💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۵۷
💔🖤
آهی میکشه و ادامه میده: واقعا نمیدونم چیکار باید کنم
بابا: سارا اینقدر حرص نخور.. این پسرت که هر کار خواست کرد… خونواده ی آلاگل هم حتما تا الان با خبر شدن
سیاوش هم با ناراحتی سری تکون میده و میگه: بابا درست میگه
مامان رو به آرومی از بغلم بیرون میارم
تو چشمام زل میزنه و میگه: خیلی خودخواهی سروش… خیلی
-میدونم
مامان: چیکار کنم که جگرگوشمی… هر کاری هم کنی باز برام عزیزی… باز پسرمی… باز نیمی از وجودمی
آهی میکشه و با نارارحتی بهم زل میزنه
بابا: واسه همین کارای تو اینقدر سرخود شده دیگه وگرنه حداقل قبل از بهم زدن نامزدی به ماها یه خبر میداد
مامان بی توجه به حرف بابا تو چشمام زل میزنه و زیرلب زمزمه میکنه: دیگه حرف از رفتن نزن
سری تکون میدم و با شرمندگی میگم:ببخشید… اون لحظه عصبانی بودم یه چیز گفتم
مامان: دیگه نگو… تحملش رو ندارم
سری تکون میدم و زیر لب میگم: باشه
بعد از چند ثانیه سکوت سیاوش به حرف میاد
سیاوش: بابا بهتر نیست یه زنگی به خونواده ی آلاگل بزنید
بابا با خشم نگام میکنه و میگه: مگه این شازده چاره ی دیگه ای هم برام گذاشته… تنها کاری که میتونم بکنم اینه که یه زنگ بزنم و عذرخواهی کنم
مامان: شاید آلاگل هنوز به خونوادش نگفته باشه
بابا: چه گفته باشه چه نگفته باشه اونا بالاخره میفهمن… مطمئن باش اگه الان هم چیزی نفهمن این پسره خودش بلند میشه و میره به خونواده ی آلاگل همه چیز رو میگه
خوشم میاد… از این همه تیزی بابا خوشم میاد… قصدم همین بود
مامان با تاسف نگاهی به من میندازه و میگه: فقط امیدوارم پشیمون نشی
-نمیشم
هیچکس حرفی نمیزنه… همگی روی مبل میشینیمو در سکوت به همدیگه زل میزنیم… نمیدونم بقیه به چی فکر میکنند ولی من به آینده ی مبهمم فکر میکنم… اینکه بدون ترنم چه طوری میتونم ادامه بدم
نمیدونم چقدر گذشته که با صدای بابا به خودم میام
بابا: سروش مطمئنی بعدا پشیمون نمیشی
-میدنم بهم اعتماد ندارین… هر چند تقصیر خودمه ولی باور کنید این به نفعه خوده آلاگل هم هست… اون با من حروم میشه هر چند من هم نمیتونم باهاش سر کنم… زندگی با آلاگل خیلی خیلی سخته
مامان آهی میکشه و هیچی نمیگه
بابا هم با ناراحتی سری تکون میده و از روی مبل بلند میشه… به سمت تلفن میره و گوشی رو برمیداره… یه نگاه دیگه هم به من میندازه انگار میخواد مطمئن بشه که بعدا پشیمون نمیشم… بعد از چند لحظه مکث نگاشو از من میگیره و شروع به شماره گیری میکنه
بعد از چنددقیقه میگه: چرا کسی جواب نمیده؟
مامان: یه بار دیگه تماس بگیر
سری تکون میده و دوباره تماس میگیره
بابا: اصلا نمیدونم چه جوری باید بهشون بگم
مامان: از همین الان خجالت میکشم چشم تو چشم مهلا بشم
بابا بعد از چند بار تماس گرفتن میگه: فکر کنم خونه نیستن
مامان: مهلا امروز کلاس داشت
بابا: یعنی تا الان آرش خونه نرسیده
مامان: به گوشیش زنگ بزن
بابا: فکر خوبیه
بابا دوباره مشغول شماره گرفتن میشه
بعد از مدتی انگار پدر آلاگل جواب میده
بابا: سلام آرش جان
…
بابا: ممنون… بد نیستم… تو چطوری؟
….
بابا: خدا رو شکر
….
بابا: سروش…. آره برگشت….
….
بابا: همین امروز برگشته
….
بابا: آره…. راستش یه کار مهم باهات داشتم
…
بابا: در همین مورد هم میخواستم باهات حرف بزنم
….
بابا: نه باید ببینمت… حضوری بهتره
…
بابا: آخه الان چه وقت مسافرت رفتنه
…
بابا: که اینطور… چه ساعتی میرسه؟
…
بابا: نه بابا…
…
بابا: آره دیگه…. در مورد آلاگل و سروشه
…
بابا: آخه اینجوری خیلی بده
…
بابا نگاه درمونده ای به ما میکنه و بعد سری به نشونه ی تاسف تکون میده
بابا: مثل اینکه چاره ای نیست
…
همونجور که گوشیه بیسیم تو دستشه از ما دور میشه
بابا: راستش سروش یه حرفا…….
با دور شدن بابا صداش اونقدر ضعیف میشه که دیگه نمیشنوم چی به آقای تقوی میگه
—————
مامان به آرومی زمزمه میکنه: دلم بدجور شور میزنه… خیلی نگرانم
سها: اه.. مامان ته دلمون رو خالی نکن
بابا که با فاصله ی زیادی اون طرف سالن با لحن آرومی صحبت میکنه با خشم چنگی به موهاش میزنه و با ناراحتی یه چیزایی میگه
مامان: چه طور تا الان آلاگل چیزی بهشون نگفته؟
سیاوش: لابد هنوز پدر و مادرش به خونه نرسیدن
مامان: آخه خودش هم تلفن خونه رو جواب نداد
سها: مامان… چرا اینقدر بهمون استرس وارد میکنی
-همینو بگو والله… آخه مادر من وقتی مهلا خانم دانشگاهه… وقتی آرش خان بیمارستانه… اونوقت انتظار داری از همه چی باخبر بشن… آلاگل شاید صدای زنگ تلفن رو نشنیده شاید هنوز خونه نرفته
مامان: آخه……..
سیاوش: بابا داره میاد
همه مون به بابا زل میزنیم که با ناراحتی گوشی رو سر جاش میذاره و به سمت ما میادمامان: فرزاد چی شد؟
بابا آهی میکشه و کنار مامان میشینه
بابا: میخواستی چی بشه؟… خیلی جلوی خودش رو گرفت که یه چیزی بارم نکنه
مامان: ایکاش حضوری میگفتی
بابا: نمیخواستم تلفنی بگم ولی مثله اینکه میخواست فرودگاه بره… از اونجایی که دخترخاله ی آلاگل داره از مالزی برمیگرده و هیچکدوم از اعضای خونوادش هم ایران نیستن آرش مجبور بود خودش دنبالش بره… من هم که دیدم آرش چیزی از بهم خوردن نامزدی نمیدونه ترجیح دادم از زبون خودم بشنوه… اگه از زبون آلاگل میشنید خیلی بد میشد
مامان: وقتی در مورد بهم خوردن نامزدی گفتی چه عکس العملی نشون داد؟
بابا: خیلی بهش برخورد مطمئنم اگه دستش به سروش میرسید کم کمش یه کتک مفصل حواله ش میکرد
مامان: حق داشت… هیچی نگفت؟
-چی میتونست بگه فقط گفت ما که آقا سروش رو مجبور نکرده بودیم بیاد آلاگل رو بگیره ولی از جانب من به پسرت بگو اصلا کارش درست نبوده … معلوم بود داره همه ی سعیش رو میکنه که بهم توهین نکنه… حتی اگه چیزی هم میگفت حق داشت
مامان: خونواده ی محترمی بودن
بابا: آره… من خودم رو واسه خیلی چیزا آماده کرده بودم
حوصله ی شنیدن این حرفا رو ندارم… از جام بلند میشمو میگم: من دیگه میرم……….
مامان با اخم بهم نگاه میکنه و میگه: کجا؟… حداقل بعد از این همه خرابکاری بیا همین جا………….
با بی حوصلگی وسط حرفش میپرم: مامان
بابا: پسرت رو نمیشناسی حرف آدمیزاد تو گوشش نمیره
مامان: تو این جور مواقع میشه پسر من؟
بابا با کلافگی میگه: چه پسر من چه پسر تو مهم اینه که حرف تو گوشش نمیره
خوبه جلوشون واستادم اگه جلوشون نبودم چیا در موردم میگفتن… لبخند محوی رو لبم میشینه
مامان که لبخندم رو میبینه با خشم میگه: باید هم بخندی دیگه برامون آبرو نذاشتی… میدونی از فردا مردم در موردمون چقد بد میگن
-حرف مردم برام مهم نیست… خوشم نمیاد کسی برای من تصمیم بگیره
مامان: اصلا ما به جهنم ولی آلاگل دختره… فردا هزار تا حرف براش در میارن…
-مادر من این افکار دیگه قدیمی شده… دوران نامزدی برای آشنایی طرفینه… من یه مدت با آلاگل بودم دیدم آلاگل اون دختری نیست که میخوام حالا هم ازش جدا شدم… در طول دوران نامزدی هم پامو از گلیمم درازتر نکردم… همه مرزایی هم که برای خودم تعیین کرده بودم رعایت کردم… پس مشکل چیه؟
مامان: مشکل نفهمیه توهه که هنوز نمیدونی این حرف توهه نه بقیه