💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۷۹
💔🖤
اشکان میخواد ماشین رو یه گوشه نگه داره که با داد میگم: تو دخالت نکن
اشکان به ناچار به راهش ادامه میده ولی با نگرانی به عقب نگاه میکنه
دوباره دستم رو بالا میبرم که بنفشه سریع دستش رو بالا میاره و با ترس جلوی صورتش میگیره
با هق هق میگه : اونا خونوادم رو میکشن
– اگه مثله بچه ی آدم همدستات رو لو دادی که هیچ وگرنه زندت نمیذارم… خونوادت هم وقتی بفهمن دخترشون چه غلطی کرده خودشون مرگ رو به زندگی ترجیح میدن
اشکان: سروش تمومش کن
-بلایی سرت میارم که تا عمر داری فراموش نکنی… دختره ی عوضی… که نمیخوای بگی؟
اشکان: سروش ولش کن… صداش رو ضبط کردم
با شنیدن این حرف ته دلم قرص میشه
بنفشه با ترس داد میزنه: نه… تو رو خدا این کار رو نکنید… اونا خونوادم رو میکشن… یه بار هم نزدیک بود خواهر…..
بلندتر از خودش فریاد میزنم: خفه شو… حتی همین حالا هم نمیخوای جبران کنی… آدمی عوضی تر از تو توی عمرم ندیدم
….
از بین دندونای کلید شده ادامه میدم: اونقدر باید توی زندون بمونی که موهات همرنگ دندونات بشه
————–
هیچی نمیگه… از بس گریه کرده چشماش متورم شده… هیچ جوری نمیتونم آروم شم… با عصبانیت به عقب هلش میدمو از شیشه به بیرون نگاه میکنم
دلم میخواد با دستای خودم بکشمش… دلم گرفته… دوست دارم ترنم کنارم باشه… دلم هوای ترنم رو کرده… ایکاش اینجا بود… ایکاش
اشکان که خیالش از بابت من راحت شده که دیگه کاری به کار بنفشه ندارم به آرومی میگه: یه زنگ به طاهر بزن
بنفشه: نه… تو رو….
چنان نگاهی بهش میندازم که حرف تو دهنش میمونه
-خیلی پررویی
گوشی رو از جیبم در میارمو با طاهر تماس میگیرم… هر چقدر منتظر میشم جواب نمیده در آخرین لحظه که داشتم ناامید میشدم صداش رو میشنوم
طاهر: الو… سروش
بدجور صداش خسته و گرفته ست
-سلام طاهر… چیزی شده؟
طاهر: سلام… نه… فقط حالم خیلی گرفته ست… باز نتونستم به جایی برسم… اینجور که فهمیدم خونواده ی امیر خیلی وقته اسباب کشی کردن و از اون کوچه رفتن
-دیگه احتیاجی به پیدا کردن امیر نیست
طاهر: چی؟
-من همه چیز رو فهمیدم طاهر
طاهر با داد میگه: چـــــــی؟
با نفرت به بنفشه نگاه میکنم و ادامه میدم: طاهر آروم باش… میگم همه چیز دستگیرم شد… فهمیدم کار کی بود
با صدای تقریبا بلندی میپرسه: کار کی بود؟
-طاهر بیا اداره ی آگاهی… بهتره خودت ببینیش
زمزمه وار میگه: میشناسمش؟
آهی میکشمو میگم: آره
طاهر: سروش فقط بگو کیه؟… خواهش میکنم
-اما……
طاهر: سروش
بنفشه با چشماش بهم التماس میکنه… میدونم روش نمیشه با خونواده ی ترنم چشم تو چشم بشه
با بی رحمی نگامو ازش میگیرمو میگم: بنفشه… کسی که حکم خواهر ترنم رو داشت بهش خیانت کرد
هیچ صدایی از اون طرف خط نمیاد… حتی صدای نفساش هم نمیشنوم
-طاهر… طاهر…
صدای داد طاها رو میشنوم
طاها: داداش… طاهر… طاهر چی شده؟… داداش
…
طاها: داداش چی شده؟
…
طاها: طاهر حالت خوبه؟
…
طاها: طاهر تو ر
و خدا یه چیزی بگو
…
بعد از چند لحظه صدای طاها توی گوشم میپیچه
طاها: الو… الو
——
-طاهاطاها متعجب میگه: سروش تویی؟
آهی میکشمو میگم: خودمم
طاها: سروش چی شده؟… چی به طاهر گفتی؟… رو زمین نشسته و به دیوار زل زده… هر چی صداش میکنم جوابم رو نمیده
توی چند جمله حرفای بنفشه رو براش خلاصه میکنمو براش میگم
با ناباوری میگه: چی میگی سروش؟… چرا چرت و پرت میگی؟
پوزخندی رو لبام میشینه
-من چرت و پرت نمیگم این تویی که باز هم نمیخوای باور کنی
طاها: این چر……..
با کلافگی میگم: چرت و پرت اونایی بود که قبلا در مورد گناکار بودت ترنم شنیدم و قبول کردم اینا همه حقیقت محضه خواستی باور کن نخواستی هم که هیچ… دیگه ترنمی نیست که غصه ی باور کردن یا باور نکردن ماها رو بخوره
باصدایی که به شدت میلرزه میگه: یعنی چی؟… سروش تو رو خدا تمومش کن… دوباره تو و طاهر دارین این یه بازی جدید رو شروع میکنید… به خدا دیگه نمیکشم… دیگه بریدم
یاد حرفای اون شبش میفتم که داشت طاهر رو راضی به ازدواج ترنم میکرد
«طاهر چرا اینقدر سنگ اون دختره رو به سینه میزنی… مادرمون مهم تر یا ترنم؟»
-مجبور نیستی وارد این بازی بشی… به زندگیت برس… مثله همیشه
با بی رحمی ادامه میدم: اینجور که شنیدم خیلی وقته ترنم رو از زندگیت بیرون کردی
صدای نفساشو میشنوم… همینطور آه عمیقی که میکشه
طاها: دروغه مگه نه؟… میدونم حرفات دروغه… ولی سروش به خدا ای……….
با صدای تقریبا بلندی میگم
-نه لعنتی… نه… دروغ نیست… اون روزا که باید اون عکسا و اس ام اسا و ایمیلا رو تکذیب میکردی این کار رو نکردی زود به ترنم انگ خیانت زدی.. هر چند تو مقصر نبودی من و بقیه هم همین غلط اضافی رو کردیم ولی تعجبم از اینه که چطور وقتی دارم از بیگناهیش حرف میزنم باور نمیکنی
زمزمه ش رو میشنوم: محاله
….
طاها:غیرممکنه
…
طاها: امکان نداره سروش
-بله… بله… امکان نداره ترنم بیگناه باشه… آخه اون از اول گناهکار خلق شده بود
طاها: چرا اینجوری میکنی؟
یاد حرفای اون شبش میفتم
«مامان گریه نکن.. من امشب با بابا حرف میزنم… تا همین الان هم خیلی خانمی کردی که از خونه بیرونش نکردی… همون مرتیکه از سرش هم زیاده»
طاها: سروش وقت خوبی رو برای شوخی انتخاب نکردی
با داد میگم: لعنتی من شوخی نمیکنم… من جدی ام احمق.. اینو بفهم…. این عوضی الان اینجا نشسته… دارم میرم که به پلیس تحویلش بدم
لرزش صداش رو میشنوم:یعنی چی؟
چشمام رو میبندم و به تلخی میگم: یعنی ترنم هیچوقت به ترانه خیانت نکرده بود
….
-یعنی برو بمیر… یعنی من هم برم بمیرم… یعنی احمق تر از خودمون هیچ جای دنیا سراغ ندارم… میفهمی؟… هیچ جا سراغ ندارم… اگه باز نفهمیدی برات بازترش کنم
….
هیچی نمیگه و همین باعث میشه من ادامه بدم: باور بیگناهی ترنم خیلی سخت تر از باور گناهکار بودنشه… خودش بارها و بارها به من گفته بود اما من هیچوقت جدی نگرفتمش
طاها: آخه….
– میدونم… بیخودی به خودم زحمت دادم و برای تو یه نفر ماجرا رو تعریف کردم… برو پسر… برو به زندگیت برس… از تو انتظاری ندارم
طاها با داد میگه: مگه میشه؟
-حالا که شده
طاها: سروش مسخره بازی در نیار
با مشت چنان ضربه ای به در ماشین میکوبم که بنفشه از ترس جیغ میکشه
اشکان با ترس بهم نگاهی میندازه وی من بی توجه به جفتشون با داد میگم: من مسخره بازی در میارم یا توی احمق؟… من ازت نخواستم که هیچ غلطی بکنی… برو گمشو به ادامه ی زندگیه گرانبهات برس… به طاهر هم بگو میخواد یه سر به اداره ی آگاهی بیاد نمیخواد هم به سلامت…
طاها: سرو…….
-حوصله ی چرندیاتت رو ندارم… به اندازه ی کافی اعصابم رو خورد بود که جنابعالی هم خوردترش کردی
صدای داد طاهر رو میشنوم که با خشم میگه: از جلوی چشمام گمشو
بعد هم صداش توی گوشی میپیچه… انگار تازه به خودش اومده
با ناله میگه: سروش بگو کجا باید بیام؟
طاها: طاهر من ….
طاهر با داد میگه: تو یکی خفه شو
سروش: اداره ی آگاهی… میدونی که کج………