💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۷۵
💔❤
اشکان: سروش چرا اینکار و کردی؟…. شاید اون طور که فکر میکنی نباشه… حداقل میذاشتی از گذشته ها بگه
با لحن مطمئنی میگم:اشکان خودشه… شک نکن… گناهکار اصلی بنفشه هست
اشکان: اما….
-این روزا از بس فکرم مشغول بود یه چیز مهم رو فراموش کرده بودم
اشکان: چی رو؟
-حرف ترنم رو… ترنم بهم گفته بود آلاگل دوست بنفشه بود
اشکان: چـــی؟
-من هم وقتی اون لحظه این حرف رو شنیدم بدجور شوکه شدم
اشکان: میخوای بگی آلاگل ه………..
-نمیدونم اشکان… نمیدونم… فقط دعا کن که این طور نباشه… فقط یه چیز رو نمیفهمم بنفشه چه پدرکشتگی با ترنم داشت که این کار رو باهاش کرد؟
اشکان: میخوای چیکار کنی؟… بنفشه که داره میره
نیشخندی میزنم
-منو دست کم گرفتی… تو برو ماشین رو روشن کن… من هنوز با این خانم کارا دارم
اشکان: سروش میخوای چیکار کنی؟
-میفهمی… فقط برو ماشین رو روشن کن و منتظر باش
اشکان: سروش شر به پا ن….
با چنان اخمی نگاش میکنم که حرف تو دهنش میمونه
با حرص نگاش رو از من میگیره
اشکان: از دست تو
تنه ی محکمی بهم میزنه و از کنارم رد میشه
نفس لرزونی میکشم… نگاهی به سنگ قبر ترنم میندازم
دلم عجیب میگیره
زیر لب زمزمه میکنم: میبینی خانمی… من که باورم نمیشه… مطمئنم اگه زنده بودی و به چنین چیزی که من الان رسیدم میرسیدی هزار بار آرزوی مرگ میکردی… هر کی ندونه من که میدونم چقدر بنفشه رو دوست داشتی
نگام رو از سنگ قبر میگیرمو به مسیری نگاه میکنم که بنفشه از اون عبور کرده… تقریبا از من دور شده ولی هنوز هم میبینمش… بنفشه چه ارتباطی میتونست با منصور داشته باشه؟… چرا بنفشه باید به منصور کمک کنه؟… واقعا چرا؟… اصلا همه ی اینا به کنار… آلاگل رو کجای دلم بذارم؟… یعنی بنفشه، آلاگل رو وارد زندگی من کرد؟ ولی آخه چرا؟… واقعا چرا؟
هنوز هم تو دیدمه…
چه احمقه که فکر میکنه از چنگم خلاصی داره… اگه این اطراف کسی نبود همین جا همه چیز رو از زیر زبونش بیرون میکشیدم اما الان نمیخوام بیگدار به آب بزنم… با کوچیکترین حرکتم میتونست داد و بیداد راه بندازه و بعد هم بزنه به چاک…
نگاه آخر رو به سنگ قبر میندازمو میگم: دارم میرم ترنم… دارم میرم که این دفعه تکلیف همه چیز رو روشن کنم….
با تموم شدن حرفم دستام رو تو جیبم میذارم و همه ی خشمم رو پشت چهره ی به ظاهر خونسردم مخفی میکنم… با قدمهای بلند به سمت مسیری حرکت میکنم که دقایقی پیش بنفشه اون مسیر رو برای فرارش انتخاب کرده…
—————
بالاخره به فاصله ی چند قدمیش میرسم… اونقدر تو خودشه که متوجه ی حضوره من نمیشه… انگار خیالش از بابت من راحت شده چون با سرعت قدمهاش رو کم کرده اما حواسش به اطراف نیست… بعد از چند دقیقه به اونجایی که میخوام میرسیم… یه جای خلوته خلوته… پرنده پر نمیزنه… لبخندی رو لبم میشینه… سرعت قدمامو تندتر میکنمو به بازوش چنگ میزنم
با تعجب به عقب برمیگرده و با دیدن من اخماش تو هم میره
بنفشه: آقا به ظاهر محترم چرا دست از سر من برنمیداری؟… ولم کن… بگم غلط کردم اومدم راضی میشی
-تنها چیزی که من رو ارضا میکنه دونستن حقیقته… انتخاب با خودته یامثله بچه ی آدم بهم میگی یا به زور مجبورت میکنم که بگی
با ترس نگام میکنه و سعی میکنه بازوش رو از چنگم بیرون بیاره
-زور بیخود نزن… تا من نخوام جنابعالی هیچ جا نمیری
بنفشه: بازوم رو ول کن لعنتی… یه کاری نکن جیغ و داد راه بندازم
-واسه ی کی؟…. واسه ی مرده ها
نگاهی به اطراف میندازه و ترسش بیشتر میشه… شروع به تقلا میکنه
-ببین خانم خانما خودت هم خوب میدونی تا من نخوام هیچ جا نمیتونی بریبنفشه: چی از جونم میخوای؟
-من از جون جنابعالی هیچی نمیخوام
فقط میخوام بدونم چرا سر قبر ترنم حرف از پشیمونی و عذاب وجدان زدی؟
بعد از کمی من من میگه: برای اینکه نباید تو اون روزا تنهاش میذاشتم
پوزخندی رو لبام میاد
-نه بابا… راست میگی؟
بنفشه: ای بابا… وقتی باور نمیکنی چرا میپرسی؟
-یعنی فکر کردی اینقدر احمقم که بخوام دلایله مسخره و بچه گونه ات رو باور کنم
بعد با لحن خشن تری ادامه میدم: من رو احمق فرض نکن… من این دلایل مسخره رو باور نمیکنم
بنفشه: اینش دیگه به من مربوط نیست
-مثله اینکه زبون خوش حالیت نیست… باشه… خودت خواستی
بازوش رو میکشمو به سمت جایی که ماشین اشکان پارک شده حرکت میکنم
بنفشه: داری چه غلطی میکنی؟
-میفهمی… وقتی چند روز رفتی پشت میله های زندان آب خوردی اون موقع میفهمی
سر جاش وایمیسته و سعی میکنه من رو متوقف کنه
به طرفش برمیگردم
-چیه؟… ترسیدی؟
هر چند ترس تو چشماش بیداد میکنه اما جسورانه جوابمو میده: من هیچ کاری نکردم که بخوام بترسم
-جدی؟… باشه… پس نباید ترسی هم پلیس داشته باشی
دوباره با خودم اون رو به طرف ماشین اشکان میکشم
بنفشه: چی میگی واسه خودت؟
…
بالاخره ماشین اشکان رو میبینم
بنفشه: لعنتی بازوم رو ول کن
اون همونور تقلا میکنه و من بی تفاوت به حرکاتش سریع خودم رو به ماشین میرسونم… در رو باز میکنمو بنفشه رو به داخل ماشین پرت میکنم… خودم هم سریع کنارش میشینمو به اشکان میگم: قفل مرکزی رو بزن
——-
اشکان بهت زده نگام میکنه
با داد میگم: اشکان
به ناچار سری تکون میده و قفل مرکزی رو میزنه
دوباره به بازوش چنگ میزنم-حقیقت رو میگی یا مجبورت کنم
بنفشه: ولم کن لعنتی
-اشکان با سرگرد تماس بگیر
اشکان: چی؟
-میگم با سرگرد تماس بگیر و گوشی رو به من بده… فکر کنم بدش نیاد یکی از افراد منصور تحویلش بدم
اشکان بهت زده به بنفشه خیره میشه
رنگی به چهره ی بنفشه نمونده… عجیب ترسیده… اشکان یه نگاه به من و یه نگاه به بنفشه میندازه
بنفشه: چـ ـرا حـ ـرف بیخـ ود مـ ـیزنی؟
بی توجه به حرف بنفشه رو به اشکان میکنمو میگم: اشکان متوجه شدی چی گفتم؟
اشکان به ناچار سری تکون میده و گوشیش رو از داخل جیبش برمیداره
بنفشه: شماها دارین چیکار میکنید؟
-اگه کاری نکردی پس نباید ترسی داشته باشی
اشکان شروع به شماره گیری میکنه
اشک تو چشمای بنفشه جمع میشه با بغض میگه: من کاری نکردم من رو توی دردسر ننداز
-اگه کاری نکردی پس دردسری برات نخواهد داشت
اشکان دکمه ی تماس رو میزنه و گوشی رو به سمت من میگیره
بنفشه: تو رو خدا این کار رو با من نکن
اولین بوق میخوره
-پس حقیقت رو بگو
دومین بوق
بنفشه: من کار ی نکردم
سومین بوق
-بذار روشنت کنم… ترنم نمرده… میفهمی ترنم رو کشتن و تو هم توی مرگ ترنم همدستی