💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۷۸

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/13 07:03 · خواندن 8 دقیقه

💔🖤

بنفشه بهت زده بهم خیره میشه

 

با حرص فکشو تو دستم میگیرمو با شدت فشار میدم

 

از شدت درد جیغش به هوا میره

 

اشکان با ترس به عقب برمیگرده و میخواد چیزی بگه که با داد میگم: تو حواست به رانندگیت باشه

 

با ترس نگاش رو از من میگیره و به جلو نگاه میکنه… اما میدونم از آینه حواسش به من و بنفشه هست

 

-ببین خانم خانما اگه فکر کردی سالم و سلامت تحویل پلیست میدم کور خوندی… یا مثل بچه ی آدم بهم همه چیز رو میگی یا یه بلایی سرت میارم و بعد راهیه زندانت میکنم… مطمئن باش اگه امروز هم بخوای خفه خون بگیری کاری باهات میکنم که هیچکس رغبت نکنه از نزدیکیت رد بشه

 

از شدت درد و ترس اشکاش همین طور از گوشه ی چشمش سرازیر میشن

 

به زحمت میگه: اونا زندم نمیذارن

 

با پوزخند نگاش میکنم

 

-اگه چیزی نگی من هم زندت نمیذارم

 

بنفشه: تو رو خدا این کار رو باهام نکن… من نمیخواستم اینجوری بشه… خونوادم داغون میشن

 

-مگه تو کم به ماها آسیب رسوندی

 

بنفشه: من نم….

 

چنان با خشم سرش داد میزنم که چشمش رو میبنده

 

-اینقدر این جمله ی مسخره رو برام تکرار

 

نکن… حالا که دیگه گند زدی به زندگی من و ترنم خواستن یا نخواستنت چه فرقی برای من داره.. چه خواسته چه ناخواسته همه چیز رو داغون کردی… میفهمی احمق؟…. به خاطر یه حسادت بچه گانه… به خاطر کسی که اصلا معلوم نیست که تو رو میخواست یا نه… به خاطر کاری که اصلا معلوم نبود استخدامت میکنند یا نه… بخاطر حرفای مادری که اصلا ربطی به ترنم نداشت گند زدی به زندگی من… ترنم… سیاوش… ترانه… خونواده هامون و من تمام این سالها مثل احمقا هیچی حالیم نبود… منه احمق فکر میکردم حتی موضوع خواستگاری مسعود هم از جانب ترنم بوده… فکر میکردم همه چی زیر سر ترنمه… یه بار هم به حرفاش گوش ندادم… یه بار هم التماساش رو نشنیدم

 

——-

 

دستاشو بالا میاره و سعی میکنه دستم رو کنار بزنه ولی من فشارم رو هر لحظه بیشتر میکنم

 

-بگو چرا آلاگل رو وارد زندگی من کردی؟

 

بنفشه: لعنتی من اصلا نمیدونستم نامزد تو آلاگ……

 

یهو حرف تو دهنش میمونه

 

فکشو ول میکنمو با خشم به موهاش چنگ میزنم… از بس تقلا کرده شالش روی شونه هاش افتاده

 

از شدت درد صورتش جمع میشه

 

پوزخندی میزنم و با خونسردیه ظاهری میگم: داره جالب میشه… مثله اینکه کم کم داری همه چیز رو به یاد میاری… خوب داشته میگفتی نمیدونستی آلاگل نامزد منه… خب خب بگو ببینم آلاگل رو از کجا میشناسی

 

به شدت سرش رو تکون میده با گریه میگه: نه… نه… من چنین کسی رو نمیشناسم

 

از این همه انکارش در تعجبم… چرا باید این همه وجود آلاگل رو کتمان میکنه… آلاگل که خطری براش نداره

 

« نمیتونم اسمش رو بگم… اونا تهدیدم کردن… »

 

نکنه… نکنه…

 

با دهن باز یه نگاه به بنفشه و یه نگاه به اشکان میندازم

 

یعنی آلاگل جز نقشه ی بنفشه نبود…. یعنی کسی که بازیچه شد آلاگل نبود

 

-نه… بهم بگو که دارم اشتباه فکر میکنم

 

بنفشه با ترس بهم نگاه میکنه

 

یعنی تمام این نقشه ها زیر سر آلاگل بود… یعنی آلاگل بنفشه رو بازی داد تا بتونه به هدفش برسه

 

بنفشه رو ول میکنم و بهت زده به رو به رو خیره میشمکلی صداهای جورواجور توی ذهنم میپیچن

 

«وقتی توی مهمونی دیدمش شناختمش»

 

تو چشمای بنفشه زل میزنم

 

«شاید من رو نشناخت… فقط یه بار دیدمش… شاید فراموشم کرد»

 

نبضم به شدت میزنه

 

«توی مهمونی ای که ترتیب داده بود ترنم رو هم با خودم بردم»

 

به سختی نفس میکشم

 

-اون دختر آلاگل بود… درسته؟

 

با فریاد میگم: آره؟… اون دختری که فریبت داد آلاگل بود؟

 

اشکاش همونجور میریزه

 

….

 

هیچی نمیگه

 

اشکان به شدت رو ترمز میزنه و با سرعت به عقب برمیگرده

 

اشکان: چــــی؟

 

همونجور که نفس نفس میزنم میگم: اون دختری که وارد زندگیه بنفشه شد تا به ترنم آسیب برسونه کسی نیست به جز آلاگل… نامزد منه احمق

 

-اشکان وسط خیابون واستادی

 

اشکان هنوز هم بهت زده بهم زل زده

 

با داد میگم: اشکان

 

اشکان سریع ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و بدون توجه به من گوشیش رو که کنار من افتاده برمیداره و از ماشین خارج میشه

 

به سرعت مشغول گرفتن شماره ای میشه… با تعجب به کاراش نگاه میکنم… بعد از چند لحظه مکث انگار طرف مقابل جواب میده چون اشکان با کلافگی شروع به حرف زدن میکنه

 

میخوام از ماشین پیاده شم که چشمم به بنفشه میفته… از ترس به لرزه افتاده… میترسم فرار کنه… با کلافگی نگام رو ازش میگیرمو دوباره به اشکان زل میزنم

 

صدای گریه ی بنفشه بدجور رو اعصابمه… با خشم به سمتش برمیگردمو میگم: چه مرگته؟… تو که به همه ی خواسته هات رسیدی… ترنم دشمن دیرینه ات مرده و دیگه کسی نمیتونه بهت سرکوفت خوب بودن ترنم رو بزنه

 

بنفشه: تو رو خدا بیشتر از این من رو درگیر نکن… اونا آدمای خطرناکی هستن

 

-من کسی رو درگیر نکردم…کسی که همه ی ما رو درگیر این ماجرا کرد جنابعالی بودی… انتظار نداری که اجازه بدم راست راست تو خیابون راه بری

 

اشکان در ماشین رو باز میکنه و به سرعت وارد ماشین میشه

 

-اشکان چیکار کردی؟

 

اشکان نگاهی به بنفشه میکنه و میگه: صبر کن میفهمی

 

بعد از این حرفش دوباره ماشین رو به حرکت در میاره

 

-لعنتی… باورم نمیشه اینطور بازیم داده باشن

 

اشکان: فقط تعجبم از اینه که چطور این ریسک رو کردن که وارد زندگیه تو بشن

 

بعد از تموم شدن رفش از آینه به بنفشه نگاه میکنه و سری به نشونه ی تاسف برای بنفشه تکون میده

 

دارم دیوونه میشم… اصلا برام قابل درک نیست که همه ی اینا زیر سر آلاگل باشه… آلاگل اصلا از این جربزه ها ند…………

 

یاد یه اسم آشنا میفتم…

 

-اشکان

 

با بی حوصلگی میگه: هان؟

 

یاد برخوردش… یاد رفتاراش… یاد دفاع کردناش…-اسم دخترخاله ی آلاگل چی بود؟

 

اشکان: چطور مگه؟

 

با داد میگم: اشکان

 

اشکان: چه مرگته؟… اسمش

 

نفس تو سینه ام حبس میشه

 

اشکان: لعیا بود

 

دیگه هیچی

 

با داد میگم: لعنتی

 

اشکان: سروش چی شده؟

 

با صدای تقریبا بلندی میگم: بدجور رو دست خوردم اشکان

 

از شت عصبانیت به نفس نفس افتادم

 

-بدجور

 

اشکان: منظورت چیه؟

 

-لعیا هم تو این کار دست داره… اون دختره ی عوضی هم تو این کار دست داره

 

به طرف من برمیگرده و با دهنی باز بهم نگاه میکنه

 

با داد میگم: اشکان جلو رو نگاه کن.. ببین میتونی به کشتنمون بدی

 

تازه به خودش میاد و به خیابون نگاه میکنه

 

زیرلب زمزمه میکنه: یعنی چی؟… مگه میشه؟

 

ماجرای مربوط به منصور و لعیا رو با کلافگی براش تعریف میکنم… بنفشه همه ی مدت خودش رو گوشه ی ماشین جمع کرده و گریه میکنه

 

اشکان سرعت ماشین رو بیشتر میکنه و میگه: باید زودتر به سرگرد اطلاع بدم

 

-من رو یه جایی پیاده کن میخوام برم آل……..

 

اشکان: عجله نکن میبینیش… به سرگرد زنگ زدم و ماجرای آلاگل رو گفتم… گفت ترتیب همه چیز رو میده… لعنتیا فکر همه جاش رو کرده بودن

 

با حرص به بنفشه نگاه میکنم و با داد میگم: تو زندگیم رو به گند کشیدی لعنتی… تو همه چیزم رو ازم گرفتی… نابودت میکنم… تو و همه کسایی رو که تو این کار دست داشتن رو نابود میکنم

 

شدت گریه اش بیشتر میشه

 

–هنوز زوده واسه گریه کردن… اگه به وجودت احتیاج نداشتم با دستای خودم میکشتمت

 

به شالش چنگ میزنمو اون رو به سمت خودم میکشم

 

-همه ی این حرفایی که به من زدی تو آگاهی هم مو به مو تعریف میکنی… شیرفهم شد؟

 

با ترس سرش رو به نشونه ی نه تکون میده

 

با این عکس العملش آتیشم میزنه… اخمام بیشتر تو هم میره

 

دستامو بالا میبرمو سیلی محکمی رو مهمون صورتش میکنم

 

اشکان: ســـروش

 

بی توجه به داد اشکان میگم: چه – – خوردی؟