💔🖤

فاصله ی اندکی که بین من و خودش هست رو طی میکنه و خودش رو به من میرسونه

 

دخترخاله ی آلاگل: جنابعالی خیلی بیجا میکنی که وقتی از خودت مطمئن نیستی دختر مردم و علاف خودت و عشق مزخرفت میکنی

 

-کسی دخترخاله ی جنابعالی رو مجبور نکرده بود که من رو قبول کنه… از اول همه چیز رو دید… تردیدم رو… عشقم رو… بی توجه ای هام رو… همه و همه رو دید و با چشم باز انتخاب کرد پس حقی برای اعتراض نداره… جنابعالی هم بهتره زودتر گورتو گم کنی تا باهات یه جور دیگه برخورد نکردم

 

همونجور که صداش از شدت عصبانیت میلرزه دستش رو بالا میاره و میگه: خیلی پررویی… تو عمرم آدمی به بی احساسی و خودخواهی تو ندیدم… تو یه دیوونه ای عوضی هستی

 

میخواد یه سیلی بهم بزنه که با یه حرکت سریع دستش رو تو هوا میگیرم و به شدت فشار میدم

 

از شدت درد رنگش کبود میشه

 

-حالا که دیدی پس بهتره حواست رو جمع کنی که این دیوونه ی عوضی یه بلایی سرت نیاره…. بهتره حواست به رفتارات باشه.. من همیشه اینقدر خوب برخورد نمیکنم

 

اشکان خودش رو به من میرسونه و مجبورم میکنه که مچ دستش رو ول کنم

 

چند نفری اطرافمون جمع شدن… بی توجه به آدمای فوضولی که به جز سرک کشیدن تو زندگی دیگران کار دیگه ای ندارن به سمت خونه میرم… صدای داد و فریادش رو میشنوم ولی توجهی نمیکنمو سریع وارد آپارتمان میشم… صدای اشکان رو میشنوم که دخترخاله ی آلاگل رو آروم و آدمایی که اطراف جمع شدن رو متفرق میکنه ولی من با بی حوصلگی به سمت آسانسور میرمو سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم

 

دکمه ی آسانسور رو میزنمو منتظر میشم… بعد از چند دقیقه صدای قدمهای آشنای اشکان رو میشنوم… آسانسور هم تو همین لحظه میرسه… میخوام وارد آسانسور بشم که با صدای اشکان سرجام متوقف میشم

 

اشکان: سروش

 

بدون اینکه به عقب برگردم میگم: فعلا میخوام تنها باشم

 

اشکان: اما….

 

-نترس خودم رو به کشتن نمیدم… فردا ساعت ده بیا به همون آدرسی که بهت دادم

 

اشکان: سروش قول میدم حرف نزنم بذار پیشت بمونم

 

-خوشم نمیاد یه حرف رو دو بار تکرار کنم… فقط برو… فعلا به تنها چیزی که احتیاج دارم تنهایی و آرامشه

 

آهی میکشه و هیچی نمیگه

 

بدون توجه به اشکان وارد آسانسور میشم… در آخرین لحظه چشمم به اشکان میفته که با نگاه غمگینی بهم زل زده… دکمه ی طبقه ی مورد نظر رو میزنم و در آسانسور بسته میشه

 

دستم رو تو جیبم فرو میکنم و ربان آشنایی رو از جیبم خارج میکنم… دلم عجیب گرفته… ربان رو بالا میارمو بوسه ای بهش میزنم… دلم هوایترنم رو کرده… تو همین لحظه آسانسور از حرکت وایمیسته… از آسانسور خارج میشم بعد از مدتی وارد خونه میشم… دلم بدجور ضعف میره ولی حوصله ی هیچی رو ندارم با بیحالی به سمت یخچال میرم… بعد از کلی زیر و رو کردن یخچال دو تا شیرینی برمیدارمو به زور میخورم و در آخر بعد از خوردن چند جرعه آب شیر به اتاقم میرم و باز هم طبق معمول این چند روز دو تا قرص آرام بخش میخورمو بدون عوض کردن لباسم خودم رو روی تخت پرت میکنم… خستگی رو با تک تک سلولهای بدنم احساس میکنم ولی این خستگی جسمی نیست این خستگی از چیزای دیگه نشات میگیره… چیزایی مثله ناامیدی… دلمردگی… نبود ترنم… حرفای دیگران… ترحمهای هزاران غریبه…

 

خمیازه ای میکشم و چشمام رو میبندم… انگار باز این قرصا دارن اثر میکنند… بعد از مدتی خودم هم نمیفهمم کی به خواب میرم

 

 

چشمام رو باز میکنم و نگاه گنگی به اطراف میندازم… سرم بدجور درد میکنه… روی تخت میشینم… چشمم به ساعت میفته… ساعت ده و نیمه… اما هوا روشنه روشنه

 

با تعجب از روی تخت بلند میشمو به سمت پنجره میرم و نگاهی به آسمون میندازم… تا اونجایی که یادم میاد دیروز ساعت چهار و نیم پنج خوابیدم

 

زیر لب زمزمه میکنم یعنی ساعت ده و نیم صبحهباورم نمیشه این همه خوابیده باشم… یاد قرارم با اشکان میفتم… قرار بود ساعت ده به مطب اون روانشناس بریم

 

به سرعت گوشی رو از جیبم برمیدارمو نگاهی به گوشی میندازم باز هم کلی تماس بی پاسخ از طرف اشکان دارم… سریع شماره ی اشکان رو میگیرمو منتظر میشم تا گوشی رو برداره… بعد از چند تا بوق بالاخره اشکان با داد و فریاد گوشی رو برمیداره

 

اشکان: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟

 

-اشکان خواب موندم… الان میام

 

اشکان: با اون قرصایی که تو میخور………

 

-اشکان گفتم که حرکت میکنم

 

اشکان: زحمت میکشی

 

-اشکان

 

صدای نفسای عصبیش رو میشنوم

 

اشکان: زودتر بیا… من و طاهر تو مطب نشستیم

 

-باشه

 

یکم آرومتر از قبل ادامه میده: با منشی صحبت کردمو گفتم کار زیادی با دکتر نداریم… گفتم فقط چند تا سوال از دکتر داریم… قرار شد اگه یکی از بیمارا نیومد ما رو بفرسته داخل… پس سریع خودت رو برسون

 

بعد از چند تا سوال و جواب در مورد طاهر از اشکان خداحافظی میکنم و میرم تا لباسام رو عوض کنم

 

نمیدونم چرا حس خوبی ندارم… میترسم… خیلی زیاد میترسم… شاید دلیلش اینه که آخرین سرنخ زنده ای که سراغ دارم همین دکتره… آخرین کسیه که ترنم تمام زندگیه ترنم رو میدونه… اون طور که ماندانا میگفت دکتر باید از همه چیز خبر داشته باشه… ترسم از اینه که دکتر هم همون حرفای ماندانا رو تحویلم بده

 

آهی میکشمو با ناراحتی از خونه بیرون میزنم… سوار ماشین میشمو به سرعت به سمت مطب میرونم… بعد از نیم ساعتی که توی ترافیک بودم بالاخره به مطب میرسم… ماشین رو گوشه ای پارک میکنمو به سرعت خودم رو به طبقه ی موردنظر میرسونم… بعد از چند لحظه مکث و تازه کردن نفس نگاهی به اطراف میندازمو بالاخره در مورد نظر رو پیدا میکنم… نفس عمیقی میکشمو به سمت در حرکت میکنم وقتی وارد مطب میشم طاهر و اشکان رو نمیبینم

 

با تعجب نگاه دقیقی به کسایی میندازم که روی صندلی نشستن ولی باز هم خبری از اشکان و طاهر نیست… با صدای دختری به خودم میام

 

دختر: ببخشید آقای راستین؟

 

با تعجب سری تکون میدم

 

-بله

 

دختر: دکتر گفتن به محض اینکه رسیدین بفرستمتون داخل

 

لبخندی رو لبام میشینه… سری تکون میدمو زیر لبی تشکر میکنم

 

با دست به در اتاقی اشاره میکنه… با سرعت خودم رو به در میرسونمو بعد از اینکه چند ضربه به در میزنم وارد اتاق میشم

 

—————

 

اولین کسی که به چشمم میاد به پسر هم سن و سال خودمه که پشت میز نشسته…. بعد از چند لحظه که با نگاه عمیقش حالتهای من رو کنکاش میکنه با لبخند تلخی از پشت میز بلند میشه و میگه:سلام… باید سروش باشی؟

 

طاهر و اشکان هم از جاشون بلند میشن… چشمهای طاهر خیسه… ته دلم یه جوری میشه

 

با سر جواب سوال اون پسر جوون رو که به راحتی میشه گفت همون روانشناسه میدمدر رو پشت سرم میبندمو زیر لب سلامی رو زمزمه میکنم

 

با دست به مبل اشاره میکنه و میگه: بشین.. راحت باش

 

سری تکون میدمو نزدیک ترین مبل رو برای نشستن انتخاب میکنم… بعد از نشستن من بقیه هم به آرومی میشینند

 

اشکان: آقای دکتر داشتین میگفتین؟

 

دکتر: آره… هنوز باورم نمیشه که دلیل غیبت ترنم مرگ اون بوده باشه

 

بعد نگاهش رو به طاهر میدوزه و میگه: فکر کردم به زور مجبور به ازدواجش کردن

 

طاهر نگاهش رو از دکتر میگیره و به زمین زل میزنه… دکتر هم دیگه بحث رو ادامه نمیده و مسی صحبت رو عوض میکنه

 

دکتر: هر چند ترنم روز آخری که اینجا اومده بود در مورد ماشینای مشکوکی که تعقیبش میکردن صحبت میکرد… من بهش گفت

 

بودم راجع به این موضوع به خونوادت بگو ولی مثله اینکه اجل مهلتش نداد

 

طاهر به سختی میگه: نه… در موردش با من حرف زده بود ولی من جدی نگرفتم… نباید میذاشتم تنها به شرکت بره… شب قبلش همه چیز رو بهم گفته بود… اون لعنتیا چند تا عکس برا….

 

دکتر: خودت رو اذیت نکن… میدونم… ولی فکر میکردم در مورد تعقیب و گریز چیزی بهت نگفته

 

طاهر آهی میکشه و میگه: نه اون شب همه چیز رو بهم گفت… ایکاش موضوع رو جدی میگرفتم… ایکاش

 

اشکان: دکتر در مورد گذشته ها ترنم چیزی بهتون نگفت

 

دکتر: ترنم به یکی احتیاج داشت تا باهاش حرف بزنه و من هم این فرصت رو در اختیارش گذاشتم تا بدون ترس و نگرانی از قضاوت اطرافیان خودش رو سبک کنه… تا اونجایی که من میدونم ترنم همه چیز رو در مورد گذشته ها برام تعریف کرده

 

به سرعت میگم: در مورد مدرک یا چیزی که نشونه ی بیگناهیش باشه حرفی نزده… دوستش ماندانا میگفت ترنم به یه نتایجی رسیده بود ولی چون کسی باورش نکرد سکوت رو به حرف زدن ترجیح داد

 

دکتر: ترنم خیلی جاها اشتباه کرد و یکی از بزرگترین اشتباهاتش سکوتش بود

 

-سکوت در برابر چی؟

 

دکتر: اون نمیخواست سکوت کنه ولی وقتی کسی باورش نکرد قید همه چیز رو زد

 

-ترنم بهتون در مورد گذشته ها چی گفته

 

دکتر: خیلی چیزا