارم… هنوز دیوونه وار دوستت دارم… هنوز دلتنگ آغوش گرمتم… هنوز میخوامت… سروش به خدا هنوز میخوامت… چرا رفتی سروش؟ چرا رفتی؟… چرا همه ی امیدم رو ناامید کردی… فکر میکردم برمیگردی… فکر میکردم... نگاهم و به طاهر میگیرم… به زحمت روی تخت میشینم

 

بالاخره شروع میکنه: نوشته هاش خیلی دلمو سوزوند… خیلی

 

هیچی واسه ی گفتن ندارم… فقط صدای تند نفسهام سکوت اتاق رو بهم میزنه

 

بعد از چند لحظه مکث به سختی ادامه میده: اون شب ته باغ ترنم مرد… روحش… عشقش… امیدش… همه ی دلیل بودنش نابود شد فقط جسمش مونده بود… فقط و فقط یه تیکه گوشت

 

ای کاش ادامه نده… تحمل شنیدن این حرفا رو ندارم

 

طاهر همونجور که دستاشو مشت کرده و صداش میلرزه زیر لب زمزمه میکنه: اونشب وقتی کبودی رو گردنش رو دیدم من هم شکستم چه برسه به ترنمی که………..

 

با داد میگم: طاهر نگو… تو رو خدا ادامه نده… من تحملش رو ندارم

 

نگاش به من میفته… انگار تازه متوجه ی حالم خرابم شده… سری به نشونه ی تاسف تکون میده و آه عمیقی میکشه… آهی که دل من رو میسوزونه… اونقدر میسوزه که با همه ی وجود سوختنش رو احساس میکنم

 

نگاش رو از من میگیره و به پنجره ی اتاق زل میزنه

 

طاهر: نمیدونم چرا همه جا احساسش میکنم… نگاه آخرش رو نمیتونم از یاد ببرم

 

بعد از تموم شدن حرفش شعری رو زمزمه میکنه که داغ دلم رو تازه میکنه… هر چند داغ دلم کهنه نشده بود که بخواد تازه بشه

 

دارم آتیش میگیرم… واقعا دارم آتیش میگیرم… قلبم بدجور میسوزه

 

طاهر با بغض شعری رو که روی سنگ قبر ترنم نوشته شده رو زمزمه میکنهآبي تر از آنم كه بي رنگ بميرم

 

از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم

 

به سختی از روی تخت بلند میشم… تعادل درست و حسابی ندارم… خودم رو به پنجره ی اتاق ترنم میرسونم

 

من آمده بودم كه تا مرز رسيدن

 

همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم

 

بغضی که تو گلوم نشسته رو به زحمت قورت میدم

 

تقصير كسي نيست كه اينگونه غريبم

 

شايد كه خدا خواست كه دلتنگ بميرم

«سروش بر میگردی»زیر لب با بغض زمزمه میکنم: برگشتم خانمی… تو رو خدا حالا تو برگرد… من برگشتم

 

من روبروی چشم تو از دست می رم

 

«امشب تصمیم گرفتم فراموشت کنم… سخته… خیلی خیلی بیشتر از سخت ولی من میتونم… مگه تو نتونستی؟… پس من هم میتونم… مگه این همه آدم نتونستن؟… پس من هم میتونم… وقتی همه دنیا میتونند چرا من نتونم»

 

نفسم بالا نمیاد… چشمام هر لحظه بیشتر سیاهی میره…

 

«امشب من رو شکوندی اما من تو رو نمیشکونم به حرمت عشقی که ازت در دل دارم ولی یه چیز رو خوب میدونم دیگه هیچی مثله سابق نمیشه… امشب با همه ی بد بودنش به من درس بزرگی داد…. تعرض تو… شکوندن حرمت عاشقانه ات امشب بهم فهموند دیگه هیچی مثله اون روزا نمیشه… آره این درس بزرگیه… حیف که من همه ی فهمیدنی ها رو دیر فهمیدم…. دوره ی عشق ما سررسیده عشق من… آره سروشم… تو دیگه سروش من نیستی… عشق ما اشتباه بود… از همون اوله اول… که اگه درست بود هیچوقت بین مون جدایی نمیفتاد…. خداحافظ عشق من… خداحافظ… برو با عشق جدیدت سر کن… من ازت گذشتم به حرمت همه روزایی که بهم عشق هدیه کردی… من این روزا دارم قیمت عشقت رو میپردازم… قیمت عاشق شدنم اشکهامه… هر چیزی تاوانی داره تاوان عشق من هم حال و روز الانمه… فقط آرزو میکنم قدر عشق جدیدت رو بدونی… ببخش که بزرگترین اشتباه زندگیت بودم»

 

حرفایی که یه روزی به ترنم تحویل دادم تو گوشم میپیچه

 

«تو بزرگترین اشتباه زندگی منی… بهترین تصمیمی که گرفتم جدایی از تو بود»

 

قلبم عجیب میسوزه… فقط میدونم تا مرز جنون فاصله ای ندارم… اون حرفا… اون شب… اون التماسا… همه و همه جلوی چشمام به نمایش در میان

 

چشمم به شعر پایین صفحه میفته

 

من روبروی چشم تو………..از دست میرم

 

«این دیگه بار آخره دارم باهات حرف میزنم

 

خداحافظ نامهربون میخوام ازت دل بكنم

 

سخته ولی من میتونم سخته ولی من میتونم

 

این جمله رو اینقد میگم تا كه فراموشت كنم »