💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۸۶

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/15 07:25 · خواندن 9 دقیقه

«ای ستاره ها که بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

ای ستاره ها که از ورای ابرها

بر جهان نظاره گر نشسته اید

 

آری این منم که در دل سکوت شب

نامه های عاشقانه پاره می کنم

ای ستاره ها اگر به من مدد کنید

دامن از غمش پر از ستاره می کنم

 

با دلی که بویی از وفا نبرده است

جور بیکرانه و بهانه خوشتر است

در کنار این مصاحبان خود پسند

 

ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من

دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او

 

آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد؟

سر نهاده ام به روی نامه های او

سر نهاده ام که در میان این سطور

جستجو کنم نشانی از وفای او

 

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید

از دو رویی و جفای ساکنان خاک

کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید

ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک

 

من که پشت پا زدم به هرچه هست و نیست

تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا به من اگر به جز جفا

زین سپس به عاشقان با وفا کنم

 

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک

سر به دامن سیاه شب نهاده اید

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان

روزنی به سوی این جهان گشاده اید

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان

روزنی به سوی این جهان گشاده اید

 

رفته است و مهرش از دلم نمی رود

ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست؟

ای ستاره ها،ستاره ها،ستاره ها

پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟»

 

 

بنفشه: اون سیاوش رو مثل برادر خودش میدونست… اصلا کسی که دورا دور کمک کرد ترانه و سیاوش بهم برسن کسی نبود جز ترنم

 

به سختی میگم: بنفشه بازیه خوبی رو شروع نکردی

 

با حرص اشکاش رو پاک میکنه و میگه: آب از سر من یکی گذشته… دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم… برام مهم نیست باور کنی یا نه… من چیزایی رو گفتم که میدونستم

 

به سختی نفسم بالا میاد… این چی داره میگه… یعنی چی ترنم باعث شد ترانه و سیاوش بهم برسن…پاهام تحمل وزنم رو ندارن…

 

« من خائن نیستم…کسی که یه خائنه واقعیه تویی… آره خائن تویی… تویی که برای خلاصی از مخمصه ای که من توش گرفتار بودم تنهام گذاشتی »شقیقه هام تیر میکشن

 

دستم رو به دیوار میگیرم تا نیفتم

 

بنفشه پوزخندی میزنه و میگه: چیه ؟ باورت نمیشه این جور رودست خورده باشی؟… تو هم یکی هستی مثله من… همونجور که من رو به بازی دادن… تو و امثال تو رو هم به بازی گرفتن

 

با ناباوری به دهنش زل زدم… دیگه هیچی نمیشنوم

 

همه ی بدنم یخ کرده… هیچ درکی از اطرافم ندارم

 

زیرلب زمزمه میکنم: یعنی تمام مدت داشت حقیقت رو میگفت و من باز هم دنبال حقیقت میگشتم

 

«آخه بدبختی اینجاست من کاری نکردم … سروش واسه ی یه بارم شده به چشمام نگاه کن آخه چرا باورم نمیکنی… فقط برای یه بار بهم اعتماد کن… »

 

اشک تو چشمام جمع میشن

 

-اون حقیقت رو گفت و من باورش نکردم… نه….

 

 

سرم رو به شدت تکون میدم

 

-نه

 

نگام به محمد میفته… ترحم تو نگاهش موج میزنه

 

بهش نگاه میکنمو با بغض میگم: حق با اون بود… من خائن بودم…

 

محمد: سر…..

 

-من ترکش کردم… اون تنهای تنها بود… من تنهاترش کردم

 

با داد خطاب به بنفشه میگم: لعنتی چرا هیچی نگفتی؟… مگه دوستت نبود؟

 

محمد یا سرعت خودش رو به من میرسونه و با جدیت میگه: سروش صداتو بیار پایین… میدونم سخته ولی اگه بخوای این طور ادامه بدی مجبور میشم بیرونت کنم

 

بنفشه از شدت گریه به هق هق افتاده… شونه هاش تکون میخوره

 

از عصبانیت نفس نفس میزنم…

 

محمد: پسر آروم باش

 

نگام رو از بنفشه میگیرم

 

-بیشتر از همه من داغونش کردم… من همه ی آرزوهاش رو پرپر کردم

 

مکثی میکنمو با غصه ادامه میدم: چهار سال به پام نشست تا برگردم

 

فقط حرفای ترنمه که تو ذهنم تکرار میشن

 

« تمام این چهار سال منتظرت بودم که برگردی…. منتظر بودم برگردی و بگی ترنم اشتباه کردم… ترنم هنوز هم دوستت دارم.. ترنم هنوز هم عاشقتم… حالا میدونم حق با توهه… حالا میفهمم همه ی دنیا به تو بد کردن کردن… حالا میدونم تو هنوز هم پاک بود… اما بعد از ۴ سال خبر نامزدیت اومد… بعد از ۴ سال باز تو همون بودی… همون سروشی که باورم نکرد و واسه ی همیشه رفت»

 

اشکام بی محابا از چشام جاری میشن

 

-من کشتمش… با باور نکردنم باعث مرگش شدم…اون شب آخری هم باورش نکردم… با خشم مشتی به دیوار میزنم

 

-من مستحق مرگم

 

چرا باید زندگی کنم… به چه قیمتی… برای کی.. برای عشقی که خودم به کشتنش دادم… دیگه کنتری روی رفتارای خودم ندارم.. با خشم سرم رو به دیوار میکوبم

 

-وقتی ترنم نیست من اینجا چه غلطی میکنم

 

محمد که از عکس العملم غافلگیر شده سریع به خودش میاد و جلوی من رو میگیره… خیسی خون رو روی صورتم احساس میکنم-من حتی لایق مردنم نیستم

 

صدای محمد رو میشنوم که چند نفر رو صدا میکنه

 

محمد: چیکار کردی با خودت پسر؟؟

 

صدای باز شدن در رو میشنوم ولی لحظه به لحظه صداهای اطراف برام دورتر میشن و بعد هم توی سیاهیه مطلق فرو میرم

 

————–&&ترنم&&

 

صدای غمگین خواننده توی اتاق میپیچه و اون رو از همیشه دلگیرتر و غمگین تر میکنه… دلش عجیب گرفته… نمیدونه چرا؟… از صبح حالش یه جوریه… یه جور عجیب… احساس غریبی میکنه… با وجود دو تا حامی که براش حکم برادر رو دارن باز هم احساس غربت میکنه… انگار آرامش از وجودش پرکشیده… هر چند اکثر روزا دلتنگی دست از سرش برنمیداره اما امروز با روزای قبل فرق داره … نمیدونه فرقش تو چیه؟… فقط میدونه امروز مثله هیچکدوم از روزای قبل نیست… امروز انگار یه روز عادی نیست… امروز یه دلشوره ی خاصی همه وجودش رو گرفته و ذره ذره آبش میکنه… یه استرس بد که وجودش رو به لرزه در میاره و تپش قلبش رو زیاد میکنه

 

نفس عمیقی میکشه تا شاید آروم بشه… اما باز فایده نداره

 

-خدایا من چم شده؟

 

ضربان قلبش بالا رفته

 

روی تخت نشسته

 

پاهاشو تو بغلش جمع میکنه… عجیب دلش بی تاب و بی قراره

 

زمزمه وار میگه: نکنه امروز عروسیشه؟!

 

یاد حرف سروش میفته

 

«دو ماه دیگه عروسیمونه حتما تشریف بیارید»

 

-شاید هم خیلی وقته عروسی کرده

 

دستش رو روی قلبش میذاره تا شاید بتونه از ضربان قلبش کم کنه

 

-خدایا خودت کمکم کن… خودت کمکم کن که بتونم بگذرونم… زندگی بدونسروش خیلی سخت میگذره… به نبودش خیلی وقته عادت کردم ولی به ناامیدی نه.. همیشه امید برگشتنش رو داشتم… همیشه… خدایا صبر و تحملم رو زیاد کن… خیلی زیاد

 

آه عمیقی میکشه

 

یاد دوستش میفته… بهترین دوستش…

 

لبخند تلخی رو لباش میشینه… هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که اینجوری بهش خیانت بشه… اینجوری از پشت خنجر بخوره… اینجوی داغون بشه… به همه کس به همه چیز به همه ی احتمالات فکر کرده بود ولی به این یکی نه… حتی برای یه لحظه هم به خودش اجازه نداده بود حریم دوستیشون رو خدشه دار کنه… با همه ی شوخیها… با همه ی شیطنتا برای بهترین دوستش خیلی حرمت قائل بود

 

سرش رو تکون میده و مثل تمام این روزهای اخیر تکرار میکنه

 

-ترنم فراموشش کن… ترنم فراموشش کن… تو میتونی… تو میتونی دختر.. فراموش کن

 

با صدایی که از شدت بغض به زحمت به گوش میرسه ادامه میده: آخه چه جوری؟… اون بهترین دوستم بود… اون میدونست جونم به جون سروش بسته هست

 

دوباره یاد از دست دادن عشقش باعث میشه دردی در قفسه ی سینش احساس کنه… بغضش رو به زحمت قورت میده

 

با ناله میگه:سروش چیکار کنم؟… سروش…..

 

دستاش میلرزن

 

-حتما عروسیشه… آره… حتما عروسیشه.. این همه دلتنگی… این همه بی تابی.. این همه بی قراری… نمیتونه بی دلیل باشه

 

دیشب فقط و فقط کابوس میدید … وقتی بیدار شده بود پیمان و نریمان رو با چشمای نگران بالای سر خود دیده بود… پیمان بیدارش کرده بود اما توی بیداری هیچکدوم از کابوس ها رو به یاد نیاورد

 

من از این که تو خوشبختی نه آرومم نه دلگیرم

 

همه ی سعیش رو میکنه که اشک نریزه که نشکنه که بغض نکنه که ضعیف نباشه اما صدای خواننده بیشتر تحریکش میکنه

 

-میخواستم خوشبختت کنم… به خدا میخواستم خوشبختت کنم

 

قطره ای اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه

 

یه جوری زخم خوردم که نه می مونم نه می میرم

 

زیر لب زمزمه میکنه: یار بی وفای من مثله خیلی از روزا دلتنگ آغوش گرمتم… مثله تمام اون چهار سالی که آغوشت رو از من دریغ کردی و من رو در حسرت تمام لحظه های بودنت گذاشتی

 

تمام آرزوم این بود یه رویایی که شد دردم

 

یاد شبی میفته که توی جشن نامزدی مهسا، برای عشقش آرزوی خوشبختی کرد اما جواب سروش مثه همیشه بدجور دلش رو سوزوند

 

یه بارم نوبت ما شد ببین چی آرزو کردم

 

«به دعای خیر جنابعالی احتیاجی نداریم مطمئن باش خوشبخت میشیم»

 

یه عمره با خودم می گم خدا رو شکر خوشبخته

 

«با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم»

 

خدا رو شکر خوشبختی چقدر این گفتنش سخته

 

چشماش رو میبنده… دوباره قطره های اشک بی محابا از زیر پلکاش راه باز میکنند… در کسری از ثانیه صورتش خیس میشه ولی باز هم پر از درده… پر از بغضه… پر از اشکه… پر از هزاران چراغهای بی جوابه