💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۵۱

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/08 10:07 · خواندن 6 دقیقه

🖤💔

-بشین کارت دارم

 

تازه به خودش میاد

 

اشک تو چشماش جمع میشه… با حرص اشکاش رو پاک میکنه و با جیغ میگه: تو…تو… تو یه احمقی… واقعا برای خودم متاسفم که عاشق آدم احمقی مثله تو شدم

 

بعد هم با حرص نگاشو از من میگیره و به سمت در خونه حرکت میکنه

 

دیگه صبرم لبریز میشه… با خشم از جام بلند میشمو با چند قدم بلند خودم رو بهش میرسونم… بازوی آلاگل رو با خشم چنگ میزنمو با داد میگم: که من احمقم… آره؟

 

آلاگل با حرص میخواد بازوش رو از بین دستهای من خارج کنه… با پوزخند نگاش میکنم… با شدت به سمت دیوار هلش میدم و خودم رو به در ورودی میرسونم… کلیده آلاگل روی دره… در رو قفل میکنم و کلید رو از روی در برمیدارم… همونجور که کلید رو توی جیبم میذارم با جدیت میگم: بهتره زیاد با اعصاب من بازی نکنی… امروز حوصله ی هی…….

 

با چشمهای اشکی و لحن غمگینی میگه: بله… بله میدونم آقا طبق معمول حوصله ی هیچکس رو ندارن و از قضا کسی که جز اون هیچکسه فقط و فقط من هستم

 

نه مثله اینکه میخواد امروز عصبانیم کنه… سرم رو با حرص تکون میدم

 

-آلاگل داری اون روی منو بالا میاریا… برو مثله ی بچه ی آدم بشین میخوام باهات حرف بزنم

 

آلاگل: وقتی جوابی واسه ی سوالای من نداری چه دلیلی داره که به حرفات گوش کنم

 

به سمتش میرمو بدون اینکه جوابشو بدم مچ دستشو میگیرمو به سمت مبل هدایتش میکنم… با جیغ و داد میخواد خودش رو از دست من خلاص کنه… توجهی به جیغ و دادش نمیکنم… وقتی به مبل میرسیم رو مبل پرتش میکنمو با یه دستم فکش رو میگیرم… با عصبانیت چنان فکش رو فشار میدم که از شدت درد صورتش جمع میشه از بین دندونای کلید شده میگم: خفه میشی یا خفت کنم؟

 

چنان با تحکم و جدیت جمله مو میگم که از شدت ترس چشماشو میبنده… وقتی مطمئن میشم که خفه خون گرفته ولش میکنمو روی مبل مقابلش میشینم

 

از شدت ترس گریه اش بند اومده… قیافش خیلی مظلوم شده ولی نمیدونم چرا هیچ احساسی بهش ندارم… نمیدونم چه جوری بهش بگم

 

با چشمایی که از شدت گریه متورم شده نگام میکنه

 

دهنمو باز میکنم تا در مورد بهم خوردن نامزدی بگم

 

💔سفر به دیار عشق💔

تو چشماش ترس و عشق رو باهم میبینم

 

کلافه از گم کردن کلمات دهنمو میبندمو با حرص دستم رو بین موهام فرو میکنم

 

هنوز هم منتظر نگام میکنه

 

بالاخره دل رو به دریا میزنمو میگم: آلاگل دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم

 

متعجب نگام میکنه و هیچی نمیگه

 

انگار متوجه ی منظورم نشده

 

نگامو ازش میگیرمو به زمین خیره میشم

 

زیر لب زمزمه میکنم: میخوام نامزدی رو بهم بزنم

 

از بس آروم گفتم نمیدونم شنیده یا نه؟… هیچ صدایی ازش بلند نمیشه.. فقط صدای نفسای عمیقش رو میشنوم

 

همونجور که نگام به زمینه با صدای بلندتری ادامه میدم: آلاگل تو دختر خوبی هستی ولی من و تو برای هم ساخته نشدیم… تو هم باید زندگی کنی با کسی که دوستت داره با کسی که دوستش داری… با کسی که عاشقته با کسی که عاشقشی… عشق یه طرفه فقط و فقط عذابت میده… باور کن همه ی سعیم رو کردم ولی نشد…من خیلی وقت پیش دلمو به کسی باختم دیگه دلی ندارم که تقدیمت کنم… برو سراغ زندگیت… تو در کنار من آینده ای نداری

 

با تموم شدن حرفم لبخندی رو لبم میشینه… باورم نمیشه که بعد از مدتها تونستم حرف دلم رو بزنم…. آره بالاخره تونستم بگم…

 

سرمو بالا میارم… چشمم به آلاگل میفته که با ناباوری بهم خیره شده… هیچی نمیگم… بالاخره خودش بعد از چند دقیقه به حرف میاد و با لکنت میگه: سـ ـروش اصـ ـلـ ـا شـ ـوخـ ـی قـ ـشـ ـنگی نبـ ـود

 

اخمام تو هم میره

 

-آلاگل من کاملا جدیم… من دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم

 

نمیدونم چرا اینقدر از سنگ شدم… دستاش میلرزه… یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه

 

– سروشم داری شوخی میکنی مگه نه؟… چون باز بی اجازه اومدم خونت داری اینجوری……..

 

بعد از مدتها دلم بدجور براش سوخت… لحنمو ملایمتر میکنمو با مهربونی میگم: آلاگل میتونی همیشه روی کمک من حساب کنی… هر جا به هر مشکلی برخوردی کمکت میکنم اما باور کن تو این یه مورد کاری ازم برنمیاد… من همه ی سعیم رو کردم ولی دیگه نمیتونم خودم رو گول بزنم… دیگه نمیتونم با دلم کنار بیام

 

—————

 

با هق هق میگه: سروش من دوستت دارم… برام مهم نیست دوستم نداشته باشی… همینکه من دوستت دارم برام کافیه…. فقط بذار کنارت بمونم… من به همین هم راضی هستم

 

با کلافگی سرمو تکون میدمو میگم: آلاگل چرا نمیفهمی؟

 

عصبانی از جاش بلند میشه و با چشمای اشکیش بهم زل میزنه و با داد میگه: اونی که نمیفهمه تویی… بعد از این همه مدت الان تازه یادت اومده من رو نمیخوای

 

-آلا من واقعا متاسفم ولی میگی چیکار کنم… آره اشتباه کردم

 

آلاگل: مگه تاسف تو بدرد منه بیچاره میخوره؟…

 

وقتی از جانب من جوابی نمیشنوه با داد میگه: هان؟… تاسف تو کجای مشکلم رو حل میکنه؟

 

از رو مبل بلند میشم میگم: میگی چیکار کنم؟… دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم… بفهم آلاگل.. تویی که ادعای عاشقی میکنی دل عاشق من رو هم درک کن

 

آلاگل: نمیفهمم سروش… نمیخوام هم بفهمم… میدونی چرا؟… چون تو عاشق یه عوضی شدی… یه عوضی که بعد از مرگ………

 

نمیدونم چی شد… اصلا نفهمیدم کی دستم بالا رفت… کی به روی صورتش فرود اومد… کی یه طرف صورتش سرخ شد… کی اثر انگشتم موندگار شد… اصلا نفهمیدم…. هیچی نفهمیدم

 

تنها چیزی که به یاد میارم خشمی بود که به خاطر توهین به ترنم در وجودم زبانه کشید و در یک لحظه همه ی اون اتفاقا رو شکل داد

 

با نگاهی شماتت بار بهم خیره شده و دستش رو روی صورتش گذاشته

 

با بغض میگه: ممنون به خاطر این همه لطفی که بهم داری

 

با فریاد میگم: چی از جونم میخوای؟… چرا واسه همیشه نمیری؟… خستم کردی… از اول هم بهت گفتم هیچ علاقه ای بهت ندارم… از اول هم بهت گفتم از من انتظار هیچی رو نداشته باش… از اول هم بهت گفتم حتی اگه زن من هم شدی نمیتونم مرد کاملی برات باش… از اول هم بهت گفتم به اصرار خونوادم قبول کردم… از اول همه چیزو بهت گفتم… گفتم اگه بخوای تو خاطراتم پا بذاری باهات مقابله میکنم… گفتم دوست ندارم بهم بچسبی… گفتم نمیخوام بی اجازه وارد حریم من بشی… گفتم فقط یه زن زندگی میخوام نه چیزی بیشتر از اون اما جنابعالی همه جا و همه جا دقیقا اون رفتارایی رو انجام دادی که من ازش متنفر بودم… هزار بار اومدی شرکتو خودت رو نامزد من معرفی کردی… توی هر مهمونی آیزون من شدی… تو کوچه و خیابون بهم چسبیدی… بی اجازه تو وسایلای شخصیم سرک کشیدی… تمام مدت کارایی رو کردی که من دوست نداشتم… مگه از قبل نگفتم عاشقت نیستم پس چرا هر وقت که دعوامون شد به ترنم توهین کردی؟… مگه نگفتم هیچوقت حق نداری اسمش رو به زبون بیاری؟