💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۸۱

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/14 19:05 · خواندن 8 دقیقه

💔🖤

با بی حوصلگی میگم: مگه اشکان براتون نگفته؟

 

سرگرد: فقط کلیات رو گفت از جزئیات چیزی نگفت… چون این پرونده خیلی مهمه پای دو تا از آدمای خودمون هم وسطه سریع اقدام کردیم

 

سرمو بین دستام میگیرمو با ناامیدی مینالم: با دستای خودم عشقم رو به کشتن دادم… با دشمن عشقم نامزد کردم و داغونش کردم

 

سرگرد: آقای راستین من درکتون میکنم و همه ی سعیم رو میکنم که قاتلای خانم مهرپرور رو پیدا کنم ولی قبول کنید باید مدرکی هم باشه

 

سرمو با عصبانیت تکون میدمو میگم: هست… شک نکنید

 

سرگرد منتظر نگام میکنه و من هم شروع میکنم از اتفاقات اخیر گفتن… وسط حرفام سوالایی در مورد گذشته از من میپرسه و من جوابش رو میدم

 

بعد از تموم شدن صحبتام میگه: پس اشکان صداش رو ضبط کرده؟

 

-آره… خودش بهم گفت

 

سرگرد: یه بار با خانم تقوی حرف زدم ولی همه چیز رو انکار کرد ولی با وجود یک شاهد موضوع فرق میکنه

 

-شاهدی که خودش هم گناهکاره

 

سرگرد: البته… ولی یادتون باشه بر علیه این خانم شکایتی صورت نگرفته تا شما یا خونواده ی خانم مهرپرور بر علیه ی ایشون شکایتی نکنند نمیتونیم زیاد اینجا نگهش داریم… اینجور که از حرفای شما هم معلومه تو کارای اخیر دست نداشته

 

با خشم میگم: همه ی آتیشا از گور همین دختره بلند میشه

 

سرگرد: درسته ولی قبول کنید این دختر فقط به دوستش خیانت کرده البته تا مطمئن نشیم که با گروه منصور سر و سری نداره اینجا موندگاره… فقط در مورد این دختره، لعیا مطمئنی؟

 

-شک ندارم ولی مدرکی هم ندارم

 

سرگرد: دو تا از بهترین همکارای ما ناپدید شدن ما به هر سرنخی چنگ میزنیم… لطفا مشخصات این خانم رو یادداشت کن

 

-چیز زیادی ازش نمیدونم فقط میدونم دختر خاله ی آلاگله و تازه از خارج اومده

 

سرگرد: کجا زندگی میکنه؟

 

-مطمئن نیستم ولی احتمال میدم با خونواده ی خاله اش زندگی کنه

 

سرگرد سری تکون میده و از جاش بلند میشه

 

سرگرد: بهتره به اعصابت مسلط باشی… اول باید از دختری که همراه خودتون آوردین بازجویی کنم… ممکنه زیر حرفش بزنه و همه چیز رو انکار کنه

 

با ناامیدی از جام بلند میشم و میگم: اونوقت باید چیکار کرد؟… از همون صدای ضبط شده نمیشه استفاده کرد؟

 

دستش رو روی شونم میذاره و میگه: ما کار خودمون رو بلدیم… نگران نباش… من هم خوب میدونم چه جوری میشه از دهن اینجور آدما حرف کش….

 

صدای داد و فریادی که از بیرون بلند میشه و باعث میشه حرف تو دهن سرگرد بمونه

 

——-

 

فصل بیست هفتم

 

سرگرد با تعجب نگاهی به من میکنه و میگه: امروز اینجا چه خبره؟

 

بعد از این حرف به سرعت به سمت در میره و از اتاق خارج میشه…. فریاد طاهر تو گوشم میپیچه

 

طاهر: احمق عوضی تو زندگیه خواهرم رو جهنم کردی

 

من هم سراسیمه خودم رو به بیرون میرسونم…. بنفشه رو میبینم که با صدای بلند گریه میکنهو اثر انگشتهای دستی رو صورتش خودنمایی میکنه که فکر میکنم کار طاهر باشه… طاها و سرگرد و چند نفر دیگه جلوی طاهر رو سد کردن که به بنفشه دسترسی نداشته باشه

 

سرگرد: اقای مهرپرور اینج…….

 

به سمت طاهر میرم

 

طاهر با بی حوصلگی میگه: میدونم آقا… میدونم.. اینجا هر جایی که هست باش……..

 

با دیدن من حرف تو دهنش میمونه و با خشم از بین اون چند نفر بیرون میاد و بهم زل میزنه

 

بعد از چند لحظه مکث با ناامیدی میگه: سروش… میبینی چی شد؟… به خاطر یه عوضی کل زندگیه خواهرم تباه شد…حق با اون بود ولی منه احمق باورش نکردم

 

بغض بدی تو گلوم میشینه… طاها با ناباوری به ماها نگاه میکنه

 

سرگرد به چندین نفر از زیردستاش اشاره میکنه که به طاهر کمک کنند و اون رو به همون اتاقی ببرند که من با سرگرد رفته بودم

 

طاها بهت زده به طرف سرگرد میاد و به زحمت میگه: اینا چی میگن؟… سرگرد دروغه مگه نه؟

 

 

سرگرد با دلسوزی دستش رو روی شونه ی طاها میذاره

 

-آروم باش پسر… من هنوز ازش بازجویی نکردم وی احتمال میدم دروغ نباشه

 

طاها با ناباوری چند قدم به عقب میره… نگاهی به من و نگاهی به بنفشه میندازه… به دیوار تکیه میده و با صدایی که به شدت میلرزه میگه: بنفشه تو دوست ترنم بودی… محاله با زندگی کسی که براش حکم خواهر رو داشتی این کار رو بکنی مگه نه؟…

 

بنفشه هیچی نمیگه فقط گریه میکنه

 

وقتی سکوت بنفشه رو میبینه با داد میگه: با توام بنفشه؟… یه چیزی بگو

 

….

 

هیچکس هیچی نمیگه

 

با صدای ضعیفی میگه: تو رو خدا بگو که دروغه… بگو که بیخودی تمام این سالها عذابش ندادم… بگو که تمام اون سیلی های که نثار صورتش کردم به حق بود… بگو که که حقش رو نا حق نکردم

 

….

 

با داد میگه: د لعنتی یه چیزی بگو

 

….

 

همونجور که از روی دیوار سر میخوره با بغضی که تو صداش هویداست ادامه میده: بگو که ترنم گناهکاره… بگو اشتباه نمیکردم

 

همه تحت تاثیر قرار گرفتن… حتی سرگرد هم با دلسوزی نگاش میکنه… اما من… من دلم براش نمیسوزه… یاد حرفای اون شبش میفتم… با اینکه خودم هم گناهکارم ولی نمیدونم چرا نمیتونم با طاها همدردی کنم… شاید چون میخواست ترنم رو وادار به ازدواج کنه… من با تمام نفرتم هیچ وقت نمیتونستم ترنم رو کنار کس دیگه ببینم و طاها میخواست ترنم رو مال کس دیگه کنه

 

روی زمین میشینه و همونجور که به دیوار تکیه داده تو چشمای بنفشه زل میزنه و با لحن غمگینی میگه: همش نمایش بود؟

 

 

طاها: آره؟

 

بنفشه با هق هقش سکوت سالن رو میشکنه

 

چشماش رو میبنده و سرش رو بین دستاش میگیره

 

طاها: یعنی اون همه سال دوستی نمایش بود… یه نمایش برای نابودی زندگیه خواهرم

 

اشکی از گوشه ی چشمش سرازیر میشه

 

طاها: من چیکار کردم؟

 

 

طاها: من با خواهرم چیکار کردم؟

 

 

طاها: باورم نمیشه… ترنم بیگناه بود و من تمام این سالها اون رو مجازات کردم

 

 

با دادمیگه: خدایا من چیکار کردم؟

 

سرش رو به شدت تکون میده و میگه: چند تا عکس و ایمیل رو باور کردم و تمام این سالها سرزنشش کردم

 

سرگرد که خیلی متاثر شده به سمت طاها میره و بازوش رو میگیرهسرگرد: بلند شو مرد… بلند شو

 

طاها: نگو جناب سرگرد… نگو… من نامردم

 

حال و روزم بدجور خرابه… سرم درد میکنه… به دیوار تکیه میدم و به بنفشه خیره میشم… از شدت گریه شونه هاش تکون میخورن

 

طاها که به کمک سرگرد بلند شده با داد میگه:تو به کشتنشون دادی احمق… تو هر دو تا خواهرام رو به کشتن دادی… اول ترانه رو بعدش هم ترنم رو… تو باعث مرگ هر دوتاشون هستی

 

میخواد به سمت بنفشه هجوم ببره که سرگرد اجازه نمیده و اون رو به سمت اتاقش میکشه

 

طاها: تو اونا رو از من گرفتی… ازت نمیگذرم… کاری میکنم که صد بار آرزوی مرگ کنی

 

—–

 

همونجور که طاها داره به زور سرگرد از ما دور میشه بنفشه رو تهدید میکنه

 

پوزخندی رو لبام میشینه… تا آخرین لحظه هم حرفم رو باور نکرده بود… دلم گرفته… حوصله ی هیچکس رو ندارم… یه زنی میاد بنفشه رو با خودش میبره… ترس رو توی چشماش میخونم ولی نه دلم براش میسوزه نه کاری براش میکنم… اشکان به طرف من میاد و میگه: چیکار میخوای کنی؟

 

با کلافگی لگدی به دیوار میزنم

 

-نمیدونم

 

سری تکون میده و دست به جیب کنارم وایمیسته… میدونه حوصله ندارم چیزی نمیگه… نمیتونم خونه برم… آروم و قرار ندارم…

 

سرگرد رو میبینم که به طرفمون میاد… تکیه مو از دیوار میگیرم

 

اشکان: محمد چی شد؟

 

سرگرد: از هر دو نفر دارن بازجویی میکنند… چند نفر رو فرستادم که دخترخاله ی خانم تقوی رو هم بیارن

 

اشکان: بنفشه چی میگه؟

 

سرگرد: صداش رو واقعا ضبط کردی؟

 

اشکان: نه بابا… دلت خوشه

 

با داد میگم: چــــی؟

 

اشکان: اونجوری گفتم بترسه و اینجا اومد اعتراف کنه

 

سرگرد:کارمون سخت تر شد… چون زده زیر همه چیز… اینجور که معلومه خیلی ترسیده

 

-لعنتی

 

اشکان: آلاگل چی میگه؟

 

سرگرد: هیچی

 

-به جای حرف زدن باید ضبط میکردی

 

اشکان: من چه میدونستم میخوای بیاریش تو ماشین… باید از قبل بهم میگفتی