💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۵۶

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/08 10:35 · خواندن 7 دقیقه

🖤💔

که هنوز هم چنین دختری رو دوست داری… تو لیاقت آلاگل رو نداری… لیاقت تو ترنم و امثال اونه

 

بابا بازوی مامان رو میگیره و دوباره اون رو کنار خودش مینشونه

 

بابا با ملایمت میگه: سارا آروم باش

 

دستای مشت شدم رو به شدت فشار میدم… از شدت خشم دارم منفجر میشم… خوب میدونم از شدت عصبانیت رگ گردنم متورم شده… خوب میدونم چشمام قرمزه قرمزه

 

جلوی چشم من عزیزترین کسم داره به عشقم توهین میکنه… مادرم…. کسی که به اندازه ی همه ی دنیا دوستش دارم داره به عشقم توهین میکنه و منه احمق هیچ غلطی نمیتونم کنم

 

با خشم میگم: تا تونستین توهین کردین… تا تونستین حرف بار ترنم کردین… فقط امیدوارم یه روز به حال و روز من دچار نشین… آره مادر من هم یه روز مثله شما خیلی ادعام میشد… با غرور جلوی ترنم راه میرفتمو همه ی این حرفا رو بارش میکردم اما اون در برابر همه ی توهینام سکوت میکرد… چون میدونست باورش ندارم… چون میدونست باورش نمیکنم… چون میدونست باورش نخواهم کرد… اما الان به اندازه ی همه دنیا شرمنده ام… دوست دارم فقط یکی از اون روزا برگرده تا جبران کنم… تا جبران همه ی اون بدرفتاریهام رو کنم… تا جبران همه ی اون بی تفاوتی هام رو بکنم… تا جبران همه ی اون بی محبتیهام رو بکنم…

 

سکوت تلخی توی سالن حکم فرماست

 

بابا با لحن ملایمی میگه: سروش میدونم خسته ای… میدونم ناامیدی… میدونم شکست خورده ای اما با این بیقراری ها هیچی درست نمیشه… ترنم رفته

 

-ولی یادش هست

 

بابا: اون زیر خروارها خاکه

 

دستم رو روی قلبم میذارمو ادامه میدم

 

-اما عشقش برای همیشه ی همیشه اینجا موندگاره

 

مامان: سروش

 

-مامان نمیخوام دیگه به این بحث ادامه بدم فقط موضوع بهم خوردن نامزدی رو به اطلاع خونواده ی آلاگل برسوننید

 

مامان با بی حالی میگه: سروش این کارو با اون دختر معصوم نکن

 

-فقط بخاطر خودم نیست… مطمئن باشین اینجوری به نفع هردومونه

 

اشک تو چشماش جمع میشه

 

بابا: سروش برای ………

 

-بابا با همه ی احترامی که براتون قائلم ولی دوست ندارم کسی تو زندگیم دخالت کنه… من فقط میخواستم شماها رو مطلع کنم… اگه شماها به خونواده ی آلاگل نمیگید پس مجبور میشم خودم بگم

 

مامان: اگه این کار رو کنی حلالت نمیکنم

 

-دیگه آب از سر من گذشته فقط میخوام از این مخمصه خلاص بشم

 

سیاوش: سروش آلاگل بدونه تو دووم نمیاره… باهاش این کار رو نکن

 

مامان: حق با سیاوشه.. سروش چرا اینکار رو با ما میکنی؟… آلاگل اگه بفهمه……..

 

وسط حرفش میپرمو میگم: من خودم به آلاگل همه چیز رو گفتم شماها فقط به خونوادش خبر بدین

 

همه با داد میگن: چــــــی؟

 

—————–

 

-میگم آلاگل میدونه…..

 

بابا: تو چه غلطی کردی؟… رفتی به اون دختره ی بیچاره چی گفتی؟

 

-همین چیزی که به شماها گفتم-همین چیزی که به شماها گفتم

 

مامان بیحال تر از قبل میشه و زیرلب زمزمه میکنه: بیچاره آلاگل

 

نگاهی بهشون میندازم…. انگار باورشون نمیشه که خود آلاگل همه چیز رو میدونه…

 

-مادر من اگه از روی دلسوزی باهاش بمونم اون موقع آلاگل خوشبخت میشه؟

 

 

وقتی میبینم جواب نمیدن ادامه میدم: نه به خدا اون موقع هم به جز بدبختی چیزی نصیبش نمیشه… پس بذارین آزادش کنم

 

مامان: از اول هم اشتباه کردم برات خواستگاری رفتم

 

بابا: من که بارها و بارها بهت گفته بودم ولی جنابعالی گوشت بدهکار نبود

 

مامان: منه احمق فکر میکردم آقا واقعا از آلاگل خوشش اومده نگو داشت همه مون رو به بازی میداد

 

بابا فقط سری به نشونه ی تاسف تکون میده و مامان ادامه میده: سروش میری از آلاگل عذرخواهی میکنی و میگی اشتباه کردی وگرنه شیرم رو حلالت نمیکنم

 

سرم به شدت درد میکنه… عجیب خسته ام… از این همه کلنجار بیجا عجیب خسته ام

 

-مامان یه کاری نکنید واسه همیشه قید خونه و زندگی و ایران رو بزنم و ترکتون کنم… وقتی میگم نمیتونم تحملش کنم چه جوری برم بگم اشتباه کردم

 

بابا: واقعا برات متاسفم سروش… واقعا… برو هر غلطی دلت میخواد بکن ولی از ما انتظار هیچ کمکی نداشته باش

 

سیاوش: بابا

 

بابا: هان؟… چه انتظاری از من داری؟… یک ساعته داریم سعی میکنیم منصرفش کنیم آقا تازه میگه من همه چیز رو گفتم تو که نامزدی رو بهم زدی اجازه گرفتنت دیگه چیه؟

 

سیاوش: اما……..

 

بابا نگاه تندی بهم میندازه و ادامه میده: نمیبینی مرغ آقا یه پا داره… تا حرف میزنیم ما رو از رفتنش میترسونه

 

با داد سها همگی به خودمون میایم

 

سها: مـــامـــــان

 

همگی به طرف مامان هجوم میبریم… مامان از حال رفته

 

بابا: سها برو یه لیوان آب بیار

 

سیاوش: خیلی بیشعوری سروش… ببینم میتونی مامان رو به کشتن بدی

 

بابا نگاه تندی بهم میندازه که با اومدن سها نگاش رو با خشم از من میگیره

 

سها: بابا آب رو چیکار کنم

 

بابا لیوان رو با خشم از دست سها میگیره و چندقطره آب به صورت مامان میپاشه

 

مامان به زحمت چشماش رو باز میکنه و با بغض نگام میکنه

 

دلم براش میسوزه

 

اشک تو چشمای خوشگلش جمع میشه

 

زمزمه وار میگه: سروش چرا این همه اذیتم میکنی؟… تو که میدونی چقدر برام عزیزی

 

به آرومی تو بغلم میگیرمش و من هم با بغض میگم

 

-ببخش مامان… ببخش… من رو با همه ی خودخواهیهام ببخش

 

هیچکس هیچی نمیگه

 

مامان: اخه….

 

-مامان باور کن آلاگل با من خوشبخت نمیشه

 

آهی میکشه… یه آه عمیق… یه آه پر از حسرت… پر از افسوس… پر از غصه

 

دلم میگیره…. دلم از این همه خودخواهیه خودم میگیره

 

————–

 

مامان: خیلی دوستش دارم… از همون اول که دیدمش مهرش به دلم نشست… همیشه دوست داشتم عروسم بشه… توی این دو سالی که اینجا رفت و آمد میکرد همیشه خانم و مهربون بود

 

میدونم ناامید شده… همه میدونند وقتی یه چیز میگم تا اون رو انجام ندم ساکت نمیشینم… خوب میدونم توی این جمع هیچکس امیدی به درست شدن ماجرا نداره… خودشون هم خوب میدونند حریف من نمیشن… شاید تقصیر خودشون بوده از کوچیکی هر چی خواستم در اختیارم گذاشتن از همون اول تخس و لجباز از آب در اومدم… در برابر تنها کسی که آروم بودم ترنم بود…. با تنها کسی که لجبازی نمیکردم ترنم بود… توی اون پنج سالی که باهاش نامزد بودم یه بار هم باهاش لجبازی نکردم

 

-ببخش که نمیتونم تو رو به آرزوت برسونم

 

مامان: آلاگل خیلی خوبه

 

لبخند غمگینی میزنمو میگم: میدونم

 

مامان: عاشقته

 

-میدونم

 

مامان: حتی جونش رو هم برات میده

 

-میدونم

 

مامان: پس چه مرگته؟

 

-عاشقش نیستم

 

مامان: شاید عاشقش شدی

 

-نمیشم… باور کن نمیشم… مطمئنم که نمیشم

 

میدونم همه شون آخر تسلیم میشن… پدر و مادرم هیچوقت بهم زور نگفتن.. توی تمام عمرم حتی یه بار هم از بابام سیلی نخوردم… اون یه آدم کاملا منطقی و صدالبته کاملا احساسیه… تمام زندگیمون با عشق و محبت گذشته تحمل این همه مصیبت برای ماهایی که همیشه در آرامش زندگی کردیم خیلی سخته

 

تمام صورت مامان از اشک خیس شده

 

مامان: چیکارت کنم سروش… آخه من چیکارت کنم… از یه طرف تو که پاره ی جیگرمی… از یه طرف آلاگل که به جز عشق و محبت هیچی ازش ندیدم… نمیتونم ببینم در حقش چنین ظلمی بشه